رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, December 18, 2011
Sagittarius-2
امروز صبح با یه سرگیجه و حالت تهوع وحشتناکی بیدار شدم.البته همچین بی دلیل هم نبود ولی خب...از قدیم هم گفتن شب شراب نیرزد به بامداد خمار...ولی خب ظاهرا برای من می ارزید دیگه!!!شرکت توی نمایشگاه غرفه داره و امروز من باید میرفتم.خلاصه زوری خودم رو کشوندم تا توی حموم و یه دوش گرفتم تا یه ذره سرحال بشم و اومدم هی آبلیو خوردم و یه ذره دراز کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم و پاشدم رفتم نمایشگاه.
یه نمایشگاه می گم و یه چیزی می شنوین هااا.مثلا نمایشگاه تخصصی بود ولی همزمان با ورود من به پارکینگ نمایشگاه، دو تا اتوبوس بچه مدرسه ای آوردن.فکر کن بچه مدرسه ای توی نمایشگاه تخصصی و ز ا ر ت ر ا ه !!!
خلاصه که داستانی بود.بماند که به قول مدیرعامل عزیزمون اینجا بیشتر شبیه دید و بازدید بود.چون شرکتهای همکار همه همدیگه رو می دیدن و توی غرفه های همدیگه به صرف چای و شیرینی و میوه ولو بودن روی مبل ها و بماند که این همه پول گرفتن و آخر سرش هم شرکتهای مشاور بیچاره رو انداختن انتهای سالن و بماند و بماند و بماند...
بعد، یه سری از مردم انگار مرض بروشور دارن.یارو چهار بار از جلوی غرفه ما رد شد و هی بروشور برداشت.آخه یکی نیست بگه به چه دردت میخوره آخه؟تو که میری دم در و همه رو میندازی زمین!!!چه میدونی ما چه جونی کندیم تا این بروشورها اینی شد که می بینین!
کلا بازار لاس خشکه هم داغ بود.یعنی دهنم کف کرد انقدر حرف زدم و توضیح دادم.تا قبل از ظهر هم اون سرگیجه هنوز همراهم بود و کم کم بهتر شد.
رگ سیاتیک پای چپم گرفته و رسما شل میزنم راه میرم، بسکه امروز الکی هی سرپا بودم و هی رفتم این غرفه و اون غرفه!
یه بنده خدایی هم اومده بود و بعد از دیدن بنرها و استندها و فیلمی که از مونیتور غرفه مون پخش میشد، می گفت من یه زمین دارم دویست متر.شما میتونین برام بسازین؟بعد به عکسهای در و دیوار غرفه اشاره کرد و گفت به این بزرگی نه(حالا عکسهایی که به در و دیوار بودن، اصلا عکسهای مسکونی نبودن و عکس ایستگاه راه آهن بودن) مدیر عاملمون هم گفت بله پدر جان، براتون میسازیم.بعد دوباره پرسید یعنی همه کارهاش رو خودون انجام میدین؟میتونین؟!مثلا برق و تاسیسات و اسکلتش رو؟!مدیر عاملمون هم گفت بله پدرجان، سعیمون رو می کنیم که براتون انجام بدیم!!!انقدر این مکالمه بامزه بود که من و اون یکی همکارم از غرفه رفتیم بیرون تا جلوی خود اون آقا نخندیم!!!
یه جا هم انقدر دلم سوخت که نگو.مدیر عامل جان که برگشته بود شرکت و همکارم هم رفته بود غرفه های دیگه صله ارحام، منم ولو روی مبل نشسته بودم و داشتم روزنامه میخوندم.یهو یه صدای ضعیفی با لهجه ترکی غلیظی شنیدم.بلند شدم و دیدم یه آقای چهل، چهل و پنج ساله با صورت آفتاب خورده و لباسهای کهنه، بهم گفت شرکت شما پیمانکار جوشکاری نمیخواد؟!گفتم نه متاسفانه.توی چشمهاش انقدر غم بود که نگو.بهش شکلات و شیرینی تعارف کردم و آب میوه هم دادم بهش و اون و هم تشکر کرد و رفت.بعدش با خودم گفتم دلت خوشه ها، مشکل زندگی این مرد با شیرینی و شکلات و آبمیوه که حل نمیشه...
خلاصه که بساطی بود برای خودش.این همه اهن و تلپ و دنگ و فنگ، آخرشم هیچی.به قول آقای رییس ما که نمیتونیم توی غرفه مون چیزی به کسی بفروشیم.ظهر که زنگ زده بود که آمار بگیره، بهم گفت رزی جان(بله، توی شرکت همه من رو به اسم کوچیک صدا می زنن!)ببین میتونی یه چند تا از این ایستگاه هامون رو بفروشی!!!
بعدش هم با همکار جان به صورت افقی سوار ماشین شدیم و اومدیم و توی راه همون سوالی رو مطرح کرد که من حدود چهارساله دارم درباره ش به آدمهای مختلف جواب میدم.اون سوال طلایی چیزی نبود جز این که:رزی، چی شد که با سسل به هم زدین؟!!!!
.
.
.
چی شد؟واقعا چی شد؟شماها فهمیدین چی شد؟چون من که خودم هنوز نفهمیدم چی شد...

Labels:

3 Comments:
Anonymous فریدا said...
بله من دقیقا یادمه که چی شد !!!
سسل اهل ازدواج نبود و تو می خواستی که اهل ازدواج باشه و دوست نداشتی آینده ی دوستیتون رو خالی ببینی !
و هر چی من خودم رو جر دادم که نکن... که همین دوستیتون به دنیا میرزه گوش ندادی !!!
من خوب یادمه !!!!
هر بار گفتم مواظب دوستیتون باشه... آدمهای مچ ده سال یه بار پیدا میشن ...
چی بگم واقعا !!!!

Anonymous sherry said...
رزی اون موقع ها که با هم خوب و خوش بودین من وبلاگنو می خوندم و کلی انرژی می گرفتم.خودم شرایط خوبی نداشتم...اما یک دفعه موجی از مشکلات اومد طرفت.یکی اش هم بهم خوردن رابطه اتون بود.خیلی متاسف شدم.اما تو هنوز همون دختر پر جنب و جوش و با سلیقه ای چرا دوباره مثل قبل همه چیز رو با جزئیات نمی نویسی و زود به زود پست نمی ذاری؟در ضمن الان از توی کامنت ها فریدا رو بعد از قرنی پیدا کردم!

Anonymous morenna said...
اتفاقا سوال منم هست؟:D
ولی من که هیچ وقت نفهمیدم چی شد...هیچ وقتم توضیحی ندادی...شایدم من نفهمیدم...
به قول یکی از استادامون:خیر انشاالله:)