داشتم فکر می کردم فاصله بین آپ هام چقدر طولانی شده.یادتونه اون موقع ها(حدود چهار، پنج سال پیش)چقدر می نوشتم؟هر روز حتما می نوشتم و گاهی روزی دو بار.به همه سر می زدم، ایمیلهام رو چک می کردم و جواب می دادم.کامنت میذاشتم...ولی الان نه!
صبح که میام شرکت گاهی میشه اگه کاری، تحقیقی، چیزی نداشته باشم برای کار، اصلا صفحه اکسپلوررم رو باز نمی کنم.خونه هم که میرم اصلا سمت لپ تاپم نمیرم.
یه جورایی از این دنیای مجازی خسته شدم و به دلم نمی شینه.هر چند که این دنیای مجازی رو هم ما آدمهای حقیقی به وجود آوردیم ولی خوب...به دلم نمی شینه.چند روز پیش با آقای رییس گوگولی یه بحثی داشتیم راجع به همین دنیای مجازی و اینکه من چقدر ازش بیزارم و اون سعی داشت من رو قانع کنه که باید توی این دنیا باشم و ازش استفاده کنم.منم قبول دارم.درسته که باید ازش استفاده کرد ولی من ازش زده شدم.می دونین چند تا ایمیل چک نکرده دارم؟می دونین گودرم رو چند روز یه بار چک می کنم؟تازه همه رو هم نمی خونم و گاهی وقتها همه رو به عنوان خوانده شده انتخاب می کنم که عدد گودرم صفر بشه!
مثلا که چی که من بیام اتفاقهای روزانه م رو اینجا بنویسم؟واقعا به چه دردی می خوره آخه؟!حالا اگه یه وقتی یه اتفاق بامزه ای بیوفته نوشتنش خوبه.مثل چند روز پیش که صبح بیدار شدم و به هوای مسواک زدن مسواک رو از تو کیفم درآوردم(خونه خودمون نبودم)و خمیر دندون رو از روی میز برداشتم و رفتم مسواک زدم.هی دیدم خمیر دندونه یه جوریه ها.با خودم گفتم چه خوبه که اسانس نداره، یادم باشه بپرسم از کجا خریده.یهو روش رو نگاه کردم و دیدم بلللللللله اینی که من دارم به دندونهام و زبون و حلقم می مالم، کرم دست هستش نه خمیر دندون!!!خلاصه کلی اسباب خنده شدم و البته تا شب احساس لیزی در گلو و حلق و دستگاه گوارشم می کردم!!!
داشتم می گفتم اگه اتفاقی بیوفته نوشتنش شاید خوب باشه ولی در حالت عادی نه...یعنی الان اصلا رو مود روزانه نویسی نیستم.
دنیای این روزهای من رو بخواین اینجوریه:میام سرکار، میرم خونه، از حضور خاله جان در خونه مون کیف می کنم و کلی باهاش حال می کنم(هر چند چند روز دیگه داره برمیگرده سر خونه و زندگیش در دیار شیطان بزرگ)با دوستهام میرم بیرون، با خودم میرم بیرون، کتاب می خونم، فیلم می بینم، پازل درست می کنم، آشپزی می کنم، شیرینی می پزم، هی مینویسم برای خودم(البته روی کاغذ.انقدر توی ورد تایپ کردم، احساس می کنم دستخطم داره عوض میشه)گاهی مهمونی میرم(چه دوستانه و چه خانوادگی)خرید می رم(هم تنها و هم با دوستهام)می خورم، می خوابم، فکر می کنم، حرص می خورم، شاد میشم، ناراحت میشم، عین بقیه آدمها دارم زندگی می کنم.
چند روز دیگه هم کلاسهام شروع میشن.راستی اون درسی که نمیدونستم پاسش کردم یا نه رو هم قبول شدم!
دیروز آقای رییس اعظم عکسهای اون پروژه خارج از کشور رو برام آورده بود.با دیدنشون کلی حال کردم.اون همه زحمت کشیدم سر مبلمان اون پروژه عظیم و دیروز دیدم دقیقا همه چیز همونجوری و مو به مو اجرا شده.خیلی بهم چسبید.احساس مادری داشتم نسبت به اون پروژه!!!
از شبهای قدر امسال بگم که هیچ کاری نکردم.حتی یه دعای کوچولو هم نخوندم.اومدن و رفتن و من همینجوری حتی نگاهشون هم نکردم!داشتم فکر می کردم سالهای پیش که کلی دعا می کردم و آرزو می کردم الان اینجام و اینجوریم.امسال که هیچ دعا و آرزویی نکردم چی میخواد بشه، نمی دونم؟!!!
یه داروی جدید دارم میخورم که توی عوارضش نوشته دل پیچه و سردرد و ... و آنفلونزا!!!وقتی داشتم بروشورش رو می خوندم به خاله جان نشونش دادم و کلی خندیدیم که آدم داروی هورمونی بخوره و آنفلونزا بگیره.دقیقا از فرداش یه بدن دردی گرفتم که نگووو.مسلمان نشنود، کافر نبیند!
عکسهای پست قبل رو هم دوباره آپلود کردم، امیدوارم این بار دیده بشن.
لاله جان
اینم آدرس اون یکی وبلاگم.خیلی وقته توش چیزی ننوشتم.وقتی نوشتم اینجا می نوسم که آپش کردم که متوجه بشین!
این عکس کفپوش اتاقم
این عکس بیسکوییتهایی که هفته پیش مهمون داشتیم و درست کردم
اینم عکس پای سیبی که همون شب درست کردم
مواظب خودتون باشین.راستی هوا رو دارین چقدر خوب شده؟!من عااااشق نیمه دوم شهریور تا آخرهای مهر هستم.
مرسی به خاطر آدرست. گذاشتم توی فیوریتز که دیگه گمش نکنم
ولی همین روزانه نویسی های ساده ی تو رو خیلی از ما ها دوست داریم...