خب من اومدم.کجا بودم که نبودم؟جایی نبودم.همین دور و اطراف بودم.یه ذره کار عقب افتاده دارم که درگیرم کردن و اومدن داداشی هم مزید برعلت شده.از خیلی قبل تصمیم داشتم این تعطیلات عاشورا و تاسوعا رو بشینم سر کارهای عقب افتادم که نشد.اصلا اون سه روز خونه نبودم.البته با اینکه کارهام همچنان عقب افتادن، پشیمون نیستم.واقعا احتیاج داشتم.
شب که میام خونه هم اگه برادر جان خونه باشن تو سر و کله هم میزنیم و اگه نباشه هم وقتی بیاد این کار رو می کنیم.بودنش خیلی حس خوبیه.کلی کمک می کنه به من.از اونجایی که بعد از سکته مامانم همه مسوولیت افتاده گردن من، وقتی می بینم داداش جان دارن کار می کنن توی خونه کلی ازش تشکر می کنم و اون هم شاکی میشه و میگه اینجا خونه من هم هست.چرا انقدر تشکر می کنی!خلاصه که وجودش خیلی حس خوبیه.هرچند بیست و هشت روز دیگه بر می گرده ولی خوب دارم سعی می کنم از بودنش حسااابی لذت ببرم.چند روز پیش اومده بود توی اتاق من و کف زمین ولو شده بود.منم روی تخت بودم و از روی تخت آویزوون شده بودم و داشتیم باهم منچ و مارپله بازی می کردیم.آی حالی داد.آی چسبید.انقدر که کری خوندیم و جر زدیم و به هم خندیدیم.خلاصه که خوشی های کوچیک هم کلی می چسبن.
چند روز پیش اومدم نهار درست کنم و رفتم سراغ فریزر و دیدم به به فریز از برق کشیده شده و همه چیز توش گندیده.یعنی نمیدونین چه حالی داشتم.معلوم شد کار مامان خانوم بوده.حالا فکر کن چند روز قبل از اومدن برادر جان این فریزر پر از گوشت و مرغ شده بود.جونم بالا اومد تا گوشتها رو تکه تکه کردم.کلی سبزی گذاشته بودم توی فریزر و کلی غذا درست کرده بودم و برچسب روشون چسبونده بودم و گذاشته بودم توی فریزر برای روزهای امتحان که احتیاجی به آشپزی نباشه...یه بوی گندی هم راه افتاده بود که نگووو.برادر جان کشوهای فریزر رو درآوردن و شستن و خود فریزر رو هم شستن و کلی به من حال دادن.دستش درد نکنه!
در مورد بنزین و نرخ جدیدش هم ترجیح میدم چیزی نگم، انقدر که عصبانی و شاکی هستم.آخه چی بگم؟خدا به دادمون برسه.توی این مملکت همینجوریش حتی وزیرش هم امنیت شغلی نداره و در حین انجام ماموریت توی یه کشور خارجی از کارش عزل میشه، اون وقت ما مردم عادی چه امنیت شغلی داریم؟برای چه برنامه ای توی زندگی و آینده مون می تونیم برنامه ریزی کنیم آخه؟!!!همین امروز کرایه قزوین به تهران دو برابر شد...تو خود بخوان حدیث مفصل...
یادتونه گفته بودم سرما خوردم؟هنوز درگیرشم.مامان دوستم یه عالمه به دونه داده برام که توی آب گرم بذارم و بخورم تا گلوم خوب بشه.آی حالی داد و چسبید این کارش که نگووو.دستش درد نکنه!
راستی چند روز پیش که از دانشگاه میومدم تهران وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم دوستم یه ذره با مکث پیاده شد و طول کشید تا اومد پایین.نگو آقای راننده اتوبوس که جوانی سیبیل سیاه و سیبیل کلفت و به همراه بوی عرق فراوان و لهجه غلیظ ترکی بودن، شماره موبایلشون رو به دوستم داده بودن که دوستم شماره رو تقدیم این جانب کنن.یعنی فکر کن.جاذبه رو حال کردی؟راننده اتوبوس به سمت خودم جذب می کنم تووپ!!!
امروز توی دانشگاه قبل از حرکت به سمت تهران، رفتم گلاب به روتون، بعدش که اومدم بیرون دوستم رو دیدم که داشت با یکی از اساتید صحبت می کرد.منم رفتم و سلام علیک کردم و در همین حال کاپشنم رو داشتم می پوشیدم که یهو یه چیزی گفت جرینگ و افتاد روی زمین.دیدم تسبیح من بوده که از توی جیب کاپشنم افتاده بیرون(این تسبیح از سنگ کهربا هستش و سسل از مکه برام آوردتش).برش داشتم، استاد گفت این مال تو بود؟گفتم بله.گفت تو مگه تسبیح هم می گیری دستت(و به سر و و وضع من اشاره کرد)گفتم بله، اشکالش کجاست؟گفت اشکالی که نداره.ولی بهت نمیاد...من نمی دونم تا کی میخواهیم درجه ایمان و اعتقادات مردم رو از روی ظاهرشون بسنجیم.البته من همچین ظاهر خاصی هم نداشتم.خط چشم داشتم و رژلب که مسلما از صبح تا عصر چیزی ازش روی لبم نمونده بود.ناخنهام هم لاک داشت.باباجون ایمان توی قلب آدمه.راستی نگفته بودم من چند شب خواب تسبیح دیدم؟خلاصه فعلا که هرجا میرم تسبیح باهامه و مشغول ذکر گویی!
اینجا از سسل و اینکه لپ تاپم رو برد درست کنه و رفت و پیداش نشد و به روی خودش هم نیاورد و من هم تحویل پروژه داشتم و کلی خشم داشتم، نوشتم و اینکه آخرش لپ تاپم رو نصفه و با سماجت خودم بعد از چند روز پس گرفتم.حالا حقشه که این رو بگم که یه بار دیگه هم لپ تاپم رو برد تا درست کنه.ولی این بار لپ تاپ نگو، باقلوا بگو تحویلم داده.توووووپ.گفتم بدش رو گفتم خوبیش و لطفش رو هم بگم!دستت طلا مهندس.الهی دست به فلز میزنی برات طلا بشه!
آهان آخرین کشفم رو هم در مورد روابط احساسی بگم و برم.به این نتیجه رسیدم که دوست داشتن برای یه رابطه کافی نیست، اینکه سلیقه های یکسان داشته باشی هم کافی نیست.همه اینها به همراه خیلی چیزهای دیگه لازم هست ولی کافی نیست.مهم اینه که برای همدیگه حرفی برای زدن داشته باشین و حرف هم رو بفهمین!
...آرزو:چرا ازدواج نکردی؟
سهراب:اول ها فکر می کردم کارهای مهمتری باید بکنم.بعد فکر کردم باید با زنی در مسائل خیلی مهم تفاهم داشته باشم.دیر فهمیدم تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا دیوار خانه را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوری بچینیم و تابلوها را کجا بکوبیم و شام و نهار چی درست کنیم و سر همه اینها با هم بخندیم...*من دیگه برم.مواظب خودتون باشین و برای هوای شهرمون که بباره و برای زمین شهرمون که این همه بلا و گرونی و بی منطقی و ...رو به خیر بگذرونه و برای جونمون که توی این بلبشو نجات پیدا کنه و برای دلمون که خوش باشه و برای قلبمون که پر از محبت و عشق و مهربونی باشه و برای تنمون که سالم باشه، دعا کنیم.
پ.ن:دوست عزیزی که به عنوان ناشناس پیغام گذاشتی و از من دعوتنامه اون وبلاگم رو میخوای و از خودت حتی یه آدرس ایمیل هم نذاشتی، به فرض که من به تویی که اسمت رو حتی مستعار برام ننوشتی اعتماد کردم و خواستم دعوتنامه بفرستم.آخه به کدوم آدرس بفرستم؟!آخه عزیزان من یه کم فکر کنین!!!
*:عادت می کنیم/زویا پیرزاد/صفحه صد و سی
راستی چه نتیجه گیری جالبی کردی. دارم بهش فکر میکنم....
خوش باشین عزیزم، خوشحالم از اینکه خوشحالی. بوس فراوان.