صبح که توی دانشگاه امتحانم رو دادم، با خودم گفتم سوژه پست امروزم رو پیدا کردم.ولی وقتی اومدم شرکت و کرور کرور اتوبوسهایی رو دیدم که با عکس مقام معظم برتری!دارن میرن سمت میدون انقلاب نطقم کور شد.محل کار من توی مناطق مرکزی تهرانه و تمام این اتفاقات دور و اطراف ما افتادن.صحنه های خیلی زیادی دیدم.چیزهایی که مطمئنم تا آخر عمرم فراموششون نمی کنم.
یه چیز جالب که امروز دیدم این بود که تمام این اتوبوسها مربوط به ارگانهای دولتی بودن.و عجیبتر اینکه کلی بسیجی موتورسوار دو ترکه توی خیابون ویراژ میدادن.یعنی اینها از راهپیمایی طرفداران خودشون هم میترسن؟!
الان هم اینجا ترافیک وحشتناکیه.با وانت و اتوبوس میان و کلی پلاکارد و عکس دستشونه.اتوبوسها رو هم کنار خیابون پارک کردن و پیاده رفتن به سمت میدون انقلاب!صدای شعار و نوحه هم میاد.از اینجا که کلی مونده به میدون انقلاب ترافیکه، دیگه بگیر برو تا تهش.ساعت یک هم اعلام کردن که میتونین برین که یه وقت گیر ترافیک و شلوغی نیوفتین.ما هم هرهر خندیدیم و گفتیم کدوم شلوغی؟ما می مونیم تا آخر وقت.اونوقت الان دلم میخواد ببینین چه ترافیکیه اینجا...آدم میارن که هتک حرمت روز عاشورا رو محکوم کنن...توقعی غیر از این هم نمیره.نمیتونن ساکت بمونن.وقتی داری غرق میشی، با علم به اینکه میدونی داری غرق میشی، بازم همه تلاشت رو می کنی برای نجات و به هر چیزی، حتی شده یک برگ درخت هم چنگ میزنی تا شاید یک ثانیه دیرتر غرق بشی!!!
حالا برای اینکه بدقولی نشه، میگم امروز توی دانشگاه چی شد:
امروز صبح امتحان Speaking داشتم.استاد بعد از پرسیدن بیوگرافیم، گفت یه شماره ای بین یک تا بیست انتخاب کن.منم تنها عددی که اون لحظه به ذهنم رسید، هجده بود.میدونین که هجده برای من عدد دوست داشتنی محسوب میشه(یا بهتره بگم میشد).خلاصه تاپیکی که دراومد میدونین چی بود؟Divorce!!!
یعنی رسما پکیدم.آخرش بود.خلاصه در مورد طلاق و جدایی لکچری برای استاد ارائه دادم که پرسید متاهلی؟!گفتم نه استاد جان ولی بسوزه پدره تجربه!!!
خلاصه که همین دیگه.عدد هجده برابر طلاق بود!
جوابدونی:
اون دوست عزیزی که کامنت گذاشتی و اسمت رو هم ننوشتی و درباره فیس بوک سوال کردی.عزیزم فیس بوک خطری نداره.من که گفتم میخوام اکانتم رو غیرفعال کنم چون احساس امنیت نمیکنم، به خاطر مسائل جامعه نبود.فقط به خاطر مسائل شخصی خودمه که میخوام اینکار رو بکنم.پس نترس دوست من.فیس بوک ترس نداره!
پ.ن:الان که ساعت پنجه، قیامتیه اینجا.یه سری دارن برمیگردن و سوار اتوبوسها میشن.یه کلاغ سیاه هم دارن پرچم به دست میرن به سمت خیابون انقلاب...خیابونها رو بستن تا مردم مجبور بشن پیاده برن و اینجوری حجم آدمهای توی خیابون زیاد بشه برای توی فیلمها...ای امااااان...ولی
نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم...
Labels: خاکستری ِ تلخ
زدم ناکارش کردم الان ترکیبی از 3تا قالب هست !به این کارها هم وارد نیستم اگه پسورد رو بدم میتونی یک سری بهش بزنی درستش کنی؟
greendream24.blogfa
خون از بدن ما ميريزد و به آغوش زمين ميرود، مثل رودي از شجاعت جاري مي شود و در خيابان پيچ و تاب مي خورد، خون ما جاري مي شود تا شروعي تازه را آغاز كند.
از شكاف هاي زشت زخم هاي عميقي ايجاد شده است، خون ما آرام و مداوم بيرون ريخت تا زماني كه انگشت هايي كه اشاره مي كردند با مشت ها پاسخ داده شدند!
ممنون
ولي چه سوژهء جالبي داشتي تو دانشگاه. ببين چقدر پر سوز و گداز لكچر دادي كه استادم بهت شك كرددددددددد! اي ول بازي زيرپوستي!!(چشمككك)
ميبوسمت رزي جون و هميشه شاد باشييييييييي
man adres gmail barat mezara,..
be omid rozay behtar
gholizadeh.nazanin@gmail.com
In behtarin shoariye ke ta be hal shenidam.
Movazebe khodet bash Rosie jan. Albate khodet agheli o midooni ;)
vali khob dige...
montazere post haye jadidet hastam.
xx take carex