رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, January 30, 2011
Aquarius-3
از صبح یا دقیق دقیقش میشه از دیشب، کلافه و دمغ و عصبیم.اولش فکر می کردم به خاطر بازیهایی  که سایت دانشگاه برای انتخاب واحد خیر سرشون اینترنتی در آورد هستش، ولی بعد که مشکل سایت به کمک یاور همیشه در صحنه که الهی خیر ببینه(فهمیدید که منظور سسله دیگه!)حل شد و من بازم حالم خوب نشد فهمیدم مشکل از یه جای دیگه س.
هی از صبح رفتم توی دستشویی و اشک ریختم و بغضم رو خالی کردم و در جواب همکارم هی گفتم چشمم میخاره...تا آخرش فهمیدم همه اینها به خاطر اینه که برادرم داره فردا شب بعد از یک ماه و سه هفته بر می گرده و میره...
میدونم خیلی لوس بازیه ولی دلم خیلی خیلی براش تنگ میشه.یه بغض سفت میاد توی گلوم.
مدتهاست با خودم تکرار کردم به هیچ آدمی(حتی پدر و مادر)نباید وابسته شد.باید همه رو دوست داشت ولی بدون وابستگی.میشه دلتنگ شد ولی بدون وابستگی...ولی من الان خیلی احساس بدی دارم.احساس تنهایی مطلق که برادرم داره میره.
قبلا هم گفته بودم برام برادر نیست مثل یه دوست می مونه.همیشه روش حساب کردم.الان فکر دوباره نبودنش رو که می کنم یهو خالی میشم.هفت ساله داره جدا از ما و خارج از ایران زندگی می کنه ولی بعد از هر بار اومدن و دم رفتنش من حالم همینه...
میدونم دوباره زندگی برمیگرده به حالت عادی.ولی دلم تنگه الان.دارم خفه میشم.فردا رو مرخصی گرفتم که بمونم خونه و با هم باشیم.از لحظه خداحافظی بیزارم...میدونم میره دنبال زندگیش.براش باید آرزوی موفقیت و سلامت بکنم ولی خوب دل منه دیگه...تنگه براش...شایدم دلم برای خودم ناراحته که دوباره تنها میشم...
من کم کم جمع کنم و برم خونه...
قدر خواهر و برادرهاتون و باهم بودنهاتون رو بدونین.خیلی بدونین.من که اون موقع که با هم بودیم هم قدرش رو میدونستم الان اینه وضعم...وای به حال اینکه افسوس گذشته رو هم میخواستم بخورم...قدر خواهر و برادرتون رو بدونین...قدر با هم بودن با عزیزانتون رو بدونین...
بیا تا قدر همدیگر بدانیم که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
پ.ن:آدرس دونات فروشی پست قبل:تقاطع کردستان و ملاصدرا، مجتمع مسکونی پارک پرنس، پایین برجهای پارک پرنس چند تا رستوران هست که این دونات فروشی هم یکیشونه و بر ساختمون و رو به محوطه هستش، یعنی توی راهروها نیست و اسمش هم جدیدا شده کافه کاسه.

Labels:

6 Comments:
Anonymous اسکارلت said...
آخی عزیزم... سخته، میدونم چی میگی... بوس.

Anonymous غزال said...
حرفت و حست رو خوب میدونم اینم میدونم ادم عادت میکنه
دیروز وقتی برادرم مدارکش رو اورده بود که کمکش کنم اماده کنه برای پست حس اینکه ممکنه سال دیگه این موقع یا حتی خیلی زودتر فرسنگ ها ازم دور باشه همون لحظه هم ازارم میداد گرچه الان اون خونه خودشونه من خونه خودمون اما همین هر روز سر زدنش هم برای من یک دنیاست
. شاید برای من که یکی دیگه از برادرم هم ازم دوره باید عادی شده باشه اما حس دلتنگی عادی نمیشه و عادی نیست

Anonymous نازی said...
می فهمم رزی دلتنگیت را ولی انگار این دلتنگی ها رسم روزگاره

Anonymous مهرناز said...
سلام رزی جون من میتونم عمق تنهاییت رو درک کنم... همونطور که قبلا بهت گفتم احساس میکنم من و تو دو تا ورژن مختلف از یه آدم هستیم... ولی خب زندگی همینه... رسم زمانه همینه... آدمها میان و میرن... انشالله که زود زود به زندگی عادی برگردی و برای همیشه از تنهایی دربیای...

بابت آدرس دونات فروشی ممنون

وای که چقدر این نوشته بار غم دلم رو سنگین کرد.. می دونم چی میگی.. یکی از داداشم 10 ساله که رفته.. دومی که خیلی هم وابسته بودم بهش هم چندماهه که رفته و من همش بغض می کنم و بی اختیار اشکام سر میخورن میان پایین.. اما تنها دلخوشیم اینه که اونجا براشون بهتره و حداقل زندگی می کنن...
دلمون به همین گه گاه اومدنشون خوشه..
اینو نوشتم که بگم درکت می کنم عزیزم..

Anonymous نيروانا said...
مگه ميشه كه كسي رو دوست داشت و بهش وابسته نشد ؟ در حد حرف خيلي آسون و قشنگه ولي آدم بايد دل نداشته باشه تا بتونه اين مدلي باشه ...