دیروز عصری با یه سری از دوستان بیرون بودم، کجا؟خوب معلومه دیگه...خانه هنرمندان...بعدش هم رفتم خونه یکی از دوستهام که خیلی وقت بود نرفته بودم.مامانش رو خیلی دوست دارم.خیلی با مامانش با همدیگه حرف زدیم.لابه لای حرفهاش سراغ دوست پسر خوشتیپ و باشخصیتم رو گرفت که بهش گفتم کجایی کاری مامان دوستم؟پرررر.هی میگفت چرا آخه؟توی اون مهمونی که با هم بودین و خوب بودین و ...دیگه یه ذره براش تعریف کردم.با دهن باز نگاهم می کرد، می گفت این کارها رو شما دوتا کردین؟من همیشه فکر می کردم تو خیلی با سیاستی!!!یهو اینجا دوستم پقی زد زیر خنده و گفت رزی و سیاست؟مامان جون دلت خوشه ها...خلاصه کلی هم نصیحتم کرد که البته دوستم گفت مامان جون خودت رو خسته نکن ما کلی قبلا بهش گفتیم ولی کو گوش شنوا.آخرش هم دوستم به این نتیجه رسید که من باید برم یه دوست پسر خوب پیدا کنم و البته آخرش دوست پسر رسید به شوهر!!!و مامان دوستم به این نتیجه رسید که لجبازی رو کنار بذارم و سعی کنم رابطه رو درست کنم، نه فقط برای دوباره با هم بودن، بلکه برای آرامش خودم.عین همه مادرهای نسل ما علیرغم همه امروزی بودن و روشنفکر بودنش، به سازش و کوتاه اومدن زن فکر می کنه.بهش گفتم این رابطه گند زده شده توش.من یه نفری چی رو درست کنم؟بابا طرف رفته دنبال زندگیش، مشغول کیف و حالشه.سرش گرمه، عین خیالشم نیست که یه روزی یه کسی بوه به اسم رزی(البته فکر کنم درستش همین باشه، من یه مقدار دارم آنرمال در این زمینه عمل می کنم).من یک کاره، تک و تنها چیکار کنم آخه؟!دلتون خوشه ها...من نمیدونم غایت زندگی یه زن یا دختر حتما اینه که یکی کنارش باشه؟حالا اسمش هر چی که میخواد باشه، شوهر یا دوست پسر...من که بیخیال شدم کلا!درسته که وقتی یه زن و مرد کنار هم قرار می گیرن خیلی از نیازهای همدیگه رو برطرف می کنن، ولی نبودنش باعث میشه زنگی آدم لنگ بزنه؟!درسته که بودن یه یار خوب کنار آدم خیلی لذتبخش و خوب و مفیده ولی به نظرم این دلیل نمیشه که تنها هم و غم زندگی یه آدم پیدا کردن یارش باشه!!!
دیروقت اومدم خونه.نشستم پای فیلم دیدن که سرگیجه گرفتم.گفتم بخوابم که صبح بتونم پاشم و درسم رو بخونم.صبح بیدار که شدم هنوز سرگیجه و یه نموره حالت تهوع دارم.گفتم بیام یه دستی به سر و گوش اینجا بکشم شاید یه بهتر بشم و برم دنبال کار و بارم!
کتاب
شفای زندگی رو چند وقت پیش داده بودم به دوستم.این کتاب برای من خیلی خوب بود.کتاب رو سسل چند سال پیش(پنج سال پیش)بهم کادو داده بود.این دوست من کتاب رو یه جورایی شوهر داد.من کتابهام رو معمولا به کسی نمیدم.ولی این دوستم چون واقعا بهش احتیاج داشت، دادم بهش.خلاصه کتابه گم شد، سر از خونه اقوام دوستم درآورد.و من هی سراغ کتابم رو ازش می گرفتم.بقیه دوستهام که در جریان بودن می گفتن ما برات یه کتاب دیگه میخریم، دست از سر این بردار.گفتم نه، این کتاب هدیه س.اولش هم دستنویس داره.برام خیلی ارزشمنده.خلاصه کتابم رو دیشب بالاخره صحیح و سالم پس گرفتم.یه نگاه بهش انداختم و زیر جملاتی که قبلا خط کشیده بودم رو دوباره خوندم.حالا تصمیم گرفتم دوباره از اول به صورت فصل فصل بخونمش.این کتاب رو قبلا وقتی کلاس ان ال پی می رفتم از سسل کادو گرفتمش.خوندنش خیلی به من کمک کرد.منتهی فکر کنم در اثر گذشت زمان فراموششون کردم!
تصمیم گرفتم هر فصلش رو که خوندم خلاصه ش رو اینجا بنویسم.امیدوارم به دردتون بخوره.
راستی تعطیلی خوش بگذره.عید غدیرتون هم مبارک.می گن عید سید هاست.آره؟نگفته بودم منم سیدم؟!منتهی سید بی نام و نشان چون توی شناسنامه م سیده و سادات ندارم!دیروز توی شرکت در راستای تکریم به سادات ما رو چند ساعت زودتر تعطیل کردن؟!(نه خیر دیروز ما تعطیل نبودیم.چون شرکت ما خصوصی هستش و ما کارمندهای شرکتهای خصوصی به جای ریه آب شش داریم و آلودگی هوا رو حس نمی کنیم!)
درمورد اون یکی وبلاگم...مینویسم توش...به زودی...
پ.ن:میدانی هر شب توی خوابهایم هستی؟!میدانی دلم برایت تنگ شده؟میدانی دیشب که قرار بود همه با هم برویم بیرن و من گفتم که نمیایم، دلیلش ترس دیدن تو بود؟برنامه دیشب ظاهرا بهم خورد، میدانی ولی اگر امشب هم برنامه ای باشد، با اینکه از حالا بالهایم گشوده برای آمدن است، اما به احتمال زیاد نمیایم؟می ترسم از دیدنت، از اخم و بی توجهیت، از دوباره به هم ریختنم و بیشتر از همه از خودم می ترسم.میترسم که دوباره خودم نباشم، می ترسم که دوباره بیازارمت و آزرده بشوم.دوست گرامی من آرامشم را احتیاج دارم.حتی همین آرامش ظاهری و سطحی را.ولی این را بدان، دلم برایت تنگ تر از تنگ شده...
Labels: رزی از دلش می گوید