رزسفید
روزمره گیهای من
Wednesday, October 19, 2011
Libra-6

دیروز مرخصی گرفته بودم که برم یه سر دانشگاه. که البته نرفتم.شب قبلش مهمونی بودم و صبح تا ساعت ده خوابیدم.گفتم از مرخصیم استفاده کنم و خلاصه شرکت هم نرفتم.رفتم تجریش و یه سری خنزر پنزر میخواستم بخرم و یه چند تا شلوار تعمیری هم داشتم که یا باید کوتاه میشدن یا باید کمرشون تنگ میشد و یا دکمه شون افتاده بود و ...خلاصه شلوار ها رو دادم به آقای خیاط خوب و مهربون و قرار شد ساعت چهار حاضر بشن.راجع به این خیاطه بگم که توی پاساژ بعثت تجریش هستش.طبقه پایین.از پله که میای پایین، سمت راست، دومین مغازه از انتها، بغل یه لوازم آرایش فروشی.آی کارش خوبه و خوبه که نگو.یه شلوار جین رو در کمال ناامیدی بهش نشون دادم که گفت درست میشه و چیزی که تحویلم داد غیرقابل باور بود.قیمتهاش هم خوبه و خلاصه من چند ساله که مشتریش هستم.اگه کار تعمیراتی داشتین میتونین برین پیشش.خیلی خوبه!

آره خلاصه، گفت شلوارها ساعت چهار حاضره.حالا ساعت چنده؟یک و نیم!عصر هم با دوستان قرار داشتیم بریم سینما فیلم سعادت آباد.دیدم نمی صرفه برم خونه.خلاصه دو گوله رو به کار انداختم و رفتم سینما فرهنگ و تک و تنها فیلم یک حبه قند رو دیدم.بعدش هم اومدم بیرون و رفتم تجریش و شلوارها رو گرفتم و بعدش هم پیش به سوی سینما آزادی و فیلم سعادت آباد.
انگاری یه دوربین گذاشته بودن توی خونه و چند ساعت از زندگی یه عده ای رو فیلم گرفته بودن.ولی رفتارهای علی(امیر آقایی)که یه مرد شکاک بود رفته بود روی مغزم و خیانت محسن(حامد بهداد).بعدش با حرص و حال بد روندم تا خونه و از سردرد مردم.دیشب که داشتم برای یه کسی جریان فیلم رو تعریف می کردم فهمیدم سردردم مال فیلم بود.خلاصه از دیشب تا حالا سردرد ولم نکرده.
امشب هم خونه مهمون داریم.عموجان هستن و فرزندان.هیچ کاری هم نکردم.میخواستم یه ذره از کارهام رو دیشب انجام بدم که سردرد اجازه نداد و فقط خمیر پای سیب رو درست کردم و بقیه کارها موند برای امشب.تازه تمیزکاری هم هست!
امیدوارم سر دردم زودی خوب بشه تا بتونم به کارها برسم.یادش به خیر اون موقع ها که مامانم حالش بهتر بود و هنوز سکته نکرده بود، چقدر مهمونی گرفتن راحت تر بود...
راستی منوی امشب:لازانیا، لوبیا پلو، سوپ جو، سالاد و برای دسر هم پای سیب و بستنی.خلاصه که بفرمایید شام!!!
پ.ن:در مورد پست قبل هم باید بگم که میتونه واقعیت باشه، می تونه خیال باشه یا حتی تلفیقی از واقعیت و خیال!توضیح بیشتری فعلا براش ندارم!ولی باید بگم که از این به بعد از این نوشته ها هم اینجا خواهم نوشت.
راستی من هنوز نه ازدواج کردم و نه با آدم جدیدی آشنا شدم!

Labels:

4 Comments:
Anonymous مورنا said...
پست قبل خیلی قشنگ بود با اینکه موضوع خاصی نداشت و فقط یه داستان معمولی بود.یه آرامشی داشت که امیدوارمخدا نصیب همه بکنه ;)

Anonymous Anonymous said...
eyyy vayee man pas bazam sasal khane ke dele rozye maro bordehh va hamchenan darehh mibarehh ,

faghat mikham ke khoshhal bashii arameshet mano shad mikonehh ,

ishalahh ba khabaraye khoob byaay bazz ,
miboosamet

shabnam

Anonymous دختر پاییز said...
رزی جان من همیشه وبلاگت رو می خونم. اما فرصت پیام دادن رو ندارم معمولا.
با تاخیر تولد 30 سالگیت رو تبریک میگم . منم 2 روز قبل از تولدت 25 ساله شدم. 25 سالگی یه حس خاصی داره انگار. این عدد رو دوست دارم و همیشه دوست داشتم یه جورایی ... 4 روز قبل از تولدم هم مراسم عروسیم بود. می دونستی من قدیما همیشه دوست داشتم 25 سالگی ازدواج کنم ؟ و حالا بدون اینکه تلاشی کنم یا برنامه ریزی از قبل تعیین شده باشه مثلا ، خیلی اتفاقی این اتفاق مهم زندگیم 4 روز مونده به 25 سالگیم اتفاق افتاد !

راستش این پیام رو به خاطر پست قبلیت خواستم بدم که بگم بینهایت متنت قشنگ و جذاب و جالب بود ! بی اندازه ! وقتی می خوندم عین یه فیلمی بود که جلوم رد می شد . توصیف جزئیات ، نوشتارت ، واقعا عالیه رزی جون ! نویسنده خیلی خوبی هستی واقعا .
امروز که پست جدیدت رو خوندم ، دوباره پست قبلیت رو خوندم . انقدر قشنگ بود که تصمیم گرفتم حتما پیام بذارم برات . بیشتر از همین نوع نوشته هات بذار لطفا . استقبال می کنیم...
موفق باشی عزیزم.

Anonymous بهار said...
عاشق دنیای رنگی و جذابتم رزی گلم ...