امروز غروب داشتم رانندگی می کردم سمت خونه.هوا بارونی بود و باد میومد و یه رعد و برق بیصدایی هم اون دورها توی آسمون هرازگاهی معلوم بود.داشتم فکر می کردم به اینکه چقدر خسته م.فکر می کردم به اینگه چقدر دلم *me time میخواد.حتی دلم میخواد از خودم هم مرخصی بگیرم یه چند وقتی.بعدش داشتم فکر می کردم منم آدمم و حق دارم گاهی بدون عذاب وجدان، حتی حوصله پدر و مادرم رو نداشته باشم و بخوام خودم باشم و خودم و این همه لازم نباشه مواظب همه چیز باشم.داشتم به عصبانی بودنم از دست یه نفر فکر می کردم.داشتم فکر می کردم هیچ کسی رو نمیشه تغییر داد.هر آدمی یه جوریه و منطقی داره برای خودش که از نظر خودش درسته.وقتی میدونم یه کسی یه چیزی رو قبول نداره و حرف من رو نمی فهمه، ترجیح میدم اصلا چیزی نگم درباره ش.حالا این آدم میتونه بابام باشه یا همکارم باشه یا دوستم باشه و یا حتی دوست پسر سابقم...
مدتهای مدیدیه که دیگه موارد اعصاب خورد کن رو اجازه نمی دم که هی توی مغزم تکرار بشن و عذابم بدن.یه چیز وقتی ناراحتم می کنه دیگه نمی ذارم تاثیر خیلی بدی روم بذاره و زندگیم رو فلج کنه.شاید هرازگاهی یادش بیوفتم ولی فقط یادش میوفتم و دیگه اون تاثیر رو نداره و فقط گاهی دچار مکالمات درونی با خودم و یا اون فرد میشم که معمولا هم نیمه کاره باقی می مونه.تجربه زندگی من به من نشون داده که تا الان بیشتر موارد ناراحت کننده زندگیم حل نشده باقی موندن و فقط با گذر زمان کمرنگ شدن ولی اثرشون و یادشون توی زندگیم هست.در رابطه با بیشتر افراد هم همین جوری بوده و به این نتیجه رسیدم که یه مشکلی در من هست که با هیچ کسی مساله م رو تموم نمی کنم و نمیه باز میذارمش و هی ازم انرژی میگیره.در پی پیدا کردن و رفع اون مشکل هستم...
بعدش ضبط رو روشن کردم و این آهنگه مرجان اومد:اونی که میخواستیش تو غبارا گم شد، مرغی شد و پشت حصارا گم شد...
کلی تعجب کردم، چون من این آهنگ رو یادم نمیاد کی ریختم روی سی دی و آوردمش توی ماشین و اصلا کی گذاشتمش توی ضبط...خلاصه همون موقع بارون گرفت و خورشید هم داشت غروب میکرد.بوی خوبی هم توی هوا میومد.بعدش با خودم فکر کردم همین که این آدم فهمیده کارش من رو ناراحت کرده و اومده معذرت خواهی کرده یعنی فهمیده که کارش ناراحت کننده بود.مدلش اینه دیگه.من که مسوول تربیت آدمها نیستم.دمش گرم که شعور به خرج داد.خلاصه حال و روزم با این افکار یه نموره بهتر شد.بوی بارون و نم بارون هم که دیگه نگوووو...خیلی چسبید.بارون اونم روز اول مرداد...خیلی خوب بود...
برای بار هزارم فکر می کنم که این درد ماهیانه که خودش عذاب آور هست، خوب چی میشد، به کجای دنیا بر می خورد که این اعصاب خوردیها و روانی شدنهای قبلش وجود نداشت؟همون درد جسمانی کفایت می کنه برای بهم زدن زندگی توی مدت دو، سه روز.چی میشد حداقل این عوارض روانیش وجود نداشت و فقط همون جسمانی ها بود؟!!!
*:اصطلاحی برای زمانی که یه آدم برای خودش داره و از همه چیز و همه کس مرخصی می گیره و میره توی غار تنهاییش و برای خودش هرکاری میخواد می کند!
Labels: رزی روزانه نویسی می کند