رزسفید
روزمره گیهای من
Wednesday, November 3, 2010
Scorpio-4
این روزها اصلا حال و روز خوبی رو تجربه نمی کنم.بهم ریخته و خشمناک و غمگینم.راستش با اینکه فصل پاییز رو خیلی دوست دارم، ولی هیچ موقع آبان رو دوست نداشتم.الانم که آبان ماهه.
هوا رو ولی دوست دارم این روزها.این قطره های بارون و این مه غلیظی که توی هوا هست و حتی سرمای هوا رو هم دوست دارم.
این روزها ناراحتم و از دست خودم بیشتر از همه.میدونین من در حق خودم خیلی ظلم کردم.خیلی خیلی زیاد.همه آدمها مازوخیسم و سادیسم رو توی وجودشون دارن.منم مثل همه، هم مازوخیسم دارم و هم سادیسم.گاهی سادیسمم هم خیلی فعال میشه و خیلی دیگرآزار میشم.ولی بیشتر از اون مازوخیسم هستم.یعنی انقدر که خودم رو آزار می دم هیچ کس دیگه ای رو حتی اگه بخوام هم فکر نکنم بتونم آزار بدم.به قول یکی از همکارهام میزان حال بد رزی رو میشه از روی اشتهاش فهمید.من کلا آدم شکمویی هستم و در زمینه شکم خیلی هم هوسبازم.ولی چند روزه هیچ چیزی میلم نمیشه و حتی نهار هم نمیتونم بخورم.از گلوم چیزی پایین نمیره.از پریروز تا حالا فقط یه نارنگی خوردم و چایی و آب.امروز هم همکارم زورکی یه تکه شکلات چپوند توی دهنم و هی میگفت شکلات برای روحیه خیلی خوبه بخور.ولی چه کنم که نمیتونم بخورمش و بقیه اون شکلات که کلی هم دوسش دارم الان توی ماشین، توی پارکینگه.خوابم بهم ریخته.نمی تونم بخوابم و وقتی میخوابم کابوس میبینم و می پرم از جام.همش سردمه.دوباره صبح ها موقع رفتن به شرکت اشک میریزم.امروز که انقدر عر زدم و توی اون بارون هم توی طرح ترافیک رفتم و هم توی طرح زوج و فرد.وقتی پلیس جلوم رو گرفت، ایستادم و شیشه رو که دادم پایین، اون هم فهمید من چقدر داغونم و ولم کرد و منم اومدم.بعدشم توی شرکت انقدر زار زدم، انقدر زار زدم که چشمهام شد قد یه خط.کلاس عصرم رو هم نرفتم دانشگاه.دوباره قاطی کردم.البته بی دلیل هم نیست.
حوصله نوشتن ندارم.
لپ تاپم رو هم پریشب گرفتم.البته فکر نکنین طرف خودش اومد داد ها، نه.خودم وارد عمل شدم و گفتم نخواستم بابا، این لپ تاپ رو هرجوری که هست به من برسونش.
انقدر دلم میخواد بنویسم که نگو.ولی سرم درد می کنه و راستش یه جورایی از نوشتن مسائلم توی اینجا میترسم.چون انقدر قضاوت شدم که نگو.من اگه یه چیزی می نویسم از طرف خودم و دیدگاه خودم می نویسم.شما درد دلها وحرفهای طرف مقابل رو که نمی شنوین.پس یه طرفه به قاضی میرین.نمیدونم شاید نوشتم یه بار.ولی الان نه.حوصله ندارم.
فردا شب یه مهمونی دعوتم.برای اولین بار خیلی ذوقی برای رفتن به مهمونی ندارم.چرا؟با اینکه صاحب خونه رو دوست دارم و مهمونهاش هم دوستهام هستن، ولی جو مهمونی هاش معمولا بیحاله و اگه متهم به خرافاتی بودن نمیشم باید بگم یه دو، سه سالی هست بعد از مهمونی های تولد این دوست عزیز، من و سسل توی مهمونی باهم حرفمون میشه و بحثمون میشه.با اینکه الان رابطه مون از دو تا دوست خیلی خیلی معمولی هم کمتر و بیروح تره، یعنی من توی جمع با بقیه خیلی بیشتر حرف میزنم تا با سسل.جدا میریم و جدا میایم و توی مهمونیها هم از هم جدا هستیم.ولی خب، یه جورایی از فردا میترسم.چون هم اون از دست من خیلی ناراحته و هم من از دست اون خیلی شاکی هستم.فقط ذوق دیدن دوستهامه که میکشونتم اونجا.راستش میخواستم از زیرش در برم که صاحب مهمونی چند روز پیش زنگ زد و یادآوری کرد و از اون روز هم هر روز اس ام اس میده که رزی جان یادت باشه پنجشنبه رو و منتظرتم و این حرفها...
میدونین از دست خودم ناراحتم واینکه میگم به خودم ظلم کردم به خاطر اینه که من خودم نیستم.آره، خودم نیستم.یه دیوار دفاعی کشیدم دور خودم و مثلا برای خودم گارد ساختم که آسیب نبینم.ولی با این گارد ساختنم گند زدم.چون هم خودم دارم آسیب میبینم و هم به اطرافم آسیب میرسونم.هی با خودم میگم، رزی خودت باش.بدون توجه به محیط اطراف تو فقط خودت باش.ولی متاسفانه بازم تحت تاثیر محیط و گاهی افراد قرار میگرم و میرم توی اون گارد اشتباهم.من حدود سه سالی میشه که خودم نیستم و البته با این خودم نبودن به اندازه کافی گند زدم...
پریشب یک صدای آه و اوهی از این واحد پایینی میومد که نگو...منم نشسته بودم اشک میریختم.صدای اینها هم روی مخم بود.یعنی خانم هواااار میزد ها.صدای تختشون میومد که کوبیده میشد به دیوار.بعد صدای آب اومد، بعد دوباره جیغ و هوار خانم و آخر سر هم صدای نعره آقا اومد و ...خاموش...البته این پروسه حدود یک ساعت و نیم طول کشید.وسطش هم صدای آهنگشون رو زیاد کردن که تابلو نشه ولی خوب جیغ های خانم خیلی بلندتر از صدای خواننده بود!!!این واحد پایینی ما دوست دختر/پسر بودن که یه چند سالی همخونه بودن و چند ماهه که ازدواج کردن.در نتیجه تازه عروس داماد تلقی نمیشن که بگم زده بالا و از خود بیخود شدن.خلاصه که صداشون تو کل ساختمون پیچیده بود.یعنی انقدر واضح بود که قشنگ میتونستی تجسم کنی الان چه اتفاقی داره میوفته!!!
دیشب هم از شدت سرما کلی لباس پوشیده بودم و بازم داشتم اشکهام رو درحالیکه چسبیده بودم به شوفاژ پاک می کردم و هی پیش خودم می گفتم اینکه فروغ گفته من سردم است و انگارهیچ گاه گرم نخواهم شد رو می فهمم یعنی چی.لابد اون بنده خدا هم درونش سرد بوده دیگه...که دوباره صداشون اومد.البته خیلی کوتاه تر از شب قبل بود.ولی خوب...
حالا جالبه آپارتمان ما نوساز نیست و دیوارهاش پرپری نیست و انقدر صدا میومد...
یکی از بزرگترین چیزهایی که توی رابطه با سسل یاد گرفتم این بود که هیچ وقت هیچ مشکلی رو حتی هر چقدر هم کوچک باشه، حل نشده رها نکنم.با هرکسی.هیچ فرقی نمی کنه، مامانم، بابام، دوست پسرم، همکارم و ... همین حل نشده ها سو تفاهم ها رو به وجود میارن و سو تفاهم ها آدم ها رو نابود میکنن.صحبت نکردن درباره چیزی شاید همون موقع جو رو آروم کنه ولی تا وقتی حل نشه گند میزنه به زندگی...
تیپیکال من آدم صلح جویی هستش.سعی می کنم جو رو آروم نگه دارم.لجباز نیستم.ولی وقتی بیوفتم روی دنده لجبازی، تا پای نابودی خودم هم پیش میرم.ایراد بزرگ این روزهای من اینه:یکی اینکه افتادم روی لجبازی و یکی اینکه خودم نیستم و نقاب دارم روی صورتم.ماشین لجبازیم افتاده توی سرازیری و هی لج می کنم، هی حرص میدم و لج درمیارم.از روی ضعفمه.برای پوشوندن ضعفم دارم این گندها رو بالا میارم.شدم یه آدم نالان و غرغرو و ناامید.
میدونم رفتارم بالغانه نیست و بچه گانه هستش.میدونم باید برم پیش مشاور.ولی راستش از مشاورها خاطره خوبی ندارم، میترسم ازشون.دوستهای نزدیکم که در جریان خیلی از مسائلم هستن، چند تا مشاور و روانشناس خوب و امتحان شده رو بهم معرفی کردن ولی امان از این فوبیای بیجای من!!!
پراکنده نوشتم.میدونم.ذهنم خیلی بهم ریخته است.دارم سعی می کنم با خودم کنار بیام و آشتی کنم.برام دعا کنین موفق بشم.انرژی مثبت میخوام.من اعتقادم به همه اصولی که بهشون پابند بودم رو از دست دادم.دارم سعی می کنم دوباره به دستشون بیارم.اگه دلتون خواست برام دعا کنین.برام دعا کنین راه درست رو پیدا کنم و بتونم ادامه ش بدم.
مواظب خودتون باشین.تعطیلات خوش بگذره.

Labels:

23 Comments:
Anonymous نازی said...
امیدوارم این حس ها موقت باشه و خیلی زود با خودت کنار بیای منم اعتقادی به مشاور ندارم هیچکس مثل خود آدم نمیتونه به آدم کمک کنه هر وقت یادم باشه حتما واست دعا میکنم هر چند خودم حال و روزم بدتر از توئه

Anonymous sisili said...
سلام بر رزی
نمیدونم چرا احساس می کنم یکسالی بود اتقدر حسی ننوشته بودی ...آبان رو دوست داشته باش من آبانیم !! جدا از شوخی برات آرزو می کنم امسال زمستونه متفاوت و شادی داشته باشی و پاییز مقدمش باشه !!

Anonymous شکلات تلخ said...
نمیدونم پستم رو در مورد توئیتر خوندی؟
اگه دوست داری یه مدت خود ِ خودت باشی میتونی اونجا بنویسی. به من کمک کرد خودم رو بکشم از اون لا ماها بیرون

Anonymous sarina said...
salam rozi jin.khubi azizam?mano yadet miyad?chand sale ke neveshtehato mikhunam ama ziyad vaam comment nazashtam mazerat.emshab ino ke khundam vaghean az tahe del doa kardam ke be hesaye khubo aramesh bakhsh beresi azizam.rozi rastesh man ye hese khasi behet dashtamo daram.nemidunam shayad mikhastam yejuray mesle to basham.az shakhsiyatet khosham miyumad.hamishe ham vaghti miyam weblog khuni to jooze avalina hasti ke bazet mikonam.doa mikonam ke zudtar in ruzat rad shano beran.man ahle shirazam.rastesh mikhastam davatet konan chand ruzi biyay.shayad ye mosaferat vasat lazem bashe.havaye shirazam tu in fasle sal khube.midunam ghabul kardane davatam shayad vasat eshkal dashte bashe ama khoshhal misham azizam.

Anonymous نازی said...
نازی
رزی جون
از صمیم قلب برات آرزوی موفقیت دارم من خیلی دنبال مشاور می گردم ولی به هیچکدام اعتماد ندارم می خواستم ببینم اگه میشه یکیشو بهم معرفی کنی لطف بزرگی کردی یه آدم از سردرگمی نجات میدی.

عجیب نیست عزیزم الان تو آبان پر حادثه هستیم و تمام این حسات طبیعیه . من بارها تجربه کردم این حس و که بی دلیل چندین روز بهم ریختم و همه ش زار زدم و تو مود افسردگی بودم بعد تازه یه هفته بعد یادم افتاده آهااااااااااان پارسال این موقع این اتفاق افتاده بود!!

Anonymous مركوري said...
رزی جان
اون چند پارگراف آخرت انگار آیینه ایی جلوی روی من بود. من هم دقیقا رفتارهام شبیه تو میشه در اینطور مواقع.
به قول تو لجبازی یه بخشیش به خاطر ضعفه و یه بخشیش راهیه که ما باهاش رفتارهای بد دیگران رو تلافی میکنیم.
و از اینکه دیگران ما رو جوری که نیستیم قضاوت میکنند باز هم لجمون میگیره و بازهم تکرار پروسه قبل.
به نظر من یه قسمتیش هم به خاطر اینه که می خوایم مظلوم نمایی کنیم که یه جور جلب توجه و وقتی توجهی از کسی نمیگیریم باز هم لجمون میگیره.
رزی جون تو الان پر از خشم و نفرتی می دونم که سخته ولی بذار وجودت خالی بشه از این احساس. تا خودت نخوای نمیشه.
می دونم که میتونی اوضاع رو سر و سامون بدی و خودت رو از این دور باطل بیرون بکشی. من تو قدرت متولدین مهر تو منظم کردن اوضاع شک ندارم. ولی قبلش باید خودت شی.
همون آدم مهربون و آروم و صلح طلب و منطقی که واسه انجام کاری ممکنه روزها فکر کنه و آخر هم تصمیمش رو با شک بگیره ولی لج کنه و همون کاری رو که میخواد انجام بده.
رزی جونم خیلی ناراحتم از اینکه میبینم این همه روزه که تو ذهنت بلا تکلیفی. اینجوری به هیچ کاره دیگه ات هم نمیرسیا:*
یه کم خودت رو بیشتر دوست داشته باش.
من یه جای خوب برای ماساژ میشناسم که به تو هم خیلی نزدیکه. کامرانیست.
خانمی که صاحب اونجاست اسمش افسانه است و خیلی دختر خوبیه و گیرنده های حسی قوی داره و همراه ماساژ میتونه کلی بهت انرژی بده.
بیا برو اینجا رو امتحان کن ولی فقط با خودش بگیر. دوستم یه کم با خودت مهربون تر باش. گور بابای هر چی آدم خر و زبون نفهمه. خودت رو عشق است :*

برات دعا میکنم...برای همه امون که بهتر باشیم.

Anonymous هیما said...
حسهای منفی رو بذار کنار به دلت و خوشحایه خودت فکر کن
کاری رو که دوست داری انجام بده رزی جان با خودت لج نکن
امیدوارم زود زود این روزا تموم شه و بشی همون رزی قبلی
اگه خودت بخوای میشه

Anonymous خودساخته said...
سلام رز جان
هر چه انرژی مثبت و عشق درونم بود برات فرستادم, مطمئنم زیاد طول نمیکشه که دوباره خودت میشی فقط یه مدت به خودت فرصت بده تا دلخوریها و ترسهای درونت خارج بشه, بعد خودت هم کمک کن تا خودت باشی..بذار هر کی هر چی میخواد بگه یا فکر کنه "تو خودتو دریاب"

Anonymous خاتون said...
اميدوارم هرچه زودتر از دست اين حس هاي بد و ناراحت كننده خلاص بشي و بتوني از اين هواي پاييزي قشنگ لذت ببري!

Anonymous فریدا said...
یه زنگ کوچیک به سسل ... یه برگشت دوباره ... همچین آرومت می کنه که نمی تونی تصور کنی ... تلفن رو بردار و زنگ بزن و بگو می خوام با هم باشیم ... کاری که من کردم ... امتحان کن و از خر شیطون بیا پایین ... هیچ مشاوری نمی تونه جای آغوش سسل رو برات پر کنه ... می دونی و داری لج بازی می کنی ...

Anonymous فریدا said...
یکی از بچه ها رفته بود پیش مشاور ... می گفت زن ها باید دنبال چهار چیز باشن ... 1-کار ... 2-تحصیل ... 3-علاقه مندیهای شخصی و 4-عشق و ازداج و این حرف ها ... تو سه تای اولی رو داری ... کار می کنی .. درس می خونی ... حال و حوصله داشته باشی به علاقه مندیهات می رسی ... کدبانویی ... مسئولیت پذیری ... محبوبی ... بیا این یه تیکه پازل جدا مونده رو هم بذار سرجاش ... دیگه چی می خوای از زندگی ... بیا برگرد به سسل ... کشتی من رو تو رزی ...

Anonymous bahar said...
رزی عزیز من ... برات از اعماق قلب آرزوی شادی و رضایت و آرامش میکنم ...

Blogger somico said...
رزی من یه نظر بلند بالا دادم اما پابلیش که کردم ارر داد. میخوام ببینم اومده یا نه؟ :(

Anonymous زهرا said...
رزي جونم برات بهترينهارو از خدا ميخام.مي خواستم بهت بگم كه....بي خيال حتما هزاران نفر اين حرفارو بهت زدن.از خدا برات ارامش و دله خوش مخام.اميدوارم به همه ارزوهاي ريزودرشتت برسي

Anonymous افرا said...
رزي ي چيزي بگم؟ تو به خاطر ديدن سسل هست كه مي ري اونجا نه اصرار دوستت...خيلي عاليه كه با خودت درگير شدي چون خودت نيستي.....مي دونم درد مي كشي ....ولي نمي دونم چي كار مي شه كرد..اميد دارم آرامش بگيري ...فقط حس مي كنم كاش بشه خودت باشي حتي پيش اون و از اينكه تو رو ضعيف ببينه نترسي...خود بودن يعني هموني باشي كه درونت حس مي كني حتي اگه ضعف هات بزنه بيرون و همه ببينن.........اگه خواستي اين رو پابليش نكن.....

Anonymous مهرناز said...
سلام رزی جان... من عاشق حرفهات هستم مخصوصا وقتی اینطوری از ته دل می نویسی... من که نمیدونم تو دلت چی میگذره چون یه مدته خیلی سر بسته مینویسی ولی برات دعا میکنم که اون آرامشی رو که دنبالش هستی پیدا کنی... رزی جان یک پیشنهاد. من خودم هم از وبلاگی که رمزی مینویسه خوشم نمیاد ولی اگه فکر میکنی باز کردن مشکلاتت و نوشتن اونا بهت کمک میکنه تووبلاگ رمزیت بنویس و پسوردشو به اونایی که اعتماد داری و میدونی که کمکت میکنن بده حتی اگه من اذیتت میکنم به من هم نده... من تو رو به عنوان یک وبلاگ نمیخونم به عنوان یک انسان میخونم که پشت این نوشته ها نشستی... موفق باشی...

Anonymous نيروانا said...
هاني ميگم يه مدلي باشي كه اصلا ديگه نه سسل رو ببيني و نه ازش هيچ خبري داشته باشي بهتر نيست ؟
يه دوست خيلي خيلي معمولي به چه دردي ميخوره ؟ البته ببخش اينو ميگم ها . خودم رو گذاشتم جاي تو . شايد چون خودم نميتونم يه آدم رو تو دوتا جايگاه مختلف تو زندگيم ببينم اينو گفتم .

رزی جان، سعی کن خودت رو از زاویه دیگه ببینی. آدما همیشه واسه خودشون سختگیر ترن نسبت به بقیه. مخصوصن آدمهایی که عقلشون رو به کار میبرن و زیاد فکر میکنن. به خودت به چشم یه دوست نگاه کن و خوبی هات رو ببین. ما که تو رو خیلی دوست داریم و قبولت داریم. بوس.

Anonymous سحر said...
سلام رزی جونم . امیدوارم این حسها هرچه زودتر از بین بره وبجاش یه عالمه حس های خوب وقشنگ وبه یاد موندنی رو تجربه کنی ودلت شاد ولبت خندون باشه عزیزم .واست دعا می کنم.

Blogger Unknown said...
رزي جان همه ما به خودمون بد كرديم.يادته مي گفتم انقدر كه رو دلمون پا گذاشتيم و اداي آدماي قوي رو در آورديم حالا دلمون داره باهامون لجبازي مي كنه .اگه ما اون روزها و شب هايي كه زار مي زديم رو فراموش كنيم بازاز تو قلبمون پاك نميشه.چقدر سخت باشيم و پشت نقاب قايم بشيم.چقدر به خودمون فشار بياريم كه به كسي احتياج نداريم.چقدر فكر كنيم ميشه بدون كمك پدر و مادر و كسي ديگه از پس مشكلاتومن بر بيايم.چقدر اشك ها مون رو تو تنهايي زير پتو بريزيم.مي بيني همه اينها رو مي گذرونيم و باز هم طاقت مياريم.ولي انگار هنوز هم يه چيزي كمه.يه كوه كه پشتت وايسته و تو احساس كني آرومي.نه اينكه بهش نياز داشته باشي ولي همين كه بدوني هست برات كافيه.من هم مثل توام عزيزم.هرجوري تيكه هاي زندگيمو ميچينم باز يه چيزي كمه.باز هم كودك درونم دادو فرياد راه مي كنه.راستش من با فريدا موافقم.قبلا هم گفته بودم يادته؟چقدر خوب مي شد راحت و بي پرده از خودت بپرسي چي مي خواي.به دلت اجازه بدي باهات حرف بزنه. كاش يك بار فقط يك بار رو غرور يا هرچيز ديگه كه جلوتو مي گيره پا بزاري و يه فرصت ديگه به خودت بدي.گذشته رو به باد بسپار عزيزم.

Blogger Unknown said...
رزي جان همه ما به خودمون بد كرديم.يادته مي گفتم انقدر كه رو دلمون پا گذاشتيم و اداي آدماي قوي رو در آورديم حالا دلمون داره باهامون لجبازي مي كنه .اگه ما اون روزها و شب هايي كه زار مي زديم رو فراموش كنيم بازاز تو قلبمون پاك نميشه.چقدر سخت باشيم و پشت نقاب قايم بشيم.چقدر به خودمون فشار بياريم كه به كسي احتياج نداريم.چقدر فكر كنيم ميشه بدون كمك پدر و مادر و كسي ديگه از پس مشكلاتومن بر بيايم.چقدر اشك ها مون رو تو تنهايي زير پتو بريزيم.مي بيني همه اينها رو مي گذرونيم و باز هم طاقت مياريم.ولي انگار هنوز هم يه چيزي كمه.يه كوه كه پشتت وايسته و تو احساس كني آرومي.نه اينكه بهش نياز داشته باشي ولي همين كه بدوني هست برات كافيه.من هم مثل توام عزيزم.هرجوري تيكه هاي زندگيمو ميچينم باز يه چيزي كمه.باز هم كودك درونم دادو فرياد راه مي كنه.راستش من با فريدا موافقم.قبلا هم گفته بودم يادته؟چقدر خوب مي شد راحت و بي پرده از خودت بپرسي چي مي خواي.به دلت اجازه بدي باهات حرف بزنه. كاش يك بار فقط يك بار رو غرور يا هرچيز ديگه كه جلوتو مي گيره پا بزاري و يه فرصت ديگه به خودت بدي.گذشته رو به باد بسپار عزيزم.