رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, July 3, 2010
Cancer-4
-چقدر هوا امروز گرمه.بدتر از اون اینه که وقتی له له زنان میرسی شرکت، میبینی ای دل غافل، آسانسور خرابه و باید پنج طبقه رو پیاده گز کنی!خلاصه که خنکی هوایم آرزوست!!!
-دیشب رفته بودیم کنسرت گروه موسیقی آوازی تهران.خیلی کارشون جالب بود.این گروه، گروهی هستند که ساز ندارن توی گروهشون و تمام صداهایی که درمیارن با دهن هستن.خلاصه که کلی حظ بصر بردیم از کارهای بامزه شون و اداهایی که درمی آوردن و حظ شنیداری بردیم از شنیدن کارهای قشنگشون.یه نمونه کارشون هم اینه!(آهنگ هاچ زنبور عسل)
-در مورد دعوتنامه های اون وبلاگ هم باید بگم که من برای همه دعوتنامه فرستادم.حتی برای کسانی که نمیشناختم و بعد از این همه سال تازه الان اومدن و می گن ما خواننده خاموشت هستیم و دعوتنامه میخواهیم!نمیدونم هم چه بلایی سرش اومده که بعضی ها نمی تونن وارد بشن.از اونجایی که تعداد خواننده ها رو ماکزیمم صد نفر اعلام کرده و من مدتهاست که تعداد دعوتنامه هایی که فرستادم از صد تا زده بالا، فکر کردم شاید مربوط به همون باشه.ولی دیدم که بازم داره تعداد خواننده هایی که نشون میده بیشتر از صد نفره و در نتیجه منم باز دعوتنامه فرستادم!رعنا، منصوره و هستی که درخواست دعوتنامه کردین، من آخه از شما ایمیلی ندارم که براوتون دعوتنامه بفرستم!!!لطفا ایمیلتون(جیمیل باشه حتما) رو در قسمتی که کامنت مینویسین و به جای متن کامنت برام بذارین تا براتون دعوتنامه بفرستم و امیدوارم گوگل جان اجازه بده وارد بشین!!!
-مهمونی های چهارشنبه و پنجشنبه رو رفتم با همون گوله گوله های قرمز روی دست و بازو و پاهام.عین بچه پرروها دامن هم پوشیدم، اونم نه ماکسی، بلکه میدی.بلوز بی آستین هم پوشیدم و گذاشتم همه با دیدن قرمزیهای دست و پام حالشون بد بشه!البته چراغها خاموش بود و شمع روشن بود.فکر نکنم خیلی دیده شده باشن.هر چند الان بهتر شدن، ولی بازم هنوز کاملا از بین نرفتن و یه نموره هم هنوز میخارن!!!
-دیگه اینکه همه چیز در نهایت تکرار و داره روی یک خط صاف طی میشه.حوصله ندارم.نوشتنم نمیاد.مدتهاست کشف کردم هیچ آرزویی ندارم و هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه و هیچ چیزی وجود نداره که من واقعا از ته دلم بخوامش.تازه یه چیز دیگه هم کشف کردم و اینه که من توی زندگیم واقعا دنبال هیچ چیزی نیستم  و هر کاری دارم می کنم فقط برای اینه که وقتم بگذره.از درس خوندن بگیر و برو تا سرکار اومدن.و واقعا هیچ قصد و هدف و انگیزه دیگه ای پشتش نیست.
-دیشب که از کنسرت برمیگشتیم ساعت حدود دوازده شب بود، ولی هم ترافیک بود و هم گرمای هوا من رو یاد شبهای کیش می انداخت.تنها چیزی که اون موقع آرزو داشتم این بود که برم توی یه خونه دنج و روشن و خنک پر از آرامش و گل و بدون هیچ مزاحمتی یه موسیقی لایت گوش بدم و ولو بشم روی ملافه های سفید و خنک!من دیگه موقع آرزو کردن خودم رو تنها می بینم و هیچ کسی کنارم نیست.نمیدونم والله ولی می گن که وقتی اینجوری آرزو می کنی همیشه تنها می مونی.راستش قبلا خودم هم به این جور افکار و فکر کردن اعتقاد داشتم.ولی مدتهاست که دیگه به این جور مسائل هم خیلی اعتقادی ندارم.و البته راستش رو بخواین هم وجود هیچ جنس مذکری در کنارم، به هیجانم نمیاره!!!هی هی هی روزگار...طبیعتم بهوت افسرده شد رفت پی کارش!!!
-حوصله آدمها رو هم ندارم.همه حرصم رو درمیارن.موقع رانندگی که نگووو...هر چی فس فسیه میوفته جلوی من، اونم توی کوچه باریک!!!
-شکلات تلخ جان، من الان وقتم آزاده.گفتم بهت خبر بدم که سرم خلوت شده!
-مهرناز، نسترن کجایین؟!خبری ازتون نیست.خوبین؟!
-آهان!راستی اون دو تا لینکی که توی پست قبل گذاشتم، صدای خودم نبود.یکیش هایده بود و یکیش زویا ثابت.من فقط اون آهنگها رو زمزمه می کردم!فکر کردم معلومه صدای خودم نیست!!!
-همین دیگه.نوشتنم نمیاد دیگه.زورکی که نمیشه چیز نوشت.هی دارم چرت و پرت می نویسم!
بعضی وقتا تلفن که زنگ نمی زنه و کسی ازت چیزی نمیخواد، حتی خودت از خودت چیزی نمیخوای، وقتی بوق و کرناهای زندگی همه خاموش شدن و نوازنده ها سازاشونو وارونه کردن تا آب دهناشون بریزه بیرون...اون وقت به صدای درونت گوش می دی، میبینی...اون تو پر از خلائه!
از کتاب بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن، نوشته کورت توخولسکی.

Labels:

11 Comments:
Anonymous Raana said...
Sallam Rosi jan,
mamnoonam ke trust kardi behem va baram password miferesti.
khosho khoram bashi
Raana

PS: email man hast rrt.jcg@gmail.com

Blogger Unknown said...
زود گذره . حداقل در مورد تو زود گذره ، فقط هر وقت این طوری شدی طرف پنجره و بالکن و چاقو و قوطی قرس آرام بخش نرو . آدم سر زنده و خوش قلم و صمیمی مثل شما اگر دچار یاس فلسفی هم بشه یک شب تا صبح روی همون ملافه سفید و خنکش بخوابه دوباره نوشته هاش با حال و خوندنی میشه .
راستی این قضیه هایده شوخی بود . چون نوشته هات تم طنز داشت منم یکم خواستم با مزش کنم .
بیشتر بنویس تا بیشتر بخونیم.
دوست دارم نظرت رو راجع به بیستون بدونم .(اولین متنی که من آپ کردم)

Anonymous بانو said...
حالا فدات شم این یاس فلسفی خوبه یا بد ؟؟؟
همیشه باخودم میگم کاش من تهران بودم بعد یه کمی بارزی میرفتم این مراسما ..دلم واشه . میدونی اینجام دوستان دعوتم میکنن ولی خب من نمیخوام هرجایی برم .. انی وی باز خوبه تو بادوستات خوشی .. هرچقدرم خوشی ظاهری باشه .
رزی جونم من اون وب نمیتونم برات کامنت بذارم ..هرکار میکنم ثبت نمیشه .

Anonymous دختر پاییز said...
خانمی سری پیش من ایمیل گذاشتم ولی برام دعوت نامه نفرستادی .
ایمیل نامزدم :
amirr.ch@gmail.com

لطفا این پیام رو به صورت پابلیک نذار .
مرسی.

Anonymous متولد ماه مهر said...
سلام
می دونی عزیزم با گذشتن عمرمون عادت می کنیم که دیگه تنها باشیم برای همین باید تو سن پایین تر ازدواج کرد با گذشت زمان حتی جسمت هم دیگه نیازی نمی بینه به یک زندگی مشترک . رزی تو تازه از کمپ اومدی زود روحیه ات رو باختی ها

Anonymous Anonymous said...
Rosi Jan
mersi ke baram invitation ro ferestadi, omidvaram roozhat hamooni beshe ke mikhahi
xx
Raana

Anonymous مهرناز said...
سلام رزی جان خوبی؟ الان میرم همه آرشیوت رو از اونجایی که نخوندم میخونم راستش من یه مدت نبودم رفته بودم که متاهل بشم و الان برگشتم مطمئن باش که همه اونایی که نوشتی و من نخوندم رو میخونم چون برام خیلی مهم هستی

فعلا خداحافظ

Anonymous a said...
با سلام
من خواننده وبلاگ شما هستم. البته شاید معماری ربط زیادی با مهندسی ترافیک نداشته باشه اما یکبار یادمه دنبال یک مطلب درباره مونوریل تو شرکت گشته بودین. من وبلاگی درباره مهندسی حمل و نقل و ترافیک دارم. خوشحال میشم از آن بازدید کنید.
transportation-eng.blogfa.com

Blogger Unknown said...
سلام رزی مرسی از اینوتیشن
ولی وارد سیستم نمیشه!! احتمالا مشکل از بلاگره!
در هر صورت مرسی از توجهت...

Anonymous شکلات تلخ said...
واااااااااااااااای هورااااااااا آرشیو رزسفید
میدونی چه قدر تاحالا پست های قدیمت و حال و هواشون رو مزه مزه کردم و یه لبخند رو لبام نشسته؟
میدونی چه قدر دوست داشتم همچین کاری بکنی و من بخونم و برم تو آرامش اون روزها؟؟
مرسی.مرسی
ممنون خبر دادی. همین روزها بهت ایمیل میزنم.ممنون
من قبلا این تیپ موسیقی رو شنیده بودم.واقعا برام جالب بود و نمیدونستم ایران هم از این کارها میکنن.قابل تحسین

Anonymous Nastaran_NL said...
سلام عزیزم، من هستم و همیشه هر جور شده وقت پیدا میکنم واسه خوندنت. فقط این روزها داداشم از ایران اومده اینجا و حسابی سرم گرمه. فردا هم داریم میریم برلین تا آخره هفته. جات خالی رز ی جان، ایشالا یه روزی با هم بریم سفر.
در ضمن چه کار جالبی کردی که آرشیوت رو واسمون گذشتی.راستی داداشم واسم کلی کتاب آورده، یکیشون هم کتاب همخونه است که یادمه ی بر حرفشو زدیم. خلاصه بلافاصله یادت افتادم. بوس، نسترن.