رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, June 12, 2010
Gemini-10
یک سال پیش، شبی مثل دیشب(بیست و یکم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هشت)پنجشنبه روزی بود و تا ظهر سرکار بودم.سسل اومد دنبالم و یادم نیست که کجا رفتیم.ولی بعدش یادمه سر از کافی شاپ خانه هنرمندان درآوردیم.طرفهای عصر بود.با یه عالمه دلهره و شور و علامت سوال درباره ا ن ت خ ا  ب ا ت فردا!
توی کافی شاپ دوستم و دوستش رو که یه آقایی بود رو دیدیم.اونها دیگه میخواستن برن که با دیدن ما موندگار شدن.ما سفارش خوردنی دادیم و اونها هم همراهیمون کردن و سفارش دادن دوباره.
هی حرف زدیم از همه چیز و همه جا، بیشتر هم از فردا که چی میشه و چی ممکنه بشه.هوا دیگه تاریک شده بود.یهو بارون اومد.په بارونی بود، شررشرر...
کافی شاپ خانه هنرمندان توی تراسه و البته سقف هم داره و سقفش هم فکر کنم ایرانیته.انقدر بارون شدید بود که از لای درزهای سقفش بارون میریخت روی سرمون و از اونجایی که ما زیر یکی از درزهای سقف نشسته بودیم خیس خیس شدیم.هم خودمون و هم میزمون و خوراکی هامون.ولی عین خیالمون نبود.مثل کارتونها شده بود، زیر درزهای سقف که چکه میکرد، کاسه گذاشته بودن.بوی بارون میومد و مست بودیم از بوش و شاید من از همه شون مست تر، هم بارون میومد که عاشقشم و هم کنار عزیزانم بودم اونم جایی که خیلی دوسش دارم.بیخیالی طی کردیم و به سیگارهامون پک زدیم و چایمون رو نوشیدیم.بعدش که بالاخره دل کندیم، با کلی ذوق و شوق من و سسل با دوستهامون خداحافظی کردیم و کلی آرزوهای خوب برای هم و کشور و مردممون کردیم و انگشتهامون رو به علامت V بالا بردیم برای هم.یادمه که سسل ما رو زیر سقف نگه داشت و دوید از ماشینش اون چتر بزرگ سبزرنگش رو آورد.چهارتایی رفتیم زیر یه چتر.چتری برای چهار نفر...
اون دوتا رفتن و من و سسل هم رفتیم به کتابفروشی کوچیکه که اول پارک بود.اون کلی خرت و پرت بچه گانه خرید برای دختردایی کوچیکش که داشت میرفت تولدش و من...برای بار نمیدونم چندم کتاب شازده کوچولو رو خریدم با یه کتاب شعر سید علی صالحی و از همه مهمتر یه دست منچ خریدم که توی مهمونیهامون، آخرش که همه ولو میشن روی زمین و غریبه تر ها میرن، تورنمنت منچ راه بندازیم.
بعدش سسل من رو رسوند خونه و خودش رفت به سمت تولد دختر دایی کوچیکش...
شبی بود به یاد ماندنی...
فرداش که دقیقا یک سال پیش باشه از صبح هر حوزه ای رفتم یا شلوغ بود و یا یه ایرادی داشت که دلم راضی نشد اونجا رای بدم و آخرش رفتم همونجایی که اولین رای عمرم رو دادم، همون رایی که دوم خرداد هفتاد و شش دادم.به فال نیک گرفتم و همونجا رای دادم.البته بعد از نمیدونم چند ساعت توی صف ایستادن.بعدش برای خودم گل خریدم و اومدم خونه...
و فرداش...پوووف...خیابونهای خاکستری...
یک سال گذشت...سیصد و شصت و پنج روز...هشت هزار و هفتصد و شصت ساعت...
اون منچ هنوز از توی سلفونش هم بیرون نیومده.هربار خواستم بازش کنم و ببرمش مهمونی نشد.حتی شمال هم باخودم بردمش ولی بازم بازش نکردم.نمیدونم چرا دست و دلم نمیاد بازش کنم.بعد از اون روز نمیدونم چند بار رفتم کافی شاپ خانه هنرمندان ولی هربار رفتم یاد اون روز میوفتم و حس و حال خوبش و هر بار هم به سقفش نگاه می کنم.
 و حالا بعد از یک سال در سالگرد چنین واقعه ای، من نشستم پشت لپ تاپم و دارم گواهی فوت مادربزرگم که نه سال پیش فوت کرد رو اسکن میکنم تا برای خاله جان بفرستم!!!
اونم درحالیکه مثلا از امروز اومدم مرخصی که برای امتحاناتم درس بخونم و تو بگو هنوز دریغ از یک کلمه.صبح رفتم خرید کلی خونه رو کردم.از بهداشتی و میوه بگیر و برو تا نون.گفتم نون.نون چقدر گرون شده.سی تا نون لواش خریدم شد سه هزارتومن!!!
بعدش هم نهار درست کردن و تمیز کاری خونه و جمع جور کردن و شستن خریدها و جا دادنشون...
از دیشب هم دلهره ای افتاده به جونم که میدونم خیلی ها با من درش شریک هستن...
آخرش اینکه
سبز تویی که سبز میخواهمت...

Labels:

2 Comments:
Anonymous laleh said...
akh az hale o havaye parsal nagoo ke delam kabab mishe. chi fekr mikardim chi shod. che shoor o shoghi. che omidhayee.
khoda azashoon nagzare elahi.
iran sholoogh bood emrooz???

Anonymous جلیله said...
رز سفید عزیز. مدتیه می خونمت ولی یه کم تو کامنت گذاشتن تنبلم. خیلی زیبا می نویسی. این متنت هم عالی بود. امیدوارم به هر چی می خوای تو زندگیت برسی چون احساس می کنم دلت خیلی پاکه.
از خوندن هر وبلاگی یه حسی به ادم انتقال پیدا می کنه که باعث میشه دوباره بیاد و سر بزنه یا نه. هر وقت خوندمت بیش از پیش ازت خوشم اومد.
با دردات احساس غم کردم و با خوشحالیات خندیدم. من هم تو زندگی درد زیاد کشیدم و شاید یکی از دلایل احساس نزدیکی ام با تو این موضوعه.
امیدوارم دیگه از این به بعد زندگیت شاد باشه. شادتر از همیشه