اومدم یه نرم افزاری دانلود کنم، گفتم یه دستی هم به اینجا بزنم و گرد و خاکش رو بتکونم.خب، بالاخره آقا داداش ما هم تشریف فرما شدن، منتهی نه دوشنبه، بلکه چهارشنبه.بعد از سه سال اومد و خلاصه الان خوشحالیم دیگه.
خودم هم خوبم.یعنی کلا خوبم.ولی نمی دونم از غروب یهویی چی شد که بهم ریختم.امروز از اون روزهایی بود که از صبح به ترک دیوار می خندیدم.ولی عصر که داشتم برمی گشتم از شرکت، خونه نمیدونم یهو چی شد که بی رمق و بیحال شدم و یه بغض سفت اومد چسبید بیخ گلوم.هر چی خودم رو جوریدم علت خاصی براش پیدا نکردم.تنها چیزی که توی خودم دیدم اونم ته تهای دلم، ترس بود.با اینکه همه چیز رو به راهه ولی من یه ترس خاصی دارم توی دلم.حالا بماند.اگه دیدم داره جدی میشه براتون مینویسم که چرا و از چی می ترسم.
چهارشنبه صبح که داشتم میرفتم سرکار،مسیرمون با سسل تقریبا یکی بود و با هم داشتیم میرفتیم، از ماشین که پیاده شدم دیدم سسل داره یه جوری نگاهم می کنه.بعد گفت تو همین جوری اومدی بیرون؟یه نگاه به خودم کردم و دیدم با یه مانتوی نازک پرپری اومدم بیرون و یه جلیقه نازک روی مانتوم و تازه زیر مانتوم هم تاپ پوشیدم و تازه ظهر هم میخواستم برم دانشگاه قزوین!!!به روی خودم نیاوردم و در جواب سسل که می گفت تو چی پیش خودت فکر کردی که توی این هوا اینجوری اومدی بیرون، گفتم من اوکی هستم و خیلی سرد نیست و این حرفها.ولی خب واقعا سردم بود و یه جورایی داشتم میلرزیدم.البته کلی هم دنبال یه مغازه باز گشت که برای من یه سویی شرتی، شالی، چیزی بخره.هر چی گفتم بابا من توی خونه همه چیز دارم توی شرکت هم یه ژاکت دارم ولی فکر نمی کردم امروز انقدر سرد باشه و برای همین امروز با خودم چیزی نیاوردم، زیر بار نرفت که به علت بسته بودن مغازه ها و دیر شدن شرکت، بیخیال شد و منم رفتم شرکت و گرم شدم.مهربونیش و حس مسوولیتش کلی به دلم نشست و البته اون روز دانشگاه هم نرفتم ولی خب سرما خوردم و الان آبجیتون فین فینش به راهه و سرما خورده در حد بنز و سینوزیت دردی داره در حد بوندس لیگا!!!
الان هم یه سوپ بار گذاشتم برای خودم و میخوام تندش کنم تا این مجاری تنفسیم باز بشن.بعدش هم میخوام یه کاری کنم:توی کلاس یوگا همیشه می گفتن یه جایی از خونه یا اتاقتون رو برای خودتون درست کنید، یه جای دنج.زیر انداز بذارین اونجا و بالشتک بذارین و خلاصه یه جای راحتی باشه.شمع بذارین و کتاب شعر و چند تا سنگ (آخه سنگ آرامش میده و انرژی بخشه)بعد اونجا فقط مال خودتون باشه.اون وقتهایی که میخواین خلوت کنین یا فکر کنین یا دلتون گرفته برین اونجا بشینین و کتاب بخونین و مدیتیشن کنین و پاتون رو روی سنگها بذارین و یا سنگها رو توی دستتون لمس کنید تا انرژی بگیرید و آروم بشین.امروز داشتم جزوه یکی از کلاسهایی که چند سال پیش میرفتم رو میخوندم که دیدم اونجا هم همین رو نوشته بودم.حالا میخوام اون جای دنج رو توی اتاقم درست کنم.البته اونجایی که برای این کار درنظر گرفتم توی اتاقم پر از خرت و پرته و باید اونها رو از اونجا بردارم.سنگ هم پارسال که رفته بودم شمال از لب دریا برای همین کار جمع کرده بودم که بعدش یادم رفت سنگها رو برای چی آوردم و ریختمشون توی یه گلدونی که قبلا پر از گل خشک بود(همون رزهای سفیدی که هجدهم هر ماه سسل بهم میداد)و حالا اون گلدون پر از آبه و سنگها هم توش.یه چیزی راجع به گل خشک بگم:من خودم همه گلها و دسته گلهام رو خشک می کردم.مخصوصا همه اون گلهایی که سسل برام میخرید و خیلی هم زیاد بودن.بعد که رابطه مون اونجوری شد کم کم همه رو ریختم دور.بعد توی کلاس یوگا شنیدم که گل خشک انرژی منفی خیلی زیادی داره.از اون به بعد هم هرازگاهی که سسل برام گل میخرید دیگه خشکشون نکردم.مثلا گلهای نرگسی که هفته پیش خرید رو بعد از خشک شدن ریختم دور.چند شب پیش با سسل حرف همین چیزها و انرژی و اشیا و اینها بود که راجع به عروسک یه چیزی گفت.من خودم قبلا عروسک خیلی دوست داشتم.البته نه عروسک آدمیزاد ها، عروسک حیوون.ولی بعد از چند وقت از عروسک زده شدم و همه عروسکهام رو جمع کردم و بعدش هم بچه های فامیل که میومدن خونه مون همه رو بخشیدم بهشون(به جز یه عروسک جوجه تیغی که شب عید سال هشتاد و سه که رفته بودیم با سسل تجریش، یواشکی برای من خریدش و کلی دوسش دارم).سسل می گفت عروسک عین جنازه می مونه.فکر کن!!!بعد دیدم حالا اگه به دید جنازه هم نگاهش نکنم، واقعا عروسک به چه دردی می خوره؟یه چیز بیجون و بیروح!!!
یه چیزی بگم که بدجوری توی گلوم مونده و اون اینه که آقا جون حالا که هوا کثیفه و طرح زوج و فرد ماشین ها فعلا توی کل شهر داره اجرا میشه، خب ماشینتون رو در غیر از روز خودش بیرون نیارید.مگه من بدم میاد هر روز با ماشینم راحت برم بیرون و هی آویزون این تاکسی و اون تاکسی نشم؟باباجون این شهر خودمونه، هوای کثافتش داره توی حلق خودمون میره، هر گلی زدیم به سر خودمون زدیم.حالا با ماشین فرد، روز زوج میاین بیرون و خوشحال که مثلا پلیس هم ندید و جریمه نکرد، ولی هوا رو که آلوده کردین.نکنین بابا جون.بیاین خودمون به خودمون رحم کنیم.ظاهرا الان از این آلودگی هوا، تنگی نفس و خس خس گلو و سوزش چشم نصیبمون میشه ولی باور کنین اثرات اصلیش چند سال دیگه معلوم میشه و چه بیماریهایی که ممکنه به وجود بیاد و نسل بعدی که ممکنه مشکلات عجیب و غریبی داشته باشن.این دیگه مثل پارازیت فرستادن نیست که دست ما نباشه.اگه هر کدوممون به اندازه خودمون شعور داشته باشیم و ماشین بیرون نیاریم کم کم هوا تا یه حد زیادی تمیزتر میشه.بیاین خودمون به خودمون رحم کنیم.دعا کنیم بارون بباره.دعا کنیم باد بیاد.دعا کنیم هوای شهرمون دوباره مهربون بشه...
ارسال نظرLabels: رزی روزانه نویسی می کند
من نه از عروسك خوشم مياد و نه از گل خشك . عروسك رو شايد در لحظه ببينم خوشم بياد ها ولي دلم نميخواد كسي برام عروسك بياره . سسل راست ميگه مثل جنازه ميمونه واقعاًبه چه دردي ميخوره !
راستی مرسی بابت کامنت، جوابت رو همونجا دادم. بخونیش ها! ;) بوسس.
منم از عروسک خوشم نمی یاد ولی اتاق دختری پره. می خوام یکم جمع وجور کنم.
قربونت خوب شد گفتی کلی گل خشک دارم برم بریزم دور .مواظب خودت باش وامیدوارم این روزا بهت خوش بگذره.
شما رو هم می بوسیم ...
رزی بلاخره امروز بارون اومد و من خیلی خوشحالم
شاد باشی
ایشالا هوا صاف بشه . مخصوصا برای کسانی که مبتلا به آسم هستند مثل من بیچاره.