رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, November 5, 2011
Scorpio-1
دیدم چند ساله که این کاخ نیاوران بغل گوشمونه و من حتی یه بار هم نرفتم ببینمش.یعنی رفتم هاااا ولی فقط برای استفاده از کافه ش و یا برای رفتن به کنسرت ها!!!
خلاصه دیروز با جمعی از دوستان رهسپار کاخ نیاوران شدیم.من که برای تکمیل داشتن یه روز سرشار از فرهیختگی، پیاده رفتم تا کاخ تا مثلا ورزشی هم کرده باشم.توی کاخ هم هرجا رو که میشد ببینیم رو دیدیم و یکی از دوستان قبلا لیدر کاخ بود و خلاصه از اطلاعات کم نذاشت برامون.
بیشتر از هر چیزی من عاشق پنجره های رنگی حوضخونه ش شدم و استوانه های آویزوون از سقف کتابخونه ش. نکته جالب دیگه برام این بود که به نظرم زندگی شون به عنوان خاندان سلطنتی یک کشور، اون قدر که فکر می کردم سلطنتی نبود.همه جاش به نظرم خوب بود.فقط توی کاخ اصلی خیلی احساس خوبی نداشتم.نمیدونم چزا؟فضاش سنگین و سرد بود...
بعدش هم جایتان خالی رفتیم پیتزا نایت و پیتزا زدیم بر بدن.من قبلا پیتزاهاش رو خورده بودم ولی به صورت اینکه زنگ زده بودیم و آورده بودن.کیفیتش خیلی خوب بود و بسته بندیهاشون هم مرتب بود.دیروز برای اولین باز حضوری رفتم اونجا.هم جاش کوچیک بود و هم سرویس دهی داخلیش افتضاح و دیر و کند بود.ولی کیفیتش همچنان خوب بود.دیدین میگن بعضی آدمها همه خصوصیاتشون خوب نیست و یا فقط به درد یه جاهایی می خورن؟مثلا یکی برای مهمونی رفتن فقط خوبه و یکی برای مسافرت و یا یکی فقط برای کار کردن خوبه؟بعضی رستورانها هم فقط کیفیتشون خوبه و فقط باید غذاشون رو بخوری و بیخیال محیطشون بشی وپیتزا نایت هم یکی از اونهاست!!!
جالب ترین اتفاقی که می تونست امروز بیوفته این بود که من دیشب خونه یکی از دوستهام بودم و صبح خواب موندم.هم من و هم اون عزیز خواب موندیم و از کار و زندگیمون افتادیم.صبح همینجور خوابالو و با چشمان بسته پرسیدم ساعت چنده و جواب شنیدم نه و نیم و اون موقع نیم متر از جا پریدم.چون امروز کلاس داشتم دانشگاه و خواب موندم.خلاصه کلی حالم گرفته شد.بعدش یه اس ام اس اومد از یه همکلاسی عزیز که رزی جان، امروز کلاس کنسل شد!!!یعنی حالی کردم بس عظیییم!!!
پ.ن:بلاگر که مدتهاست فیلتره و در نتیجه وبلاگم هم فیلتره.گودر رو که پکوندن و این گوگل پلاس رسما حالم رو به هم میزنه.برام کامنت میاد که وبلاگم و خودم دیگه خیلی حال به هم زن شدیم(یا یه همچین چیزهایی.درست یادم نیست چون کامنت رو نصفه نیمه نخونده پاک کردم)می گم چه طوره کم کم کاسه کوزه م رو جمع کنم و برم؟!
یادش به خیر اون موقع ها(مثلا سال 85)چه عالمی داشتم با وبلاگ نویسی و چه جوی توی وبلاگستان بود.از اون موقعیها الان خیلی ها یا نمینویسن و یا بدتر از من خیلی کم می نویسن!ما را چه شده است؟!

Labels:

2 Comments:
Anonymous چیکا said...
منم دقیقا وقتی از کاخ اصلی نیاوران دیدن کردم همین حس بهم دست داد و فکر می کردم برای 30 سال پیشم همچین زندگی اشرافی نبوده. اما من از کاخ صاحبقرانیه خیلی خوشم اومد .یه موقع کاسه کوزه جمع نکنی ها به نوشتن های گاه و بی گاهت هرچند کوتا عادت داریم .راستی من همون (پالیزبانم) از دست فیلترینگ اسباب کشی کردم.

کجا بری رزی جون؟؟؟؟
از سال 85 همراهت هستم نمیدونم منو می شتاسی یا نه ولی همیشه نوشته هات را با اشتباق می خوندم.نرودوست خوبم.