گفته بودم که خلاصه کتاب شفای زندگی رو میذارم اینجا.به نظرم خیلی کتابه خوبیه و شاید خیلی هاتون خونده باشینش، به نظرم حیفه که بقیه ازش استفاده نکنن.من قبلا این کتاب رو خوندم و الان دوباره فصل فصل دارم میخونمش.هر فصلی رو که خوندم رو می خوام خلاصه ش رو اینجا بذارم.خود لوییز هی هم گفته که فاصله خوندن هر بخش با بخش بعدی رو در حدود چند روز فاصله بدین و تمرینهاش رو انجام بدین.این کتاب رو لوییز هی نوشته و خودش هم سرطان داشته و با استفاده از جملات تاکیدی سرطانش رو درمان کرده.لوییز هی می گه که هر احساسی در ما یک بیماری رو در وجود ما پدید میاره.پس برای جلوگیری از بیماریها باید جلوی افکار و احساساتمون رو بگیریم.برای از بین بردن احساسات بد و مخرب هم یه سری جملات تاکیدی داره که اونها رو باید هر روز تکرار کنید، یا مثلا به آیینه بزنید یا به دیوار بچسبونید و هی تکرارشون کنید تا نتیجه بدن.من خودم قبلا این کار رو کردم و خیلی نتیجه داده بود برام.البته به شرطی نتیجه میده که از ته دل باورشون داشته باشیم.جملات تاکیدیش به نظرم خیلی قشنگ و آرامشبخش هستن.ما یه عمره که یه جور فکر کردن رو داریم تجربه می کنیم و نتیجه ش رو هم داریم توی زندگیمون می بینیم.یه مدت یه جور دیگه فکر کنیم و عمل کنیم شاید نتایج زندگیمون عوض شد.حتما عوض میشه.وقتی احساسات ما عوض بشن، افکار ما هم عوض میشن و دیدمون نسبت به زندگی تغییر می کنه و همین کلید حل خیلی از مسائل توی زندگی ماست.
من خلاصه هر بخشی رو که میخونم رو اینجا میذارم و جملات کلیدی اون بخش و کاربردشون رو هم در انتها می نویسم.انتهای کتاب چند تا جدول داره که نام بیماریها و عللشون رو هم نوشته و جملات تاکیدی شفابخش اون بیماری رو هم نوشته.اون جدول رو هم یا مینویسم یا اسکن می کنم و اینجا میذارم.
یادمه دفعه اول که این کتاب رو میخوندم، گریه می کردم انقدر که به نظرم درست میومد حرفهاش.یعنی مثلا می گه که درد علامت احساس گناهه و رها نکردن گذشته و نیاز به محبته.شماها دیگه شاهدین که من این چند وقته چقدر دردهای مختلفی داشتم تازه بعضی هاش رو هم اینجا ننوشتم که اینجا نشه درد خونه.خوب اینکه من احساس گناه دارم درش شکی نیست.احساس گناه از اینکه خیلی جاها اشتباه تصمیم گرفتم و عمل کردم.احساس گناه از اینگه زندگیم رو خراب کردم، احساس گناه از اینکه باعث آزار دیگران شدم و ...در مورد نیاز به محبت هم یه روز با یکی از دوستهام داشتم راجع به مامانم حرف میزدم که کلا خیلی بی تفاوت شده و جلوش میوفتم زمین و خورده شیشه میریزه روی سرم و اون عین خیالش نیست و ...دوستم گفت خب اینجوری برات خیلی سخته که دیگه از طرف مامانت محبتی نمیبینی و ...اونجا یهو به خودم اومدم و دیدم راست میگه.من قبلا از طرف مامانم هم خیلی محبت میدیدم.سسل هم که جای خود داشت.مامانم سکته کرد و اینجوری شد، بعدش هم سسل هم که اونجوری شد.خاله م هم که خیلی بهم نزدیک بود و خیلی دوستم داره هم رفت آمریکا و ...اینها به فاصله دو، سه ماه از همدیگه بودن.من یهو از چند تا منبع بزرگ محبت تهی شدم و ...درسته که از طرف دوستان ساپورت میشم ولی خب جای اون محبتهای عمیق و ریشه ای رو نمی گیره.و من بدون اینکه خودم متوجه باشم توی این کمبود محبت گیر کردم و تازه سعی کردم به روی خودم نیارم و وانمود کردم همه چیز خوبه و من به هیچ کسی احتیاج ندارم و بقیه ماجرا...
نکته جالب اینه که توی این کتاب میگه که منشا بیشتر ناراحتی های ما مشکلاتی هست که با خودمون داریم و خودمون رو دوست نداریم و فکر می کنیم به اندازه کافی خوب نیستیم.کلاس خودشناسی که میرفتم اونجا آدمهایی رو میدیم که ظاهرشون خیلی موجه بود، ولی توی حرفهایی که میزدن می گفتن که احساس می کنن خوب نیستن و لایق نیستن و ...من نمیدونم این حس از کجا اومده که توی وجود بیشترمون هست؟!
من قصد دارم هفته ای یک یا دو بخش از کتاب رو بخونم.پس اگر اتفاق خاصی نیوفته هفته ای یک یا دوبار خلاصه این کتاب می نویسم.
اینم عکس
لوییز هی که البته اسم اصلیش لوییز ال هی هستش و یه زندگینامه مختصری از اون.من خودم وقتی یه کتابی رو میخونم دوست دارم قیافه نویسنده و زندگینامه ش رو بدونم.این کتاب رو هم گیتی خوشدل ترجمه کرده.از من به شما نصیحت، هر کتابی دیدین مترجمش گیتی خوشدل هستش، حتما بخرینش!
خب بسه دیگه، بریم سر اصل مطلب.(بازم تاکید می کنم این خلاصه ها فقط برداشت های خودم از این کتاب هستش، بهتره که خود کتاب رو حتما تهیه کنید.به نظرم مثل کتاب مقدس هر دینی می مونه و باید توی کتابخونه و سر طاقچه هر خونه ای باشه!)
خلاصه بخش اول کتاب شفای زندگی، نوشته لوییز ال هی:
در لایتنهای حیات-آنجا که ساکنم- هرچند زندگی همواره دگرگون میگردد، همه چیز عالی و کامل و تمام عیار است.
نه آغازی هست و نه پایانی،آنچه هست تنها چرخش و واچرخش جوهر و تجربه هاست.
من با قدرتی که مرا آفرید یگانه ام،و این قدرت این اقتدار را به من داده است که شرایط خود را بیافرینم.
من از این آگاهی شادمانم که قدرت ذهنم در اختیار من است و هر گونه که میخواهم به کارش میبندم.
آنگاه که از گذشته دور میشویم، هر لحظه زندگی نقطه آغازیست.
اینک، این لحظه، اکنون و اینجا برای من نقطه آغازیست.
در جهانم همه چیز نیکوست.
زندگی واقعا بسیار ساده است.از هر دست که بدهیم از همان دست می گیریم.
همه ما مسوول آنچه هستیم که در زندگی برای ما اتفاق می افتد.آینده ما همان اندیشه امروز ماست.افکار ما، تجربه های زندگی ما رو به وجود میارن.
به جای اینکه فکر کنیم زندگی یعنی تنهایی بهتره اینجوری فکر کنیم که محبت همه جا هست و من نازنین و دوست داشتنی هستم.با تکرار این فکر می بینیم که مردمان دوست داشتنی وارد زندگیمون می شن و آدمهایی که از قبل می شناختیم هم نسبت به ما پرمحبت تر میشن و خودمون هم راحت تر می تونیم محبتمون رو به بقیه نشون بدیم.
موقعیتی که الان داریم حاصل فکر و تصمیمی است که در گذشته و هنگامی که فکر می کردم درسته گرفتیم.پس به جای سرزنش بهتره که الانمون رو درست کنیم تا فردامون هم درست بشه.حسرت گذشته چیزی رو درمان نمی کنه.
ما در زمان کودکی از واکنشهای بزرگسالان درباره زندگی و احساسمون و خودمون یاد می گیریم.پس کودکی خیلی خیلی دوره مهمیه.ما وقتی بزرگ میشیم سعی داریم همون محیط دوران کودکیمون رو برای خودمون بسازیم.در روابط شخصیمون هم روابطی رو می سازیم که با آنچه در کودکی با والدینمون در ارتباط بودیم، یکی باشد.
پدر و مادر ما هم قربانی ندانستن ها بودن.اونها هم آنچنان که باهاشون رفتار شده بود با ما رفتار می کنن.پس بهتره اونها رو هم سرزنش نکنیم.
ما خودمون پدر و مادر و محل زندگیمون رو انتخاب کریدم.ما موقعیت و شرایطی رو برای زندگی انتخاب کردیم که بازتاب الگویی هستند که برای کار در این عمر به اونها نیاز داریم.یعنی در حقیقت شرایط زندگی و خانواده ما نشان دهنده اون چیزی هستند که ما باید بر اون غلبه کنیم.
ما توی زندگیمون بارها و بارها تجربه های یکسانی رو تجربه می کنیم و این فقط به دلیل بازتاب اعتقاداتی هستش که نسبت به خودمون داریم.مثلا اگه در مورد خودمون اعتقاد داشته باشیم من دوست داشتنی نیستم آدمهایی میان توی زندگیمون که ما رو دوست ندارن.
گذشته تمام شده و رفته پی کار خودش، نقطه اقتدار همین الان هستش.اندیشه ها و اعتقادات و سخنها، آینده ما رو می سازن.
تجربه های ما تظاهر بیرونی اندیشه درونی ما هستن.اندیشه های درونی احساسات رو به وجود میارن و ما گرفتار احساسمون میشیم.اگر اندیشه و فکرمون رو عوض کنیم، احساسمون هم عوض میشه.
ما اندیشه هامون رو خودمون انتخاب می کنیم.یه وقتهایی انقدر به یه چیزی فکر کردیم که دیگه فکر کردن بهش عادتمون شده.اگه اون فکر خوبی باشه که خوبه ولی اگه فکر بدی باشه کارمون زاره!
نفرت، انتقاد و احساس گناه و ترس بیشتر از هر چیز دیگه ای توی زندگی ما مشکل ایجاد میکنن.
وقتی در مورد خودمون فکر می کنیم که بی لیاقت و نالایق هستیم، چه جوری انتظار داریم دیگران ما رو لایق بدونن؟!
گذشته تمام شده و رفته، به جای مجازات خودمون درباره گذشته، بهتره همین الان دست از نفرت برداریم و انقدر نقش قربانی رو بازی نکنیم تا محیط اطرافمون هم درباره این نقش قربانی بودن ما رو تایید نکن.چون محیط اطراف(یا همون کائنات)همیشه همراه ماست نه بر علیه ما.همراه هر فکری هستش که ما با خودمون داریم حملش می کنیم.
برای رهایی از گذشته باید مشتاق عفو و بخشش باشیم.خودمون و همه رو ببخشیم.فقط کافیه که صمیمانه بخواهیم که همه رو ببخشیم.پروسه بخشش کم کم خودش شروع میشه.تو را عفو می کنم که آن گونه که من خواستم نبودی.تو را می بخشم و آزاد می کنم.
همه امراض از عدم بخشایش ناشی می شوند.عفو و بخشایش هر کسی که برای مشکل تر هستش، همونیه که بیشتر از هر کس دیگه ای باید رهاش کنیم.بخشایش به معنی تایید رفتار دیگران نیست، بلکه به معنی دست برداشتن از سر اون مساله یا شخص هستش.
خویشتن دوستی و دوست داشتن خودمان دقیقا همین جوری که هستیم، زندگی را بر وفق مراد ما می کنه.
یادمون باشه برای هیچ چیزی از خودمون انتقاد نکنیم چون انتقاد ما رو در الگویی که در اون قرار داریم و میخواهیم دگرگونش کنیم، محبوس می سازه.
یادمون باشه، سالهای سال از خودمون انتقاد کردیم.یه چند وقت دست از انتقاد برداریم و ببینیم چی پیش می آید.
تجربه شخصی:من هیچ موقع مشکل خاصی با پدر و مادرم نداشتم.منتهی نمیدونم چرا همیشه از دستشون شاکی بودم.یه بار وقتی بچه بودم شنیدم که مامانم یه چیزی راجع به من به خاله م می گفت.اون جمله از پنج سالگی توی ذهن من موند و من رو بیچاره کرد.همش احساس خوب نبودن می کردم.(تو رو خدا مواظب حرف زدنتون جلوی بچه ها باشین)اونها همیشه با من معقول رفتار کردن، هر چیزی می خواستم بیشتر از اونچه میخواستم در اختیارم قرار میدادن.بهم اعتماد داشتن و هیچ موقع من رو توی خونه حبس نکردن و نگفتن اینجا برو و اونجا نرو.همیشه خودم تصمیم گرفتم که البته به نظرم خیلی اینجوری خوب نیست مخصوصا توی سنهای کمتر.خلاصه من نه کتک خوردم دوران بچه گیم و نه تنبیه شدم ولی همیشه دوران کودکیم برام غمگینه و هنوز هم نفمیدم چرا؟خلاصه داشتم می گفتم من همیشه دنبال کار و بار خودم بودم و البته همیشه توی یه گوشه قلبم اون حرف مامانم یادم بود و اینکه توی بچه گی اون جمله چه تاثیر مزخرفی روی من گذاشته بود.بزرگتر که شدم همیشه دوستشون داشتم ولی به جورایی خودم رو ازشون جدا میدیدم.اون شبی که مامانم سکته کرد من پیش سسل بودم.بابام که زنگ زد بهم که حال مامانت بده و میخوام ببرمش دکتر و تو هم بیا، من گفتم باشه ولی بعدش کلی غر غر کردم.بعد از سکته مامانم سسل بهم گفت یادته اون شب چه قدر غر زدی و رفتی؟دیدی نتیجه ش چی شد؟الان می گم نتیجه ش چی شد:من که همیشه خودم رو از خونواده م با همه علاقه ای که بهشون داشتم، جدا میدیدم، الان زندگیم بهشون گره خورده.همون مادری که حرفی که توی بچگی من زد و من رو آزار داد، الان من دارم ازش مراقبت می کنم و بهش محبت می کنم.انقدر این کار رو نکردم تا مامانم سکته کرد و الان اگه نخوام هم مجبورم بهش توجه و محبت کنم.این سکته کردن مامانم ابعاد خیلی زیادی داشت و یه بار که نشستم به صورت گسترده بررسیش کردم به نتایج خیلی عجیب و جالبی رسیم.
پ.ن:جملات بولد که مشکی هستن، جملات تاییدی هستن.
خیلی مراقب خودت باش.
ممنون که یادآوری کردی ، دوباره دارم می خونمش و یه نکته هایی در باره ء مشکلم دستم اومده.
از اینکه تجربیات شخصیت رو هم می نویسی ممنون چون خیلی کمک می کنه.