رزسفید
روزمره گیهای من
Monday, January 10, 2011
Capricorn-4
صبح از درد زیر بغلم و صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.ساعت ده و نیم بود.قرار بود امروز خونه باشم که درس بخونم مثلا!تلفن که همکارم بود که یه سوالی داشت و درد زیر بغل هم مربوط به یه دونه موی ناقابلی بود که زیرپوستی دراومده بود!ای امان از این اپی لیدی!!!
پرده رو که زدم کنار دیدم به به چه برفی نشسته!پنجره رو که باز کردم و سوز سرما خورد بهم یاد خواب دیشبم افتادم.خواب دیدم محل شرکت اومده تجریش توی خیابون شهرداری، بعدش من یه دامن تنگ مشکی تا روی زانو پوشیدم با کفشهای پاشنه بلند مشکی و پانچوی تابستونیم رو هم پوشیدم.پانچوی مذکور نسبتا کوتاه هستش.بعد من توی سرمای هوا همینجوری و بدون جوراب راه افتادم برم شرکت.تازه آدرس شرکت رو هم گم کردم!کلی هم استرس گرفته بودم به خاطر تیپ قشنگم!بعد که رسیدم شرکت که یه ساختمون قدیمی بود و آسانسور هم نداشت، مجبور شدم پنج طبقه رو با اون کفش و دامن، برم بالا.بالا که رسیدم دیدم ای بابا سسل هم اونجاست و مشغول حرف زدن با یکی از همکارهام بود.انگار خودشم اونجا استخدام بود!سعی کردم یه جوری رد بشم که من رو نبینه که البته دید.همه توی راهرو جمع شده بودن نمیدونم چرا؟!!!بقیه خوابم رو هم یادم نیست!
دیشب خیلی شب سنگینی بود. شنیدن خبر سقوط یه هواپیمای دیگه توی این سوز و سرما و برف به اندازه کافی ناراحت کننده بود.خدا صبر بده به همه بازمانده هاشون!
من یه ایرادی که دارم و البته از دید بقیه حسن محسوب میشه(چون نمیدونن یه وقتهایی چه پدری از آدم درمیاره)اینه که عین تقویم تاریخ می مونم.یعنی حافظه م در به یاد آوردن اتفاقات و تاریخها عین کامپیوتر می مونه.این که دقیقا مثلا سه سال پیش در چنین روزی چی شد و کجا بودم و چی پوشیده بودم و هوا په جوری بود و ...خلاصه تا خرده کاریها رو یادم میاد.دیشب هم همین جوری شده بودم.با اینکه الان اوضاعم از سه سال پیش بهتره ولی خوب یاد اتفاقات سه سال پیش که توی همین روزها بود افتاده بودم و حالم حسابی خراب بود.البته یاد آوردی خاطره پنج سال پیش در چنین روزی خنده میاره روی لبم.یا دو سال پیش، یا شش سال پیش در چنین روزی...خلاصه زندگیه دیگه.یه روز خنده یه روز گریه...سسل هم که دیشب زنگ زده بود برای احوالپرسی یا به قول خودش اینکه امتحانم رو چه جوری دادم.اون هم فهمید یه چیزیم هست که به قول خودش مثل همیشه ورجه وورجه ندارم!
به هر حال خدا رو شکر که اون دوران سیاه گذشت و من الان زنده م و دارم زندگی میکنم.سالم هستم.دارم از حضور برادرم استفاده می کنم.و هزاران دلیل دیگه برای شکرگذار بودن.خدایا شکرت!
چه دعایی کنمت بهتر از این
خنده ات از ته دل، گریه ات از سر شوق
روزگارت همه شاد، سفره ات رنگارنگ
و تنت سالم و شاد
که بخندی تو مدام

Labels:

4 Comments:
Anonymous سیندخت said...
منم مثل توام و مرتب حافظه ام همه چیو ضبط میکنه...البته توی خیلی چیزا خوبه و خیلی چیزا هم شدیدا بد! چه خواب بامزه ای...

Anonymous نيروانا said...
من چون مغزم ياري نميكنه هر از گاهي ميرم آرشيو وبلاگ يا آرشيو شخصي ام رو ميخونم و به ياد قبلا ها ميافتم

Anonymous Anonymous said...
رزی منم تو یادآوری مثل تو ام.البته سعی میکنم خوباشو به یاد بیارم

Anonymous مهرناز said...
اپی لیدی استفاده نکن رزی... خیلی بده