دیشب تا ساعت یازده و بیست دقیقه شرکت بودم.کارم مونده بود و باید آماده میشد تا امروز یک تیم از همکارها بتونن کارهای بعدیش رو روش انجام بدن.چون امروز قرار بود من برم دانشگاه و نیام شرکت، در نتیجه تا اون ساعت موندم و کارم رو تموم کردم.آخرهاش که دیگه خواب بودم و پشتم هم گرفته بود و کلی کلافه شده بودم.حالا چقدر سوتی داده باشم خدا می دونه!!!تازه پریشب هم آلرژیم دوباره زده بود بالا و مجبور شدم قرص بخورم که در نتیجه همه دیروز منگ بودم.همه اینها رو بذار روی هم و ببین چی ازش در میاد!!!
امروز صبح هم قرار بود برم دانشگاه و ترم جدید شروع میشد.صبح از روشنی اتاق بیدار شدم و دیدم به به ساعت هفت و بیست دقیقه است و من ساعت هشت توی قزوین کلاس دارم!نفهمیدم کی آلارم موبایل رو خاموش کردم و تازه موبایلم رو هم سایلنت کردم.همکلاسیهایی که از تهران با هم میریم دانشگاه هم کلی زنگ و اس ام اس داده بودن که به علت سایلنت بودن اصلا نفهمیده بودم.آخه دیشب که رسیدم خونه فقط رفتم دوش گرفتم و کلی دلم ماست میخواست.یه کاسه ماست برداشتم و توش آویشن و نمک و فلفل ریختم و آوردم کنار تختم و ...دیگه یادم نیست چی شد.صبح بیدار شدم و دیدم با حوله و چراغ روشن خوابیدم و کاسه ماست هم نصفه خورده کنار تختم روی زمینه!!!
حالا بیدار شدم و میبینم کشش رفتن به دانشگاه رو ندارم.حتی فکر کردم برم و به کلاسهای بعدازظهرم برسم ولی دیدم اصلا نا ندارم.تازه مثلا دلم برای دانشگاه خیلی تنگ شده.دیشب تا صبح خوابش رو میدیدم ولی ...
خلاصه چمباتمه زدم زیر لحاف و ولو شدم و غرق فکر شدم.یه وبلاگی رو چند وقت پیش داشتم میخوندم که یه مادر از زندگی خونوادگی خودش و دوتا بچه ش می نویسه.آقا انقدر دلم خواست که نگو...منظورم یه زندگی خونوادگی با رفت و امد و اینهاست...بعد یادم افتاد دلیل اینکه من مثلا یه روزی میخواستم ازدواج کنم، همین بود:داشتن یه زندگی خونوادگی.هر چند خودم هم توی یه خونواده بزرگ شدم.پدر و مادر من نه با هم جنگ و دعوا داشتن و نه بابام معتاد بود و نه هیچ چیز غیرعادی توی زندگی ما بود.یه زندگی نرمال مثل همه.تازه بابام کلی به من و عقایدم احترام میذاره و هیچ موقع نظر خودش رو تحمیل نکرده و پدر ایروونی بازی در نیاورده .مامانم هم همیشه همراهم بوده.ولی نمیدونم چرا من ته دلم یه چیز دیگه میخواستم همیشه.یه جور زندگی دیگه.یه گیری توش بود که نمیدونم چی بود و الان دارم این همه کلاس میرم که بفهمم گیرم کجاست...
یاد عید که می افتم همه اعضا و جوارحم به هم میریزه.خونه تکونی، خرید عید، خرید لباس برای مامان جان، شلوغی دم عید و ...به همه اینها حجم کار مزخرف و خسته کننده شرکت رو هم اضافه کن...احساس می کنم اصلا آمادگی اومدن عید رو ندارم.هرچند که زمان منتظر آمادگی من و شما نمی ایسته ولی خوب...درسته برای خونه تکونی کارگر میاد ولی من باید بالا سرش وایستم و این یعنی گرفتن مرخصی که الان اصلا امکان پذیر نیست.تا دو تا جمعه دیگه هم برنامه م پره و اصلا نمی تونم خونه باشم...
دلم میخواد برم عید یه جای آروم.میخواستم برم پیش برادرم ولی الان که فکر می کنم میبینم حوصله اونجا رفتن رو هم ندارم.یه جور عجیبی شدم...هر کاری که می کنم یه اندوه، زمینه کارمه.مثل یه آهنگی که میذاری و در حینش کارت رو هم انجام میدی.احساس تنهایی عجیبی می کنم ولی حاضر نیستم با کسی تقسیمش کنم...من چه به روز این زندگی آوردم؟این اون زندگیه که من میخواستم؟!نه نه، من این رو نمیخوام و نمیخواستم...
دلم میخواد برم دانشگاه و فقط برم دانشگاه.نه مسولیت کارهای خونه باهام باشه و نه مسولیت محل کار.دیگه دارم می برم.شاید نازک نارنجیم ولی دیگه طاقتم داره تموم میشه.اون درگیریهای احساسی که دارم هم به کنار...
همه اینها توی دلمه ولی دارم لبخند میزنم و زندگیم رو می کنم.آخه من از این زندگی چی میخوام؟میخواستم بزرگ بشم که اینجوری زندگی کنم؟یا یه حس عذاب وجدان لعنتی و حس گناهکار دونستن خودم با اینهمه کاری که سرم ریخته؟!
صبج که بیدار شدم، شلوار جین و یه بلوز قهوه ای که یقه برگردون سفید داره، با یه شلوار سرخابی و یه شلوار قرمز و چند جفت جوراب سفید و مقنعه مشکی و یه تاپ صورتی و یه تاپ قرمز و یه تی شرت سرمه ای و یه کیف سفید رو انداختم توی ماشین لباسشویی!!!فکر کن اینهمه رنگ رو باهم ریختم اون تو!همون موقع هم میدونستم احتمالا گند زده بشه به لباسهایی که توی ماشین لباسشوییه ولی گفتم بیخیال.حالا نمیدونم کار ماشین که تموم بشه چی از توش درمیاد!!!انقدر که بیتفاوت شدم من...
عصری قراره برای یه جلسه ای برم بیرون.تصور موندن توی ترافیک و دیدن آدمها و صحبت کردن باهاشون، حالم رو بد می کنه.این رو کجای دلم بذارم آخه؟!
پنجشنبه شب سسل خان رو توی یه مراسمی دیدم، اونم بعد از تقریبا سه هفته و بعد ازقراری که گذاشتم و گفتم دیگه همدیگه رو نبینیم، چون من دیگه اینجوری نمیتونم ادامه بدم و ....بماند که چقدر دست و پام شروع کرده بود به لرزیدن.کلی سعی کردم خودم رو حفظ کنم و اکی نشون بدم که ظاهرا هم موفق بودم.اون موقعی که باهم دست دادیم و دستم رو توی دستش نگه داشته بود، تمام وجودم داشت می لرزید.انگاری برق فشار قوی بهم وصل کردن!نمیدونم چه چیزی توی وجود این آدم وجود داره که انقدر قویه و باعث شده این حسها در من به وجود بیاد.تازه مثلا اولین دوست پسرم هم نبوده !برگشته به من میگه فکر نمی کردم تنها بیای!!!یعنی دلم میخواست خودم رو خفه می کردم.آخه چی راجع به من فکر کرده؟!بهش می گم خودت چرا تنهایی؟میگه آخه حال و حوصله کسی رو ندارم!
دلم میخواست می کشوندمش توی دلم و میدید که اون تو چه خبره.روز به روز دارم بیشتر یقین پیدا می کنم که راه رو اشتباه رفتم.که بد گفتم و ناواضح.اون از همه این حرفها و کارهای من یه برداشت دیگه ای کرده.از دوسال پیش تا الان...ولی اصلا کشش ندارم که درستش کنم.یعنی راستش بلد نیستم.چند شب پیش یکی از همکلاسیهای مذکر کلاس خودشناسیم داشت باهام حرف میزد و از اونجایی که سسل رو میشناخت، بهم گفت اون آدمی که تو باهاش بودی سسل نبوده؟!بهش می گم از کجا فهمیدی؟!خودش بهت گفته؟میگه نه.بودن شما دوتا توی یه جمع، حتی اگه پیش هم نباشین و با هم حرف خاصی هم نزنین، کاملا تابلو که یه چیزی بین شماها وجود داره.خلاصه کلی باهم حرف زدیم.حرفهاش یه جورایی به دلم نشست.تا حالا از اون بعدی که اون گفته بود به این قضیه نگاه نکرده بودم....
ولی راهش رو بلد نیستم...
دو نفر دیگه هم توی جمعی که نمیدونستن من و سسل قبلا با هم بودیم، این حرف رو بهم زدن که شما دوتا چیزی بینتون هست؟!جالبه که توی اون جمع نه ما کنار هم بودیم و نه چیز دیگه ای.از هر کی هم میپرسم چه جوری فهمیدی، میگه کاملا مشخص و قابل درکه!!!
دلم مییخواد همش بخوابم.گفتم امروز که توفیق اجباری خونه موندن دارم یه ذره خونه رو سر و سامون بدم که میبینم توانش نیست.خستگی این کار لعنتی شرکت خیلی زیاده.تمام تعطیلیهای هفته گذشته رو یا توی خونه داشتم کار می کردم یا توی شرکت.عید رو چیکار کنم؟ای داد...
جوابدونی:
اول از همه بگم که چند تا کامنت داشتم که اومدم تاییدشون کنم و یهو زارپ...زدم پاکشون کردم!شرمنده!در نتیجه اسمها یادم نمونده.دوست عزیزی که به من میگی وبلاگم پر از انرژی منفیه، این وبلاگ بازتاب منه و اونچه در من و بر من می گذره.من الان اوضاعم خیلی خرابه.شاید نشون ندم ولی خودم میدونم که چی داره در من میگذره.میدونم که باید از یکی که کارش اینه کمک بخوام.ولی راستش الان به این همه مشاوری که دورم ریخته، به هیچ کدومشون اعتماد ندارم.با دوستهام هم نمیتونم حرف بزنم.فقط چند روز پیش با یکیشون یه ذره حرف زدم که البته اون هم از دوستهای مشترکمون بود...این رو بدون من و هر کسی که حالش بده دوست داره زودتر حالش خوب بشه و دوست نداره توی این حال بد دست و پا بزنه.منم دارم تلاشم رو می کنم.ولی الان همینم.نمیدونم چرا انقدر برام مهمه که بقیه نفهمن حالم خرابه و حفظ ظاهری اکی بودن برام خیلی مهمه.واقعا نمیدونم چرا؟!برای همین هم اصلا به روی مبارکم نمیارم و اون وقت هر کی من رو میبینه میگه وااای رزی جان چرا انقدر صورتت ریخته بیرون؟!خوب همینه دیگه.این جوشهای صورت نماد همون بهم ریختگی هستن که هیچ کسی نمیبینتشون ولی جوشها رو همه میبینن.از بس که هی شلوغ می کنم و سر و صدا می کنم و میخندم هیچ کسی نمیفهمه واقعا در من چی داره می گذره.البته اصراری هم ندارم کسی بدونه.تنها جایی که یه ذره راحت ترم همینجاست...خیلی چیزها هست که من اینجا درباره شون ننوشتم ولی دارن لهم می کنن.مشکل من فقط به هم خوردن یه رابطه خوب و طولانی مدت نیست عزیزم...
اون یکی دوستی که کامنت گذاشتی و آدرس یه وبلاگی رو ازم خواستی، توی گوگل سرچش کن و اگه پیداش نکردی برام یه آدرس ایمیلی، چیزی بذار تا برات بفرستمش...
آخرین ماه سال هم شروع شد و وه که چقدر زود این سال گذشت....خیلی خیلی خیلی سریع گذشت...
Labels: بیرنگ ِ بیمزه
امیدوارم که یه تحول بزرگ و قشنگ توی زندگیت بوجود بیاد تا همه جوره دلت شاد بشه
مواظب خودت باش
PS. vasat dishab ye emaile dige send kardam dokhtar jan, ghol midi ke rooye pishnahadam fekr koni? hatta ye kochooloo ham ke shode? ;)
PS nr.2: ghamname or not, this is Rosie's life at the moment. When she says that she has to ACT like she is feeling great in the real world, let her at least be herself in her in her own weblog. Where else she can feel free to be herself without the happy masque on?! Of course we want her to be happier and she will be soon (I promise u that). But for now let her be Rosie with all her real feelings and ups and downs just like all of us real people. And if u don't like all the sadness, feel free to change the channel baby!
منم همیشه از گودر دنبالت کردم :)
من ازت آدرس وبلاگ سسل رو خواسته بودم و از سرچ كردن هم به جايي نرسيدم
آدرس ايميلمو برات ميذارم گلم
willynilly64@gmail.com
هر روز و هميشه براي آرامشت دعا ميكنم گل دختر ناز
:*
من فکر کنم هدف سسل هم از اینکه به تو گفته بود فکر نمیکردم تنها بیای فقط این بوده که تو رو به حرف بیاره... ولی باز خودت اون آدم رو بهتر میشناسی
رزی جون میخواستم برات یه ایمیل بزنم و این حرفها و یه عالمه حرفهای دیگه رو توش برات بنویسم اما خودمم حال روحی مناسبی نداشتم... موفق باشی عزیزم
بعد از مدت ها ازت اینو کامل شنیدم که میخوای همه چی درست شه ولی
فقط راهش رو بلد نیستی !
همین جمله ت منو یه دنیا خوشحال کرد !
میدونی چیه ؟!
من خودم حاضرم هر کاری کنم رابطه ی شما مثه قبل شه !
مثه همون وقتا که اینجارو میخوندم و همیشه یه لبخند پهن رو لبام مینشست
همیشه میگفتم این دوتا یه زوج مَچَن !
زوجی که عشقشون عاقلانه ست
زوجی که همیشه توو کارا و رفتارشون علاقه شون رو نشون میدن !
درسته 2سال پیش با اون تصمیمت داغونم کردی !
درسته هرچی گفتیم باز مصمم بودی !
ولی الان خوشحالم !
خیلی خوشحالم که شاید برگشتی باشه !
تمام سعیت رو بکن ....
مطمئن باش تو میتونی این رابطه رو دوباره از اول بسازی ...
حالا که هنوز دیر نشده
همین حالا که سسل هم تنهاست ...
نذار اون موقع که هیچ راه برگشتی وجود نداره بخوای برگردی...
رزی الان بهترین فرصته...
نگام کن؟
بهترین فرصت
نمیدونم چه حسی باعث شد که کامنت بذارم هر چند که ممکنه خیلی مهم نباشه البته من حس نمی کنم این نوشته ها پر انرژی منفی باشه اگرهم باشه نه همش قلمت اون قدر تاثیر گذار و رسا هست که به جز انرژی منفی بشه حس دیگه ای رو منتقل کرد شاید هم چون من نوع نوشتنت رو دوست دارم این طور حس کردم به هر صورت خود من هم این روزها پر از درگیرییم تنها مسئله ای که در موردم صادق نوشتن حداقل تخیله ذره ای از این همه فشار برام یه آرامش نصفه نیمه ایجاد می کنه ........................
امیدوارم اون چه صلاحه رقم بخوره خیلی وقت ها فاصله ای نیست ولی بیشتر از هر وقتی دوری ....
با همسرم می خونیمت همیشه و چند وقتی بود نیومده بودم نت و نبودم و چند تا پست و با هم خوندیم برای روز ولنتاین تا قوری صورتی زیبات و نوشته های نابت لبخند زدیم امیدوارم روزهای خوب خوب سال جدید انتظارتو بکشه مراقب دلت باش نگیره خانومی یغما و بهترین
mishe raje be in kelasaye "khod-shenesi" ke mirid begid. taasiresh chetoriye?
رزی جون کجایی؟ نگران شدم...
با تشکر از جوابتون در مورد شرح خدمات
یادمه در وبلاگ قبلیتون یک پست بود که دنبال آهنگ 7 روز هفته فتانه میگشتین. نمودونم پیداش کردین یا نه
من یک جایی پیدا کردم و به آدری ایملی که تو این وبلاگ گذاشتین براتون فرستادم. از طریق موزیلا میتونید وارد جی میل بشید
با تشکر
شدیدا نیاز به انرژی مثبت دارم
خوب و خوش باشی