رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, December 29, 2009
Capricorn-4
-از پریشب تا حالا سردرد و حالت تهوعی اومده سراغم که نگو ونپرس!دیشب هم انقدر استرس و اضطراب داشتم که تمام وجودم داشت میلرزید.الان هم همه اینها به همراه فشار پایین و سرگیجه مهمون وجودم هستن!
-دیروز عصر زیر پل کریمخان تا سر بهار شیراز پر از گارد ویژه بود.تمام مغازه ها بسته بودن و مترو هم بسته بود.یه عالمه آدم توی خیابون ویولون و سیلون دنبال ماشین میگشتن.خیلی جو رعب انگیزی بود.
-خیلی وقته که من از فیس بوک اومدم بیرون.چند روز پیش یه غلطی کردم و دوباره رفتم تو و اکانتم رو اکتیو کردم.حالا توی این شلوغ پلوغی هرکاری می کنم نمیتونم اکانتم رو غیرفعال کنم.یا فیس بوک باز نمیشد.حالا که باز شده، اون قسمتی که باید یه حروفی رو وارد کنم تا اکانتم غیرفعال بشه، پنجره ش باز نمیشه!کلافه شدم.اصلا احساس راحتی و امنیت ندارم.دلم میخواد زودتر بتونم اکانتم رو غیرفعال کنم!
-حالم بده.اینجا کجاست که ما داریم زندگی می کنیم.دیگه اشکم هم درنمیاد.زیر گرفتن آدمها با ماشین؟توی روز روشن؟!توی بازیهای کامپیوتری هم فکر نکنم انقدر خشونت وجود داشته باشه!
-کسی از فرانکلین خبر نداره؟!وبلاگش رو حذف کرده.چند روزه خیلی یادش هستم.
-فردا امتحان دارم.حالم خوب نیست.استرس دارم.سردرد دارم.نگرانم.چی شد که مملکتمون اینجوری شد؟!چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟!
-داییم حالش بده.(خیلی بد)عموم آلزایمر و پارکینسون گرفته.غذا نمیتونه بخوره.مامانم هر روز کلی غذا درست میکنه به امید اینکه برادرم داره میاد ایران.هر لحظه میپرسه پس چرا نیومد؟هی به من زنگ میزنه که رسیدی فرودگاه؟هواپیماش رسیده؟!
ازاینکه صبح چشمم هنوز باز نشده هی جواب سوال بدم خسته شدم.دوست ندارم صبح با کسی حرف بزنم.از اوضاع خراب اقتصادی میترسم.از مردها بدم میاد.از جنس مذکر بیزارم.چندشم میشه ازشون.هیچ فرقی نمیکنه که کی و چیه؟حتی یه مورچه نر هم میتونه حالم رو بد کنه!
-همه عالم و آدم میدونن که من به حد مرگ از مارمولک میترسم و چندشم میشه.دیروز توی دستشویی شرکت یه دونه شون رو دیدم.ااااه.حالم بد بود، بدتر هم شد.انقدر که نتونستم خودم رو کنترل کنم و همینجور جیغ زدم.انگاری دق دلی این چند روزه م رو هم خالی کردم و همینجور هیستریک جیغ زدم.چون کنار در بود، نمیتونستم از دستشویی بیام بیرون!بماند که با چه مصیبتی با همکاری همکاران از دستشویی اومدم بیرون.ولی انقدر جیغ زدم و گریه کردم که حالم بهم خورد!!!کار رسید به قرص آرامبخش! و عرق بهارنارنج!و رزی که ولو بود روی مبلهای جلوی میز خانم منشی!میدونم که یه همچین موجودی شاید انقدر ترس نداشته باشه.ولی من یه ترس و چندش غیرعادی نسبت بهش دارم که نمیدونم از کجا اومده.دیروز هم دق دلیم رو سر این موجود کریه خالی کردم.حالم خیلی بد بود... (اه اه، دختر گنده خجالت بکش!!!)
بعدش با دختر عمو جان که مهمون کشور ما هستن رفتیم بیرون و بعد از گشت زدن ولو شدیم توی کافی شاپ خانه هنرمندان.یه ذره از اینور و اونور حرف زدیم و بعدش بحث رو کشوند به اونجایی که نباید!منم راحت حرف زدم و اشک ریختم و اونم گوش داد و باهام حرف زد.برای خودم یه جایزه خوشگل هم خریدم.بعد از حرف زدن با دخترعمو جان، احساس کردم چقدر دلم میخواد که ایران زندگی میکرد.مطمئنم اگر اینجا بود اونقدر روی من تاثیر داشت که میشد مسیر زندگی من یه چیز دیگه باشه.این دختر عموجان از من حدود پونزده سالی بزرگتره ولی خیلی شبیه هم هستیم.از قیافه و هیکل بگیر برو و برس تا درد و مرضها و طرز فکر و سلیقه غذایی و خیلی چیزهای دیگه.کاش اینجا بود.هر چند که توی این سفرش داره روی مخ من کار میکنه که بیا از ایران برو.(یه چیز درگوشی بگم؟دارم روی حرفهاش فکر می کنم.تنها گیر من الان اینجا مادر و پدرم هستن...)خلاصه که حرف زدن باهاش خیلی خوب بود و دلپذیر و البته نکاتی رو یادم انداخت که یا نمیدونستم و یا یادم رفته بود...
-خیلی خوشحالم که حتی برای داشتن یه مرد در کنارم، حاضر نیستم نقش یه دختر لوس و بیعرضه و آویزوون رو بازی کنم که نمیتونه هیچ کاریش رو خودش انجام بده و حتی برای بنزین زدن هم محتاج یه مرده.خیلی نقش تهوع آوریه...
-این پنجره text box فیس بوک هنوز باز نشده.اااااااااه
نظرات(این لینک نظرات برای اوناییه که از گودر میخونن و نمیتونن کامنت بذارن!)

Labels:

10 Comments:
Anonymous Anonymous said...
میگذره این روزهای تلخ و روسیاهی به زغال می مونه!

Anonymous الهام said...
حس بسیار بدیه ولی همه چیز درست میشه. دیگه از شرایط مرگ خاله جون و رفتن داداشی و مریضی مامانت که بدتر نیست.
امیدوارم همه چیز به زودی روبه راه بشه.
همیشه بعد شب صبح سپیده

Anonymous پانتي said...
واي رزي منم دقيقا همينقدر از شاپركها ميترسم! از اين شب پره ها هستن كه دور چراغ ميچرخن! از هموناااا. دقيقا همينجور ترس هيستريك و وحشتناكي دارم نسبت بهشون! واقعا كابوسن براممممممممممم...كاملا دركت ميكنم كه چي كشيديييييي. خدا رحم كرد واقعا...
چفدر خوبه كه دخترعمويي داري كه باهاش اينقدر هم سليقه و راحت و صميمي هستي. ميتوني خيليييي ازش كمك فكري بگيري. حتي اگه ايران هم نيست، ميتوني با ايميل و تلفن باهاش در ارتباط باشي و حسابي از حرفاش و تجربه هاش و همفكريش استفاده كني. واقعا وجود چنين انسانهاي ارزشمندي در كنار آدم، خيلييي غنيمت بزرگيه. من اگه جاي تو بودم، حتما كارامو درست ميكردم و ميرفتم پهلوش...درسته نگران پدر و مادرتي اما خوب اونا هم ميتونن هرچندوقت يه بار بيان پيشت. تازه واسه روحيه شون هم بهتره و تنوعيه واسه خودش...
ميبوسمت و اميدوارم روزهاي شادي داشته باشي

Anonymous mahtab said...
azizam man alan omadam alman fek kardi in var che khabar enjam be andazeie iran sakhti dare.

Anonymous glamour said...
رزی جون عزیزم امیدوارم الان که این رو میخونی حالت کاملا خوب شده باشه و استرس و حالت تهوعت رفته باشه برای اون مارمولک چندش آور!!! وای رزی منم از مارمولک حالم به هم میخوره اما من یه کم شدیدترم و اگه حتی اسمش رو هم بشنوم تا چند روز درست غذا نمیخورم چون موقع غذا خوردن سریع میاد جلو چشمام!!! خوبه که یه دختر عموی مهربون داری که از هر نظر به هم نزدیکید و میتونی باهاش صحبت کنی. امیدوارم حال دائی و عمو و خصوصا مامانت بهتر بشه و دیگه جای نگرای از بابت سلامتی اونها نباشه. واقعا ترک کردن پدر و مادر وقتی که فقط تو رو دارن خیلی سخته..خیلی... میفهمم.

Blogger parisa said...
rosi joon che kare khoobi kardi in linko gozashti,hamishe mikhoonamet az reader va hamishe delam mikhad behet begam be yadetam va dg inke haminjoori ghavi bemoon;-)

Anonymous پریسا said...
چقدر درکت می کنم....چقدر...کاش حال هممون بهتر بشه...خیلی بهتر..ممکنه؟؟؟؟

Anonymous Anonymous said...
سلام. من هم تو فیس بوک اکانت دارم. می شه بگی چه مشکلی ممکنه تو فیس بوک پیش بیاد که احساس امنیت نمی کنی؟ منو ترسوندی. اگه مشکلی پیش میاد منهم اکانتمو غیر فعال کنم. تورو خدا جوابمو بده

Anonymous آرام said...
رزی عزیزم یادت باشه تو نمی تونی تمام مسائل دور و برت رو به تنهایی به دوش بکشی . بیماری عمو ودایی ناراحت کننده هست ولی تو با وجود مشکلاتی که خودت داری نباید اجازه بدی بیش از پیش روحیه ت رو از دست بدی و داغون بشی . آرام باش عزیزم . در مورد قضیه ی رفتن از ایران نمی تونی با مامان و بابا بری پیش داداشت ؟ می فهمم که تنهایی بار رو به دوش کشیدن خیلی سخته . ولی مطممئنم تو از پسش برمیای . تو خیلی باعرضه و با وجودی و می دونم که می تونی . عزیزدلم من بالاخره اکانت
جی میل رو هم ساختم . ببخش که تو این شرایط دارم می گم aaram57@gmail.com

Anonymous آرام said...
راستی فرانکلین هم خیلی وقته که نوشته بود از نوشتن خسته شده و نمی خواد ادامه بده . هرجا هست شاد باشه و موفق .....