رزسفید
روزمره گیهای من
Friday, June 3, 2011
Gemini-4
فردا دارم با یه سری از دوستان میرم باغ یکی از دوستان خارج از شهر.فردا خونه هم قراره کارگر بیاد برای تمیز کاری.من نیستم ولی مامان و بابا هستن.غذای فردا رو درست کردم و منتظرم پخته بشه تا زیرش رو خاموش کنم و برم بخوابم.البته دوش هم باید بگیرم.کیک هویچ و گردو هم درست کردم برای فردا که میرم باغ با چایی بزنیم بر بدن با دوستان!مریضم دیگه.یکی نیست بگه مگه مجبوری این وقت شب کیک بپزی.دیدم من که باید بیدار بمونم تا غذا پخته بشه پس بذار یه کیک هم بپزم که توی این مدت پخته بشه.این عادت رو از خاله جانم به ارث بردم که هر جا میره شیرینی میپزه و با خودش میبره.فکر می کردم این عادتش فقط مربوط به وقتی میشه که در وطن زندگی میکرد.ولی کاشف به عمل اومده در آمریکا هم به همین منوال عمل می کنه و هر جا میخواد بره با خودش کیکی، دسری چیزی درست می کنه و میبره.کلا این عشق و علاقه من به آشپزی و شیرینی پزی از خاله جان به من به ارث رسیده و من حسرت میخورم که چرا خصوصیات دیگه ش رو به ارث نبردم!!!
یکم پیش که سسل زنگ زد که برنامه فردا رو هماهنگ کنه، بهش نگفتم دارم کیک درست می کنم.اگه می فهمید لجش می گرفت که چرا شب که باید زودتر بخوابی که فردا صبح زود بیدار بشی، وایسادی و داری کیک درست می کنی؟! اون موقع که زنگ زد داشتم گردو ها رو خرد می کردم.بهش گفتم دارم غذای فردا مامان اینها رو درست می کنم و حرفی از کیک نزدم.زنگ زده بود گوشزد کنه که لباس گرم و مناسب برای خودت بیار.انقدر که من هرجا میرم با یه تاپ پرپری می رم و همیشه یخ میزنم و باید همسایه ها یاری کنن و یه شالی، ژاکتی چیزی بدن تا من گرم بشم.میخواستم بهش بگم توی این گرما لباس گرم رو کجای دلم بذارم که یادم اومد چند بار در این زمینه به توصیه هاش گوش نکردم و ضرر کردم.در نتیجه گفتم چشم، مرسی که یادآوری کردی.حتما لباس گرم هم میارم.بماند که یه بار هم زیرپوستی لج هم رو درآوردیم و محترمانه خداحافظی کردیم.البته ده دقیقه بعدش سسل زنگ زد و گفت من صبح میام دنبالت و اصلا به روی خودش نیاورد که لجش رو درآوردم و منم به روی خودم نیاوردم که حالم از این مدل حرف زدنش بهم میخوره و کلی بابت لطفش که فردا میاد دنبالم تشکر کردم ازش!!!
عصری داشتم میرفتم بیرون، تنها بودم.بارون اومده بود و زمین لیز بود.یه جایی نزدیک خونه سسل یه پیچ هست که یه ذره سربالاییه.(من داشتم میرفتم یه جای دیگه و خونه سسل نمیرفتم ولی مسیرم از اون طرف بود) وارد اون پیچ که شدم دیدم جلوتر ترافیکه و زدم روی ترمز.ترمز ماشین نمیگرفت و ماشین همین جوری لیز میخورد و من به ماشینهای جلو نزدیک تر میشدم.فقط به ذهنم رسید فرمون رو بگیرم سمت راست تا برم توی باغچه.اگه سمت چپ میگرفتم میرفتم سمت گارد ریل و از ارتفاع ممکن بود پرت بشم پایین.یه مدت خیلی کوتاه که برای من خیلی طولانی بود، طول کشید تا ماشین با یه صدای وحشتناکی درست لب جدول ایستاد و من به هیچ ماشینی هم نزدم خدا رو شکر و خطر رد شد.
یه چیزی که ذهنم رو از عصر تا حالا مشغول کرده اینه که من توی اون لحظات اصلا نمیترسیدم.فکر مرگ اصلا باعث ترسم نمیشد.فقط فکر می کردم اگه من بمیرم مامان و بابام چی میشن؟خودم اصلا حس بد و ترسناکی نداشتم.فقط بعدش بر حسب عادت که وقتی بهم شوک وارد میشه، پای چپم شروع کرده بود به لرزیدن و عین چی می لرزید.
راستش من از مرگ نمیترسم.یعنی از مردن خودم نمیترسم ولی یکی از بزرگترین فوبیاهای من مرگ پدر و مادر و اطرافیانمه که البته توی این چند ساله اخیر چهار بار باهاش رو به رو شدم(خاله و عمه م و دوتا دایی هام) و این روزها که عمو بزرگه یه ذره حال نداره، فقط خدا میدونه توی دل من چی میگذره...
عصری همون موقع که داشتم با ماشین لیز می خوردم و ترمزم نمی گرفت به این هم فکر کردم که الان اگه من اینجا ماشینم یه بلایی سرش بیاد، از پنجره خونه سسل معلومه و اگه خونه باشه شاید ببینه چه ترافیکی شده و احتمالا بیتفاوت از کنار پنجره میره کنار و شاید نفهمه که این اتفاق برای من افتاده...دیدم اینم مثل خیلی از اتفاقهایی که بی تفاوت از کنارشون می گذریم و نمیفهمیم که توی این اتفاق پای چه کسایی از نزدیکان و آشنایانمون گیره...
امروز یعنی سیزدهم خرداد، تولدم برادر عزیزمه...عزیزکم بیست و پنج سالش پر میشه و میره توی بیست و شش...باورم نمیشه اون بچه ریقوی کوچولو که الان شده عزیزترین آدم زندگی من و نفر اول زندگی من، الان انقدر بزرگ شده...دلم میخواست روز تولدش باهم بودیم که متاسفانه امسال هم نشد و من بازم از راه دور همه عشق و محبت و آرزوهای خوبم رو براش میفرستم...
پسرداییم امروز برام یه حجمی رو ایمیل کرد که نمای سومش رو به صورت سه بعدی میخواست.برای درس دانشگاهش میخواست.پسر همون داییم که اول اسفند فوت کرد.داشتم فکر می کردم اگه داییم زنده بود لازم نبود پسرش کارهای رسم فنی دانشگاهش رو از من بپرسه و میتونست از باباش بپرسه(داییم مهندس راه و ساختمان بود)همه ما به کنار، پسرش براش خیلی زود بود که پنج روز بعد از تولد نوزده سالگیش پدرش رو از دست بده...روحت شاد دایی جونم...
این غذا و کیک باعث شدن توی مدتی که منتظر پختنشون بودم، بعد از مدتها یه پست روزانه نسبتا طولانی اینجا بنویسم.مواظب خودتون باشین و تعطیلات خوش بگذره و ...شب خوش...

Labels:

3 Comments:
خوش به حالت رزي جون چه هنرمندي هستي من كه با اين سنم يه غذاي ساده نميتونم بپزونم!
در مورد مرگ اطرافيان و ترس شديد ازش منم باهات موافقم و در كل ترجيح ميدم اصلا بهش فكر نكنم چون اصلا برام قابل تحمل نيستش!

سلام رزی گلم .. خووووووووبی عزیزدل ؟؟؟
اخ چه لذتی داره بعد مدتها برا یکی از بهترین دوستات بنویسی .. دلم یه ریزه شده بود واست . تمام پستای عقب مونده رو خوندم. بالاخره وی پی دار شدیم و فیل میل دیگه بهمون اثر نمیکنه !!!!!!!!!!
راستی رزی جون میشه اون لینکی که اسم همه ماهها رو به همین صورتیکه عنوان پستات میذاری داشت رو برام بذاری لطفا ؟؟؟
خوش بگذره جمع دوستانه عزیزم .

Anonymous sani said...
:X kaamet hamishe shirin ba shiriniaye khoshmaze ke mipazi
moraghbe khodet bash