رزسفید
روزمره گیهای من
Wednesday, September 28, 2011
Libra-2
چه احساسی بهتون دست میده وقتی دارین لخ لخ کنان توی تجریش قدم میزنین(در واقع خودتون رو می کشین روی زمین) و در حالیکه رفتین فروشگاه درست و خرید کردین و دارین میرین سمت خونه و یهو یه صدایی پشت سرتون میگه:رزی!!! و بر می گردین و می بینین واااای دوست پسر شونصد سال پیشتون پشت سرتون ایستاده؟!
آره خلاصه برگشتم و دیدم شاخ شمشاد پشت سرم ایستاده!بعد از سلام و احوالپرسی ازم پرسید بچه دار نشدی؟منم بهش گفتم بچه؟درسته که از اون موقع خیلی چاق شدم ولی واقعا بهم میخوره که بچه دار باشم؟بذار اول باباش رو پیدا کنم و بعد بچه دار بشم!ایشون هم با چشمانی از حدقه دراومده فرمودن مگه ازدواج نکردی؟ و بنده هم بگم نچ!و ایشون بگن ولی اون موقع یادمه گفتی میخوای نامزد کنی و با من بهم زدی!!!اون وقت همه دنیا کوبیده شد روی سرم که واااای راست میگه.یادم اومد بیچاره هیچ مشکلی که نداشت تازه موقعیت خوبی داشت و اخلاق درست و حسابی هم داشت ولی نمیدونم چرا زیاد به دلم نمی نشست و به خیال خودم برای اینکه علافش نکنم بهش گفتم دارم نامزد می کنم!!!

میتونین تصور کنین چه جوری قضیه رو جمع و جور کردم؟اونم صورت در صورت.باز اگه پشت تلفن بود راحت تر میشد این گند رو جمع کرد.بهش گفتم بهم خورد.حتی به نامزدی هم نرسید.شاخ شمشاد هم گیر داده بود که چرا؟مگه اذیتت می کرد؟منم گفتم نه مساله اصلا این نبود.مساله تفاوت ها بود!هر کسی توی یه شرایطی بزرگ میشه و این شرایط با هم متفاوت هستند و ...خلاصه سعی کردم جمع و جورش کنم.که البته فکر نکنم باور کرد!تازه دلخور بود و می گفت وقتی نامزدیت به هم خورد چرا دوباره به من زنگ نزدی؟!

تازه فهمیدم ایشون یکی از همکارهاشون هم فامیلیه منه و ازش سراغ من رو گرفته که البته همکارشون من رو نمی شناختن.تازه فهمیدم که بعد از بهم خوردن رابطه مون ایشون با خودش کلی فکر کرده(.رابطه چهار، پنج ماهه ای بود و بیشتر نبود.)که ما شاید می تونسیتیم با هم آینده ای داشته باشیم و ...یک سری حرفهای تکراری!
از خودش گفت و اینکه خیلی درگیر کارشه و خیلی مسوولیت الکی داره و هنوز مجرده و دوماه پیش با دوست دخترش بهم زده(که البته خیلی باور کردنی نبود برام)
بعدش ازم پرسید شماره ت همون قبلیه؟بهش گفتم آره.من خطم از یازده سال پیش تا حالا همینه.در کمال ناباوری گوشیش رو درآورد و یه میس کال انداخت روی گوشیم!!!(یعنی بعد از این همه مدت شماره من هنوز توی گوشیش بود! و تمام این سالها چون فکر می کرده من ازدواج کردم بهم زنگ نزده!)
انقدر از دروغی که گفته بودم و توی این موقعیت لو رفته بودم خجالت کشیدم و مبهوت بودم که موقع خداحافظی گفت برسونمت، ماشینم توی پارکینگ طبقاتی هستش، که من بهش گفتم مرسی، من ماشینم یه ذره جلوتره.خلاصه بعد از خداحافظی و آرزوی دیدار، یادم افتاد من اصلا بدون ماشین اومدم تجریش!!!
بعدش یادم افتاد چند ماه پیش هم برام آفلاین گذاشته بود که رزی از زندگیت راضی هستی و منم جوابش رو نداده بودم و باز یادم اومد چند سال پیش من یه روزی توی یاهو 360 مرحوم استاتوس زده بودم:(من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من.من خودم هستم و یک حس عجیب که بر صد عشق و هوس می ارزد )و بعدش بازم ایشون برام آفلاین گذاشته بودن که چیزی شده؟که البته من بازم جوابش رو نداده بودم!
این رابطه مال خیلی وقته پیش بود.سال 81 که من بیست و یک سالم بود و هنوز سسلی نیومده بود توی زندگیم.یه چیزهایی تعریف می کرد که من اصلا یادم نبود و برام خیلی عجیب بود که یادش بوده این چیزها رو!
خلاصه که دیدن آدمی از گذشته من رو برد به اون موقع ها و اینکه آیا آرزوهای اون موقع الان برام اتفاق افتادن یا نه و چقدر نسبت به اون موقعها تغییر کردم...
موقع خداحافظی بهم گفت اون موقع خیلی خام و بیتجربه بودی.آدم توی اون سن ممکنه خیلی کارها بکنه.ولی یادت باشه من رو پیچوندی!
خلاصه که عزیزانم نکنین.دروغ نگین که گندش بالاخره یه روزی در میاد و وای به اون روز!!!

Labels:

2 Comments:
اوه مای گاد رزی!!! چه اتفاق جالبی!! اونهم در تهران به این بزرگی!!! دوست داشتم بدونم خودت چه احساسی بهت دست داد وقتی دیدیش. در واقع بعد از دیدارتون. البته فکر میکنم جواب سوالم رو میدونم...

Anonymous Anonymous said...
وااااای
سلام
دلم کلی برا این صفحه تنگ شده بود
به لطف ف ی ل ت ر ی ن گ اینجا رو از گودر می خوندم و نمی تونستم کامنت بذارم تا به سلامتی گودر هم ف ی ل ت ر شد و من رفتم و یه اقدام اساسی کردم و تونستم باز اینجا رو ببینم
ایام به کامت
پریا