رفته بودم بانک.با خودم گفتم سر ظهر برم که خلوت تر باشه و زیاد معطل نشم.بنا به قوانین جدید شرکت، یه مرخصی ساعتی نیم ساعته رد کردم و پریدم بیرون توی هوای سرد.چقدر سرده امروز هوا.خلاصه رفتم توی بانک و نوبت گرفتم و خدا رو شکر فقط سه نفر قبل از من بودن.چکم رو پشت نویسی کردم و نشستم منتظر.خدا رو شکر جا بود بشینم.یه دختره بود که قبل از من بود و معلوم بود مث من کارمنده.موبایلش زنگ خورد که حس کردم از محل کارشه و میخوان بپرسن کی برای نهار بر می گرده.کنار من نشسته بود.دوباره موبایلش زنگ خورد و از لحن حرف زدنش معلوم بود دلداری، محبوبی، یاری، پارتنری، خلاصه یه همچین کسی پشت خطه.صداش یواش شد و بعدش پا شد رفت دم بانک و به صحبتش ادامه داد.قیافه ش خیلی آروم بود.معلوم بود حرفهای قشنگی داره از اون طرف خط میشنوه.یه آقای حدود پنجاه ساله هم بود که زل زده بود به من.از اون نگاه ها که احساس می کنی دکمه ای، زیپی چیزی بازه یا شاید مانتوت رفته توی شلوارت و این جور نگاه ها خلاصه.خودم رو زیرزیرکی وارسی کردم و دیدم مشکلی ندارم.نه موهام شاخ شده روی سرم و نه ماتیکم پررنگه(اصلا ماتیک نداشتم.ماتیک صبحم پاک شده بود و منم معمولا سر کار عادت به تجدید آرایش ندارم، معمولا)بعدش فکر کردم چرا اصلا نگاه اون آقا رو من به خودم گرفتم؟چرا به خودم شک کردم که لابد یه چیزیم غیرمعموله که اونجوری داره نگاهم می کنه؟اصلا چرا من همه چیز رو به خودم میگیرم؟
چشمم افتاد به مغازه روبه روی بانک که جینگول بینگول فروشیه و یه مشت عروسک پشت ویترینش بود.یاد ولنتاین افتادم که چیزی نمونده بهش و یادم افتاد پارسال ولنتاین به خودم قول دادم برای سال دیگه ولنتاین(که میشه هفته دیگه)، تنها نباشم.ولی متاسفانه زیر قولی زدم که به خودم داده بودم...اشکالی نداره، آدمی به امید زنده س.امسال هم خودم برای خودم کادوی ولنتاین میخرم.ایشالله ولنتاین سال دیگه.منظورم از تنها نبودن این نیست که یه سبیل کلفتی کنارم باشه.منظورم اینه که یه آدم درست و درمون که بشه اسمش رو گذاشت پارتنر و باهاش روابط حسنه داشت جوری که روابط رنگ و بویی از عاطفه و محبت و علاقه بده هستش، نه دوستهای همین جوری.
بعدش دوباره فکر کردم به اینکه آدم میتونه به هرچیزی معتاد بشه.به آدمها و بدتر از همه به یه سری از افکار.بعد فهمیدم من به یک سری از افکارم عادت کردم.افکاری که نه تنها دوسشون ندارم، بلکه خیلی هم اذیتم می کنن.تصمیم دارم کم کم بندازمشون بیرون.هر چند برای این فکرهای مزخرف کم کم کاربردی نداره و باید یهو انداختشون بیرون.باید بندازمشون یه جایی که دست هیچ کسی بهشون نرسه.خیلی سمی و خطرناک و کشنده و مهلک هستن...
بعد تصمیم گرفتم غورباقه م رو قورت بدم.هر چند انقدر برام بزرگه که ممکنه برای قورت دادنش دچار سختی بشم.ولی بالاخره باید قورتش بدم.
باید قورتش بدم، قورتش میدم...
بعدش که کارم انجام شد و از بانک اومدم بیرون، یه دختر و پسری رو دیدم که دست توی دست هم در حال یخ زدن داشتن تند تند میرفتن و بعد یهو پسره ناغافل دست دختره رو گرفت و بوسید.نمیدونم چه اتفاقی درون من افتاد که یهو ایستادم همونجا.شاید سه دقیقه همونجا ایستاده بودم...نمیدونم چه حسی بود...بعدش راه افتادم سمت شرکت.فکر کردم من یه دختر معمولیم با آرزوهای معمولی که دارم کم کم از دستشون میدم.اشتیاق رسیدن به همون آرزوهای ساده و کوچیک رو هم کم کم دارم از دست میدم.
داشتم فکر می کردم هر کسی خودش تعیین می کنه چه جوری باهاش رفتار بشه.ولی وقتی طرف مقابلت انگاری تعادلش رو بعضی وقتها از دست میده اون وقت چاره چیه؟چه جوری باید رفتار کرد؟!
قورباغه، قورباغه، قورباغه دارم قورتت میدم...
پ.ن:دلم یه پیاده روی ملس میخواد.ولی واقعا توی این هوا نمیتونم، تمام سر و پیشونیم درد می گیره.کاش تا عصر که میخوام برم خونه هوا ملایمتر شده باشه تا یه دوقدم راه برم و یه سری توی کتابفروشی های خیابون کریم خان بزنم.نشر چشمه و نشر ثالث دوست داشتنی و عزیزم...
Labels: رزی از دلش می گوید
من هم وقتی یکی بهم زل میزنه همش فکر میکنم حتما یه ایرادی در صورت و یا لباسم هست. همیشه در این لحاظات اینه کوچکی که همیشه با خودم دارم رو قایمکی در میارم و صورتم رو چک میکنم. :)
در مورد ولنتاین هم که به نظر من هم سخته اگه آدم در اون روز تنها باشه ولی در واقع اون روز هم روزیه مثل بقیه روزها...
جای برادرت هم سبز. بوسس.
یعنی خودِ خودِ حرف دل منو زدی دختر...
یاد روزایی افتادم که در ایام جوونی و بی امکاناتی تموم عشقمون قایمکی دست همو تو تاکسی گرفتن بود ! فک کن
اما برات از این عشقای آتشین آرزو نمی کنم چون آتیش داغ زود به خاکستر می شینه.
برات آرزوی یه عشق پایدار و پاک رو دارم.
قورباغه رو قورت بده