رزسفید
روزمره گیهای من
Thursday, August 25, 2011
Virgo-1
توی شرکت یه سیستمی به سرور اضافه کردن که هر یوزری توی هر سایتی بره، آدرس اون سایت و مقدار حجم مصرفی اون یوزر در طی روز مستقیم در یک نمودار خوشگل تقدیم آقایون رییس میشه و از اونجایی که من نمیخوام وبلاگم به دست اونها بیوفته پس از این به بعد از توی شرکت آپ نمی کنم(یکی نیست بهم بگه نه که خیلی زیاد آپ می کنی؟!)
این روزها به نظرم خیلی سریع دارن می گذرن.خیلی خیلی زود...سومین روز آخرین ماه تابستونه و این یعنی که تقریبا نصف سال سپری شده...
تاتر خرده خانم رو دیدم.یه سری کتاب جدید خریدم: مردی که گورش گم شد، چه کسی باور می کند رستم، قصه تهمینه، بدون لهجه خندیدن(یه ترجمه دیگه ش رو قبلا خونده بودم و این یه ترجمه جدیدشه)
سریال فرینج رو هم بالاخره سه تا فصلیش که اومده بوده رو دیدم و حالا با دنیایی از سوال نشستم منتظر تا فصل بعدیش بیاد!!!
این روزها توی شرکت یه وقتهایی میخوام داد بزنم و خودم رو از طبقه چهارم پرت کنم پایین.یه مشت آدم بیشعور شدن کارفرما.هی میگن این ساختمونها رو آجری کنین، بعدش می گن سنگی کنین.حالا سنگش تراورتن باشه، بعد میگن نه خیر سنگ لاشتر باشه.بعد دوباره میگن آجری کنین با سنگ مرمریت.آجرش زرد باشه، دو روز بعد میان میگن نه خیر قرمز باشه.حالا کنسول بدین، حالا کنسول ندین، حالا دوباره کنسول بدین...سازه ش به هم میخوره، خب بخوره، دوباره طراحی کنین.هی متریال عوض میشه، تمام دیتیلهاش هم عوض میشه، خب بشه.دوباره بکشین و طراحی کنین...بعد یکی دوتا ساختمون که نیست، مربوط به یه پروژه دولتی میشه که کلی ساختمون غیر تیپ داره توش و هی باید تغییر بدی...یعنی همه مون روانی شدیم از دست این کارفرمای ...
بعد تازه فقط این کارفرمای بیشعور نیست که، جو داخلی شرکت هم بهم ریخته.دوتا از همکارها با هم دعوا کردن و داد و هوار و الان هم باهم قهرن و من به عنوان کسی که با هردوتاشون در ارتباط هستم، رسما بیچاره شدم.هی این میگه و هی اون یکی میگه...
دیروز یه کلمه به این آبدارچی نسبتا جدید شرکت گفتیم میای توی آتلیه و میبینی در بسته س، قبلش یه در بزن و یه کوچولو مکث کن و بیا تو، ما چند تا خانم هستیم و شاید از شدت گرما دکمه مانتویی باز باشه یا شالی روی گردن باشه(هر چند من آدم مذهبی و با حجابی نیستم اصلا ولی برام مهمه که توی محیط کار چه جوری بگردم و یکی از همکارهام هم با حجابه و براش مهمه) آقا جنجالی به پا شد که بیا و ببین، برگشت گفت من شهرستانیم، کارگرم ولی شعور دارم برای خودم چرا خانم فلانی(همکار مربوطه که این حرف رو بهش زد) با من اینجوری رفتار می کنه و ...خلاصه من رسما کف کردم تا جو رو آروم کردم و گفتم هیچ ربطی به شهرستانی بودن تو نداره و ...خلاصه بماند.حال ندارم بنویسمش و دوباره اون همه انرژی ازم بره!!!
امشب دوره دوستانه مونه.توی این دوره ها قرار شده صاحبخونه غذا درست نکنه و هر کسی با خودش غذا ببره.اینجوری خیلی کیفش بیشتره، هم صاحبخونه توی زحمت نمی افته و هم تعدا غذاها بیشتره و تنوع زیاده خلاصه.من تقریبا هر دفعه با خودم دسر هم میبرم و وای به حالم اگه یه روز بدون دسر برم، انقدر همه آه و حسرت می کشن که تصمیم گرفتم هر دفعه یه دسر ببرم حتما.چند شب پیش همین دوستی که این دفعه خونه اونا دعوتیم گفت رزی جان بیزحمت تو غذا نیار، من برات درست می کنم.منتهی حتما یه دسر بیار.منم تصمیم گرفتم حالا که غذا نمی برم بهشون حال بدم و این دفعه دو تا دسر ببرم.آماده که شد عکسهاش رو میذارم.
چند شب پیش بعد از حدود پونزده سال، بدمینتون بازی کردم و وااااااای که چقدر چسبید.اونقدر که تصمیم گرفتم برم و دوتا راکت بخرم.بماند که شبش از شدت بدن درد مجبور شدم مسکن بخورم تا بخوابم!
یه کلاس دارم میرم که اونم خیلی هیجان انگیزه.یه جورایی یه کلاس معماری داخلیه.بعدا بیشتر درباره ش می نویسم.
شهریور عزیز دل من هم اومد.هوا کم کم میره به سمت پاییز و اون بوی جادویی میپیچه توی هوا...به به ...کم کم باید بگم سلام سی سالگی...
مواظب خودتون باشین و تعطیلات خوش بگذره...
پ.ن:دوستان ممنون از احوالپرسیهاتون.مخصوصا مهرناز جونم مرسی.خوبی تو؟!

Labels:

1 Comments:
Anonymous مورنا said...
خدارو شكر توو شركت ما ازين سرورا نميذارن چي ميشد اگه ميذاشتن.....:(
واي پايييييز من عاشق پاييييزم با بوي بارون و باداي خنكش كه آدم و مست ميكنه مخصوصا كه متولد پاييزم :)