- عصر داشتم از شرکت برمی گشتم خونه، خسته و کوفته و هی تو دلم غر می زدم چرا محل کار من باید بره یه جایی که هم طرح ترافیکه و هم طرح زوج و فرد و من نمی تونم ماشین ببرم؟!
بعدش خودم رو توجیه کردم که در عوض الان دارم دو قدم راه میرم و از این هوای اردیبهشتی نازنین لذت می برم.تازه کی اعصاب داشت با این خستگی توی ترافیک بمونه؟!
داشتم همینجور دلی دل کنان برای خودم میومدم سمت خونه که رسیدم به پارک محلی نزدیک خونه مون.توی پارک پر از پیرمرد و پیرزن و بچه و دختر و پسر جوون و کلاغ و گنجشک و مورچه درختان سرسبز و گل و گربه و ...بود.خلاصه توی پارک زندگی جاری بود.
یه خانوم جوون که داشت کالسه بچه ش رو هل میداد با یه خانوم میانسال که فکر کنم مادرش بود، داشتن میومدن سمت پارک.لباسهاشون هم لباسهای راحت و خودمونی بود.یعنی مال همون اطراف بودن و اومده بودن پیاده روی.
با خودم گفتم کاش الان منم ازدواج کرده بودم و یه بچه داشتم و مامانم هم سالم بود و باهم میومدیم پارک، فکر کن سه نسل باهم میومدیم پارک.نوه و مادر و مادربزرگ...بعد فکر کردم کاش خاله م هم اینجا پیشمون بود، نه هزاران هزار کیلومتر دورتر...بعدش چه حالی میداد داشتن یه زندگی نرمال و معمولی.بابام هم چه ذوقی می کرد از دیدن نوه ش و میومدن خونه ما و ما میرفتیم خونه شون و ...خلاصه رفتم توی افکاری که خیلی وقتها میان سراغم و در صدر همه شون هم اینه کاش مامانم سالم بود و معمولی بود...
- از ساعت اتفاق افتادن پاراگراف بالا یه دو ساعت و نیمی گذشته.نشستم توی هال و پاهام رو دراز کردم روی میز وسط مبلها.اومدم توی هال بشینم که یه ذره پیش مامان و بابام باشم.لپ تاپم هم روی پامه و دارم یه متنی ترجمه می کنم راجع به آموزش کودکان و نحوه درس دادن به کودکان در سنین مختلف.اینجوری کارم رو هم پیش می برم.یه ماگ صورتی بزرگ روی میز کنارمه که توش پر از ماالشعیر انار هستش با یه نی که ازش اومده بیرون.بابام نشسته دوتا مبل اونور تر و لپ تاپش روی پاشه و داره برای دردانه عالم( برادرم رو می گم) ایمیل میزنه.روی میز کنارش یه لیوان آبجو خوریه که توش ماالشعیر ساده هستش با یه عالمه یخ.مامانم روی مبل ولو هستش و داره برنامه شبکه چهار رو می بینه.(ماهواره مون از اون روزی که ریختن توی محلمون قطعه هنوز.)داره بستنی قیفی وانیلی میخوره.هر چند وقت یه بار هم یا بابام یه چیزی می گه و یا مامانم یه چیزی میگه و اون یکیشون جوابش رو میده.سبزی پلو توی پلوپز داره می پزه و کوکو سبزی داره توی ماهیتابه هپی کال می پزه.(بله ما رژیمی کار می کنیم!)یه نسیم خنک از لای پنجره باز میاد تو و حسابی حال میده.
به خودم میام و می گم خدا رو شکر که مامانم خیلی بهتر از قبله.هر چند بعضی وقتها یه حرفهای عجیب و غریبی میزنه یا یه کارهای عجیب و غریبی می کنه که دود از کله م بلند میشه و گاهی به مرز جنون میرسم(ولی خب هی کظم غیظ می کنم!!!)خدا رو شکر بابام سالمه، برادرم سالمه، خودم سالمم و خدا رو شکر برای خیلی چیزها...خلاصه کلی حس های خوب میاد توی همه وجودم.به خودم می گم خوشبختی میتونه همین باشه.
به قول سهراب
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت؟
Labels: رزی روزانه نویسی می کند
xxx
خیلی چیزای زیادی هست که می تونیم بابتش خدارو شکر کنیم
به این قضیه اعتقاد دارم که هر چی بیشتر سپاس گذار نعمت هایی که بهت داده شده باشی ، نعمت های بیشتری به سمتت هدایت می شه
موفق باشی
خیلی چیزای زیادی هست که می تونیم بابتش خدارو شکر کنیم
به این قضیه اعتقاد دارم که هر چی بیشتر سپاس گذار نعمت هایی که بهت داده شده باشی ، نعمت های بیشتری به سمتت هدایت می شه
موفق باشی
khoda ishalla hameye azizato sahih o salem negah dare vasat o az budane kenareshun lezzat bebari :-)
bad az modathaa tonestam barat coment begzaram,khobi?rosi jonam anchenan ghashang vasf kardi ke delam on aramesho khaste,ta adam mojarade delesh mikhad doresh shologh beshe ,doresh ke shoogh shod migeh mojaradiiii kojaeiiiiiiiiiiiiiii?eshalah hamishe shad bashi azizam roy maheto mibosam,rasti az inbarha namiaei?chin alan hava khili khobeha