رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, September 20, 2011
Virgo-8
قبلا هم گفتم که بنا به سیستم جدیدی که توی شرکت پیاده کردن، من دیگه از شرکت وبلاگم رو آپ نمی کنم و ایمیلهام رو هم از شرکت چک نمی کنم و فقط ایمیل کاریم رو اگه لازم باشه چک می کنم. الان که به رسم هر ساله که اواخر تابسون موسم بی خوابی های شبانه من فرا می رسه، گفتم بیام و وبلاگم رو یه آپی بکنم.صفحه بلاگر رو باز کردم ولی هیچ چیزی نداشتم که بنویسم.خواستم ببندمش، گفتم حداقل یه دو کلمه احوالپرسی کنم.همون موقع چشمم افتاد به کیفم که یه لیوان از توش پیدا بود.این لیوانه رو می خوام ببرم شرکت.چون آقای آبدارچی زحمت کشیدن و باز هم در طی این چند ماهی که اومدن اینجا، بازم لیوان من رو شکوندن.بعد یادم افتاد که از دستش شکارم حسااابی.گفتم تا این صفحه بازه یه چند خط راجع بهش بنویسم شاید یه ذره حرصم خوابید.اولا که خیلی جوونه و تازه شهریور امسال شد یک سال که ازدواج کرده ولی خانمش الان پنج ماهه حامله س.رفته یه آزمایش ساده برای خانمش و کلی پول داده و شاکیه.بهش می گم این تازه اولشه.پولهات رو جمع کن که بچه خرجش از آدم بزرگ بیشتره.می گه روزی بچه رو خدا می رسونه!!!یعنی میخواستم بزنم توی سرش!آخرین لیوان من از این لیوانها بود(غیر از اون چهار تا لیوانی که شکونده) و من آوردمش شرکت و بعدش فرداش رفتم تبریز و بعدش که برگشتم فقط دو روز توش چایی خوردم و دنگ...شکست! بعد میگم بازم از اینها دارم و میارم.میگه نه اینا فرمش یه جوریه.راحت نیست!انگار میخواد توش بخوابه که راحت نیست!میگم یعنی چی راحت نیست؟میگه فرمش راحت نیست دیگه!میگم ولی من باهاش خیلی راحتم.میگه نه، توش چایی خوردن راحت نیست!!!منم دیگه جوابش رو ندادم.عصر داشتم فکر می کردم لابد توش چایی خورده بوده که میگه توش چایی خوردن راحت نیست دیگه!!!
دو کلمه بهش حرف میزنی که از اینجا خرید نکن و برو اونجا، داد میزنه من از هرجا راحت باشم و دوست داشته باشم خرید می کنم!
تا صبحانه ش رو نخوره اگه آقای مدیر عامل خودش رو جر هم بده این از جاش تکون نمیخوره.نهارش هم همین جوره.ساعت نهاری ما یک هستش.از ساعت دوازده و نیم غذا ها رو گرم میکنه و ساعت یک که میخوای بخوری کاملا یخ شده.توی آبدارخونه شرکت هم یه صندلی گذاشته و صندلی رو می کشه جلوی کابینت و یه جوری میشینه نهارش رو میخوره که نمیتونی رد شی و بری غذات رو دوباره گرم کنی یا مثلا یه چیزی از تو کابینت برداری.به خودش زحمت تکون خوردن هم نمیده!
گفتم کابینت...یادم اومد که چه بلایی سر کابینتها آورده.همه چیز درهم و برهم.قاشق و چنگالها رو از توی کشو درآورده و گذاشته توی یه دیس و گذاشته توی کابینت و وقتی میخوای یه قاشق برداری باید همه رو دستمالی کنی تا یه قاشق برداری.(من قاشق و چنگال هم از خونه بردم)بقیه اجناس داخل کابینت هم درهم و برهم...انباری رو که نگوووو.میشه توش یه آدم قایم کرد بسکه به هم ریخته شده!
آب کتری جوش میره و عین خیالش نیست.آب از روی کابینت سرریز میشه و میره میریزه توی کابینتها.تمام کابینتها زنگ زدن!بهش میگم آب کتری سر رفت.میگه خودش خاموش میشه!!!همینه که خیلی وقتها بوی گاز میاد توی شرکت!!!
وقتی دوتا خانم میریم توی اون آبدارخونه فسقلی، نمی کنه از جاش بلند بشه و همین جور نشسته زل میزنه بهت و کاری می کنه تو از رو بری!
اون روز یه کلمه بهش گفتیم در آتلیه وقتی بسته س، میای تو یه تقه به در بزن تا ما حواسمون باشه و بعد بیا تو...داشت من رو از وسط نصف می کرد که من شهرستانیم ولی شعور دارم.تحصیلات ندارم ولی برای خودم توی شهرستان کسی هستم!!!بهش می گم چه ربطی داره آخه؟من به آقای رییس گوگولی هم گفتم این کار رو بکنه منتهی به اون غیرمستقیم گفتم.
سینی ماکروفر رو نگو که کثافت و خرده غذا از سر و روش میباره!!!
یکی از همکارها رفته بهش گفته توی چایی هل بریز.اول گفته شاید بقیه دوست نداشته باشن که همکار جان بهش گفته آبدارچی قبلی(که برادر زن همین بود و از زمین تا آسمون با این فرق داشت، یادش به خیر) توی چایی هل میریخت و همه دوست داشتن.برگشته میگه هل نداریم.همکار جان امروز با خودش هل آورده.بعد خانم منشی دیده و میگه هل که داشتیم چرا آوردی؟آخرش معلوم شد آقای آبدارچی تشخیص دادن هل خواب آور هستش و توی چایی نریختن.بعد امروز که هل ریخته و آورده، توی لیوان چایی هر کدوممون سه تا هل درسته و نکوبیده ریخته و هل ها همین جور خشک خشک روی لیوان ایستاده بودن!بهش گفتم مرسی برای من دیگه هل نریز.اون یکی همکارم بهش گفته هل رو توی ظرف چایی خشک بریز و ...خلاصه قاطی کرده برای همکار جان...
چی بگم دیگه؟
عیبش رو گفتم حسنش رو هم بگم.نظافتش خیلی تمیزه.فقط همین.
کلی شیرین کاری دیگه هم می کنه...رییس و روسا هم که بهش تذکر دادن هیچی نمیگه.سکوت میکنه و بعدش میاد بالا و قاطی می کنه!آقای رییس امور اداری مالی هم گفته اگه ناراحته می تونه بره.که این هم کلی غرغر کرد.البته پیش ما و پیش اون هیچی نگفت!!!
یعنی فقط همین مته رو سر کار کم داشتیم که بره روی اعصابمون.آبدارچی قبلی ماه بود.تمیز و مرتب.ولی خودش رفت یه جای بهتر.ولی این یکی...
چی بگم؟
خدا همه رو به راه راست هدایت کنه...

Labels:

3 Comments:
Anonymous نیکا said...
همشون همینجوری هستند
نباید خودتو ناراحت کنی :دی

Anonymous لبخند said...
خوب رزی جونم این عکسی که تو گذاشتی خداییش به نظر من هم یه کم نگه داشتن این لیوان سخته ولی مطمئنا امتحانش کرده که اینقدر دقیق می دونسته این رو:))

Anonymous Anonymous said...
اعصاب اضافه دارید تو اون شرکت؟ بیرونش کنید خب! اه!!! من خوندم کلی حرص خوردم.وای به شما ها!

x-(