دیروز نیومدم شرکت.قرار بود امروز برم دانشگاه که نرفتم.چون دیروز از شرکت زنگ زدن و از طرف آقای رییس گوگولی(البته سابقا گوگولی!)گفتن که کار عقب افتاده داریم و سریع باید انجام بشه و ...منم گفتم باشه من فردا نمیرم دانشگاه و میام شرکت.بعد گفتن کاپیتان(یکی دیگه از روسای شرکت که البته مسوول مستقیم من نیست)هم کارت داشته.
خلاصه من امروز اومدم شرکت و دیدم کاپیتان هنوز نیومده.رییس گوگولی اومد و بهم یه کاری داد و معلوم شد این کار باید برای هفته دیگه آماده بشه و خیلی هم عجله ای نبوده.گفتم ایراد نداره.وقتی هم رییس گوگولی و هم کاپیتان دنبالم می گشتن دیروز، لابد کارشون واجب بوده دیگه!و از بقیه همکارها شنیدم که احتمالا کاپیتان هم درباره همون کاری که رییس گوگولی توضیح داده بوده، کارم داشته که من امروز صبح اون کار رو شروع کردم.یه کار طولانی و وقتگیر و سخت و البته بسیار دلنچسب!!!
طرفهای ظهر فهمیدم که اصل کاری کاپیتان بوده که کارم داشته و کار اون واجب بوده و از اونجایی که صبح رییس گوگولی زودتر از کاپیتان من رو دید، کار خودش رو که یه کاری جدا از کار کاپیتان بود به من داد تا من انجام بدم.
بعدش کاپیتان اومد دید من یه کار دیگه دستمه و حسااابی آویزون و درهم برهم شد و رفت!!!
البته به من ربطی نداره و ایرادی به کار من نیست چون رییس مستقیم من رییس گوگولیه، هرچند کاپیتان مقامش توی شرکت بالاتر از رییس گوگولیه.
میخوام بگم زرنگی مردم رو ببین تو رو خدا!!!هر چند که این کار امروز تموم نمیشه!
الان هم کلی خوابم میاد و داغونم.فردا هم امتحان خفنی دارم که حتی یک صفحه ش رو هم نخوندم و نمیدونم چه غلطی بکنم؟!تازه غذا هم نداریم و این چند روز جشن یخچال داشتیم.یعنی هرچی ته یخچال بود رو به خورد مامان و بابا دادم و امشب دیگه هیچ نداریم که بخوریم و باید غذای امشب و فردا رو هم وقتی رفتم خونه درست کنم...
کلی قهوه خوردم تا شاید یه ذره خوابم بپره ولی خب هنوز که خبری نیست!!!
من می تونم...من می تونم...من می تونم...
به جای اینها دلم میخواد توی یه اتاق آروم و تمیزو خنک ، با پرده های حریر، با دیوارها ملایم رنگ، با یه لیوان نوشیدنی خنک، توی یه تخت راحت با ملافه های سفید که یه گلدون گل هم توی اتاق باشه، برم و بخوابم.بدون هیچ فکر و دغدغه ای...
این روزها اصلا نمی فهمم چه جوری دارن می گذرن.مثل برق و باد...
پ.ن:مهرناز جونم ممنون از ایمیلت...مواظب خودت باش...
یادبود:امروز اولین سالگرد دایی کوچیکه هستش...یه سالی که خیلی طولانی گذشت...و یازده ماه بعدش هم دایی بزرگه...روحتون شاد، یادتون گرامی...
Labels: رزی روزانه نویسی می کند
رزی عزیزم همیشه استقامت و صبر و حوصله ات مثال زدنی و ستودنیه. ایشلله اون آرامشی که همیشه دنبالش میردی هرچه زودتر بیاد سراغت تو همون اتاقی که توصیفش کردییییییییییی..بوس بوسسسسسسسس و آرزوی بهترینهااااااااااا