رزسفید
روزمره گیهای من
Monday, February 15, 2010
Aquarius-8
از صبح که بیدار شدم خودم رو قرنطینه کردم توی اتاقم.نه حال و حوصله دیدن کسی رو دارم و نه اعصاب حرف زدن با کسی رو.کلی هم کار شرکت رو آوردم خونه که باید انجام بدم.تنها تماسی که از صبح با اعضای خونه داشتم فقط سلام علیک صبحگاهی بود و اعلام اینکه من امروز از اون دنده م بیدار شدم و لطفا کسی کاری به کارم نداشته باشه!
بوی آبگوشت پیچیده توی خونه!مامان جان نصفه شب بیدار شدن و توی آرام پز آبگوشت بار گذاشتن!بازم خوبه که آشپزیش درست شده و دیگه چیزهای هچلهف!درست نمی کنه و من میتونم بعضی روزها آشپزی رو بهش بسپرم.البته به شرط اینکه توی خیالش هوارتا مهمون قرار نباشه بیان خونه مون که نتیجه ش میشه اندازه یه هنگ غذا درست کردن!البته آبگوشت امروز برای چهار نفر کفایت می کنه.و البته مامان جان اصرار دارن برای برادرم استیک درست کنن، چون میاد خونه و آبگوشت دوست نداره.حالا هی باید بهش بگیم:مادر من، برادر خان که ایران نیستن و هی مامان جون بگن:میدونم، ولی الان توی تعطیلاتشه و اومده ایران!
وااای چقدر مامان و بابام رو دوست دارم...الهی همیشه سلامت و شاد باشن...
خوشبختانه نهار درست کردن امروز از سرم باز شد!هر چند همون طور که مستحضر هستید، بنده گیاهخوارم و آبگوشت نمیخورم.ولی امروز اصلا حال آشپزی نداشتم و البته اشتها هم ندارم.یه پرتقالی، نارنگی، خیاری چیزی سیرم می کنه!در اتاقم رو بستم و نشستم پای کارهام.یه قوری چایی سبز و عود و البته آهنگهای Secret garden هم همراهیم میکنن.

دیروز حسابی توی لج بودم.با خودم، با همکارهام، با آقای رییس گوگولی و آقای رییس اعظم، با خانوم منشی، با در و دیوار، با پنجره، با فکر، با هوا، با عشق، با زمین و با همه چیز...آقای رییس اعظم رفته مسافرت و از راه دور هم ول نمیکرد و هی زنگ میزد.کلافه شدم.به قول آقای رییس حسابداری، دیروز همه تلفنها به طبقه چهارم و خانوم رزیان ختم میشد!فکر کن یه شرکت به اون گندگی و شعبه شرکت در خارجه!لنگ یه فایلی بودن که من باید آماده می کردم، منم که توی لج!!!
خلاصه ساعت شش بود که کار رو تموم کردم و ایمیل کردم.از اون طرف آقای رییس اعظم هی تلفن میزد و میگفت فردا هم میتونی بیای؟منم که توی لج!گفتم نه خیر نمیتونم بیام.اگه کارها مونده و شارت هستش میتونم ببرم خونه.یعنی فقط از روی لج گفتم.چون توی شرکت راحت تر میشه کار کرد.خلاصه یک سری دیگه از همکارها هم قرار بود بیان سرکار.آخر وقت که داشتم از شرکت میومدم بیرون، با آقای رییس اعظم که صحبت کردم و پرسیدم فردا کسی میاد شرکت؟(میخواستم ببینم که از صبح میان یا عصر که منم بیام شرکت)آقای رییس فرمودن نه دیگه.شما گفتی نمیای، کس دیگه ای هم قرار نیست بیاد!!!یعنی نگاه کن این لج چه به روز آدم میاره!!!منم فایلها رو ریختم روی فلشم و آلبوم نقشه ها رو زدم زیر بغلم و اومدم سمت خونه!!!
البته قبلش سر راهم یه سر رفتم خیابون میرزای شیرازی.چه خبر بود...مردم دوبله و سوبله پارک کرده بودن و مشغول خرید ولنتاین بودن.یعنی هر کسی رو میدیدی یه چیز قرمز و با روبان و پاپیون دستش بود...بعد از کلی فحش و بد و بیراه به خودم که خاک بر سرت، نگاه کن خودت رو به چه روزی انداختی، هیچ کسی دورت نیست که تو بری حتی براش یه شاخه گل بخری و اونم برات یه شاخه گل بخره...خودت کردی، خودت خواستی، خودت، خودت...بعدش یادم افتاد که درد من از بیکسی نیست و درد من از این اوضاع قاراشمیشیه که خودم برای خودم درست کردم وو تازه من یک ساله کلاس خودشناسی میرم و نباید با خودم اینجوری حرف بزنم و باید خودم رو دوست داشته باشم و خودم رو ببخشم واز اینجور صحبتها!در نتیجه رفتم و برای خودم کادو خریدم!!!کادوی کوچیکی بود ولی خوب بهتر از هیچی بود.یه جا کلیدی بود که حدود هشت ماه پیش که رفته بودیم برای تولد دوستم کادو بخریم، دیدمش و از اونجایی که من عاشق چیزهای جفت هستم، عاشق این هم شدم.جا کلیدی مذبور، به شکل یه خونه است که از وسط نصف میشه و هر تکه اش یه جا کلیدی میشه.تازه دادم کلی کادوش هم برام کرد و البته آخرین دونه ای بود که مونده بود و خوشبختانه نصیب خودم شد!گل هم برای خودم خریدم و شکلات هم نخریدم!!!

بعدش رفتم اون بالایی که نزدیک خونمونه و یه ذره برای خودم اشک ریختم و به دنیا بد و بیراه گفتم.دور و ورم هم پر از عشاق جوان بود.منم زودی جمع کردم و اومدم خونه.خودم رو که نگاه می کنم، میبینم پر از خشمم.ولی به هر کسی نگاه می کنم میبینم خشمم از اون آدم نیست.نمیفهمم پس اینهمه خشم از کجا میاد و نسبت به چه کسیه؟!خلاصه اومدم خونه و دوش گرفتم و در حالیکه قلبم سنگین بود یه ذره یوگا کردم و به مناسبت ولنتاین یه بلوز و شلواز قرمز پوشیدم و بیهوش شدم!
از صبح هم نشستم پای نقشه های عزیز.دارم تصور می کنم هر چقدر دنیا ناامن باشه، اتاقم برای امن ترین جای دنیاست...همینجور که دارم نقشه ها رو اصلاح و طراحی می کنم، ذهنم میره به جاهای دوست نداشتنی و اتفاقات مختلف رو تحلیل می کنه.سعی می کنم به هیچ چیزی فکر نکنم.سعی می کنم غرق بشم توی نقشه ها و بچه هایی رو تصور کنم که قراره توی این مدرسه ها درس بخونن.ابعاد و اندازه های بچه ها رو درمیارم برای طراحی اندازه کلاسها.نقشه ها رو که مبلمان می کنم، سعی می کنم بچه ها رو تصور کنم که روی این میز و نیکمت ها نشستن.دارن میدون و شلوغ می کنن...درسته این بچه ها ایرانی نیستن ولی خوب بچه که هستن و پر از شور و شیطنت...این چیزها زبان و فرهنگ خاصی نمیخواد...زبانش بین المللیه، مثل عشق و نفرت...
اه...بازم تو...برو بیرون...الان جای تو نیست...بروووو...تو من رو نخواستی...من رو نخواستی لعنتی...به درک...دیوونه م کردی...بررررروو...
دیشب داشتم دفتر تلفنم رو نگاه می کردم.محض رضای خدا یه نفر نبود که دلم بخواد باهاش حرف بزنم و انقدر باهاش راحت باشم که بهش زنگ بزنم.پس این همه آدم توی لیست موبایلم به چه دردی میخورن؟!این سیصد و هشتاد و نه تا آدمی که توی لیستم هستن، یعنی هیچ کدومشون نمیتونن الان باهام حرف بزنن؟!من چرا اینجوری شدم پس؟!به آدمها اعتماد ندارم...به خودم قول میدم، کارهام رو تا عصر تموم کنم و عصری برم بیرون و خوش بگذرونم.اون همه دوست و آشنا الان به دردم نمیخورن.حوصله ندارم باهاشون حرف بزنم و ببینمشون و دوباره از من و سسل حرف بزنن، یا ناخواسته خبری ازش بهم بدن...خودم رو عشقه...
کارهایی که باید روی نقشه ها انجام بدم رو لیست کردم.داشتم مرورشون میکردم و دیدم لابه لای لیست کارهای شرکت، نوشتم تمدید پاسپورت، تماس با آژانس عموجان جهت دریافت اطلاعات درباره بلیط برای عید برای رفتن پیش داداشی!!!جلل الخالق، این رو من کی نوشتم؟اونم لابه لای کارهای شرکت؟!حوصله عید رو ندارم.حوصله خونه تکونی...پارسال پدرم دراومد.امسال نه حوصله عید رو دارم و نه خونه تکونی و نه دید و بازدید عید رو...آره.بهتره برم پیش داداشی.مخصوصا با برنامه عریض و طویلی که خاله جان برای عید ریختن و البته اصلا حوصله ش رو ندارم...
یه مزاحم تلفنی پیدا کردم، پیگیر و کوشا...از دیروز تا حالا هی زنگ میزنه.شماره ش هم ایرانسله ولی من که زنگ نمیزنم ببینم کیه!!همین الان هم زنگ زد.بگو آفرین به تو انقدر ساعی و کوشا هستی!
پ.ن:چند وقته خیلی ذهنم درگیر این قضیه س که اصطلاحات و کلمات غیر فارسی رو نه توی نوشته هام به کار ببرم و نه توی صحبتهام...زبان فارسی داره به باد میره...این زبانی که ازش استفاده می کنیم نه زیان فارسیه و نه انگلیسی و نه روسی و نه عربی و ...یه زبان مخلوط از چند زبانه...زبان فارسی رو دریابیم...
جوابدونی:
علی آقا، توی شرح خدمات شرکت ما اون چیزی که شما گفتی نیومده.ببخشید که جواب دادنت طول کشید.الان یهو یادم افتاد.شرکت ما بیشتر کارهای معماری انجام میده و اون چیزی که شما گفتی اگه اشتباه نکنم مربوط به کارهای شهرسازی میشه.
راستی فریدا جان خوشحالم که همدیگه رو پیدا کردیم.شاد باشی دوستم.من پسورد اکانت پرشین گیگم رو فراموش کردم.ولی فکر کنم عضویت توش دیگه احتیاج به دعوتنامه نداشته باشه.یه امتحان بکن و اگه دعوتنامه خواست بگو تا یه کاریش بکنم.من خیلی وقته از پرشین گیگ استفاده نمی کنم دخترم!برای همین هم پسوردش رو فراموش کردم.پیریه دیگه...

Finito!

Labels:

1 Comments:
Anonymous پانتي said...
چه كادوي خوشگلي به خودت دادي رزي جون! مباركت باشه و ايشالله به زودي زود، اون جفتش رو به جفت اصلي زندگيت بدي.
كار خوبي ميكني كه عيد ميري پيش داداشيت. براي عوض شدن حال و هوات خيلي خوبه. بهتره يه مدت از هممممممه چي دور باشي.روح و روانت خيلي خسته اس رزي جون. تو رو خدا يه كم به خود آرامش و استراحت بده.
بوس بوسسسسسسس