دیروز عصر رفتم ونک و تمام پاساژها و مغازه ها رو زیر و رو کردم.چیز خاصی برای خودم نمیخواستم.فقط قصد داشتم برای تولد یکی از دوستان کادو بخرم.تقریبا همه جا حراج بود.منم عین این خجسته ها توی همه مغازه ها رفتم، حتی مغازه هایی که مطمئن بودم اجناسشون به درد من نمیخوره و در حالت عادی امکان نداره ازشون خرید کنم.یه لیوان گنده آب پرتقال طبیعی هم گرفتم دستم و د برو که رفتی.البته حاصل کار به غیر از کادوی دوست عزیز، یه تاپ مجلسی ساده و یه بلوز کت مانند سفید برای فصل پاییز(که البته یه ذره رسمیه و باید با شلوار پارچه ای یا دامن رسمی پوشید)، یه شال و یه روسری بود.بعدش رفتم تجریش تا برای کادوی دوستم کاغذ کادو و ربان و جینگول جات بخرم و البته برای تاپی که خریدم هم سنگ بخرم.آخه من عشق این رو دارم که لباس بخرم و بهش تزئینات اضافه کنم.یا با سنگ یا با حاشیه های کار شده آماده و یا با رنگ پارچه.یادش به خیر، قبل از اینکه خاله جان بره کلی دور یقه های بلوزهاش رو با رنگ پارچه مدل دادم.تجریش هم تقریبا همه مغازه ها حراج بودن.خلاصه نتیجه تجریش رفتنم علاوه بر کاغذ کادو و ربان و جینگول آلات تزئین کادو، سنگ برای تزئین یقه تاپم، یه جفت کفش و مهره مو بود.به خودم قول داده بودم توی مانتو فروشیها نرم.انقدر که این چند وقته مانتو خریدم برای دوسال بسه.البته یه عادت بدی که دارم اینه که گیر میدم به یه مانتو و انقدر می پوشمش تا بپوسه و بعد میرم سراغ بعدی!
چند روز پیش هم رفته بودم تجریش و پارچه چهارخونه خریدم برای پرده آشپزخونه.قابل توجه اینکه من تا حالا خیاطی جدی نکردم.حالا نمیدونم رو چه حسابی میخوام پرده آشپزخونه رو عوض کنم!!!البته یه جفت کفش هم خریدم بازم.یعنی دستم درد نکنه با این پول به باد دادنم.
فکر کنم حالم خرابه که انقدر میرم خرید.متاسفانه منم از اون دسته آدمهایی هستم که خرید حالم رو خوب می کنه!
خلاصه دیروز کلی پول به باد دادم ولی در عوض حالم خوب شد!!!
توی تقویم نوشته امروز سالگرد آغاز جنگ تحمیلیه!!!من از جنگ و هر چیزی که به جنگ مربوط میشه بیزارم.سر راهم توی مسیر شرکت یه عکس بزرگ زدن که بیمارستان امام خمینی که اون موقع بمب خورده بوده.هر دفعه می بینمش موهای تنم سیخ میشه.الان که دارم مینویسمش هم حالم بد شد.اون موقع که به بیمارستان موشک خورده، مامان من هم اونجا بود.تازه عمل کرده بود قلبش رو.شب اولی که تهران بمبارون شد، مامان من توی ریکاوری بود و با صدای بمب از بیهوشی دراومد.اون روزی که بیمارستان بمب خورد رو یادم نمیره.بابام و دایی هام و عموهام همه به سمت بیمارستان می دویدن و من کز کرده بودم یه گوشه و فقط میخواستم مامانم زنده باشه و بازم ببینمش.(بغضم گرفت باز)بدم میاد از جنگ.از اون روزهای سیاه.خیلی اتفاق خوبیه هی یادآوریش هم می کنن!!!
تصمیم گرفتم برای همه اونهایی که توی لیست گودرم هستن کامنت بذارم و بگم که خواننده خاموششون هستم.به عنوان یه وبلاگ نویس حق دارن بدونن کی نوشته هاشون رو می خونه.این کار رو حتما حتما انجام میدم.
حالا آخر این هفته هم میخوام پرده آشپزخونه رو بدوزم، هم اتاقمم رو رنگ کنم(بله خودم میخوام اتاقم رو رنگ کنم)هم موهام رو یه دونه کنار موهام ببافم و لاش مهره بذارم و هم خونه رو تمیز کنم.تازه جمعه نهار هم خونه یکی از دوستان دعوتم که احتمالا کنسل میشه.اگه کنسل نشه نمیدونم کی میرسم این همه کار رو انجام بدم!!!
گفتم رنگ اتاق یاد این افتادم که چند روز پیش برای خودم خجسته وار داشتم خیابون شریعتی رو به سمت پیکو کالر که تقریبا حسینیه ارشاد هستش، پیاده گز می کردم که یهو یکی از همسایه های قبلیمون رو دیدم.راستش فامیلش رو یادم نیومد.ایستادیم و حال و احوال کردیم.فرد مذکور آقایی همسن و سال بابام می باشند.بعد از حال و احوال یهو از من پرسیده شما همونجا هستین یا مستقل شدین؟!!!آخه بی شوهری من به اون چه ربطی داره نمیدونم والله!!!
دیگه فعلا همین.فکر کن اینجا امروز ممیزی ایزو هستش و اون وقت من اومدم دارم وبلاگ آپ می کنم.خجسته که می گن منم دیگه!!!
راستی سیزده ساعت و سی و پنج دقیقه تا شروع پاییز دوست داشتنی من مونده.یووووووووهووووووووووو!!!
اینا ذوق کردنهای یه دختر بیست و هشت سال و یازده ماه و هفده روزه هستش برای اومدن پاییز!
Labels: رزی روزانه نویسی می کند
نمیدونم چرا ما خانما با خرید حالمون خوب میشه.همه خریدات مبارکت باشه.
ما ایرانیا عادت داریم به خود آزاری ودیگر آزاری.وگرنه به هر مناسبتی تصاویر خون وجنگ وکشتار همه دنیا را خوردمون نمی دادن.دلم واسه خوشیهای ملی تنگ شده.بیخیال!!!
به عشق پاییز دوست داشتنی.
رزی جان گفتم که من احساس میکنم همزاد تو هستم همینه دیگه. منم تا حالا خیاطی نکردم ولی تو فکر دوختن هستم... راستی موهاتو خودت میبافی؟ چطوری؟ ژل میزنی؟
یه رنگ فروشیه دیگه هم هست تو شریعتی که اسمش جوتن. اگه هنوز از پیکوکالر نگرفتی اونم ببین. رنگاش خیلی شیکه :)
مبارکت باشه عزیزم، به شادی و سلامتی بپوشیشون یا ازشون استفاده کنی. تولد شناسنامه ای منم امروزه. آخ جون پاییز هم هی نزدیک تر میشه فقط 6 ساعت مونده :*
نه من تا حالا وبلاگ خصوصي تو نخوندم. ولي اون اوايل كه گفتي آدرس ايميل gmail بديم من آدرس دادم. و يه ايميلي هم به همون آدرسم اومد كه مثل اين بود كه همه كامنت هاي اون پستت بود. بعدش كه تا مدتي خبر از اون وبلاگ خصوصيت نبود و ميگفتي كه هنوز به كسي پسورد ندادي. چند ماه پيش كه يه چيزهايي نوشته بودي اونجا. هر چي گشتم نتونستم آدرس ايميلم رو پيدا كنم. خلاصه گفتم بهت بگم شايد داشته باشي. البته من اون موقه كامنت خصوصي گذاشته بودم.
قبول داري گياه خواري تو ايران سخته. مخصوصا با كسايي كه تا حالا يه گياه خوار نديدن . مثل آدم ها ي مريض به آدم نگاه ميكنن :(
رزي جون اون جنگ و به هر بدبختي گذرونديم. ميترسم از جنگ دوم. اون روز نياد كه دوباره اون روزهاي جنگ تداعي بشه.
مواظب خودت باش.
خداحافظ