رزسفید
روزمره گیهای من
Friday, April 2, 2010
Aries-3

1-سوهان ناخن برقی رو ولو کردم روی تخت و چهارزانو نشستم روی تخت.سرهای مختلفش رو امتحان می کنم و راستش...به دلم نمیشینه.میرم و کیف کوچیک مانیکورم رو که همیشه توی کیفمه رو میارم و با وسایل اون میوفتم به جون ناخنهام.یعنی من دارم پیر میشم که با تکنولوژی روز نمیتونم زودی ارتباط برقرار کنم و همون شیوه قدیمی خودم رو انتخاب می کنم؟من پیر شدم آیا؟!دقیقا شش ماه دیگه همچین روزی من وارد بیست و نه سالگی میشم!پیر شدم آیا؟!یعنی من دارم پیر میشم؟!!!
2-امروز سیزده به دره و حسااابی همه جا شلوغ و پلوغه.اما توی خونه ما آرامش برقراره.نه مهمونی اومده و نه ما رفتیم مهمونی.باباجان داره کارهاش رو انجام میده و من هم دارم به خودم میرسم.عصری میخوام برم بیرون.احتمالا سینما.سر راه هم البته سبزه جان رو می اندازم توی آب روون.البته با یه گره گنده!نهار هم جاتون خالی یه ماکارونی خوشمزه رزی پز با ادویه های عجیب و غریب مخصوص رزی زدیم بر بدن!

3-صبح با درد دل و کمر بیدار شدم.داشتم فکر می کردم این علم پزشکی که انقدر پیشرفت کرده چرا هنوز نتونسته چیزی کشف کنه که این درد ماهیانه رو از بین ببره.میدونم که مسکن جواب میده ولی منظورم یه چیزیه که از بیخ و بن این درد رو از بین ببره.تازه برای من تحمل درد جسمی این پروسه ماهیانه خیلی خیلی راحت تر از اون قاطی کردنها و بداخلاقیها و گند دماغیهایی هستش که این هورمونها به سر اخلاقم میارن.یعنی هی وقتهایی فکر می کنم بقیه چه جوری من و توی این ایام تحمل می کنن؟!نمیدونم والله...شاید هم چیزی برای این مشکل کشف شده و من هنوز خب ندارم.اگه شما چیزی میدونید دریغ نکنید و بگید و تعدادی آدم رو از این مزخرفیجات نجات بدین و از نگرانی برهانید!!!

4-تعطیلات عید امسال رو دوست داشتم.یه جور ملویی گذشت و راستش رو بخواین خوش گذشت.حیف که خیلی زود گذشت و سریع گذشت.ولی همینه دیگه...عمر می گذره.دلم میخواد یه بچه هشت، نه ساله پیدا کنم و ازش بپرسم زمان برای اون هم به سرعتی که برای من میگذره، براش می گذره؟!فکر نکنم.هرچی کوچکتر باشی زمان کندتر می گذره...به قول داداشم...می گذرد رهگذر از کوچه هااااا...

5-امروز روز آخر تعطیلاته و من هنوز کلی کار انجام نشده دارم:

-میخواستم برم پیکو کالر و رنگ بگیرم و میز تحریرم رو رنگ کنم.یه رنگ خاص.مثلا قرمز با کشوهای سفید!
-میخواستم کف پوش اتاقم رو عوض کنم.که البته رفتم و پرسیدم ولی خوب اقدامی انجام ندادم!

-میخواستم دیوار اتاقم رو رنگ کنم و یه قسمتش رو کاغذ دیواری بچسبونم.

-میخواستم روزی یک ساعت برم پیاده روی که نرفتم.یعنی رفتم هااا ولی خوب...هفته اول عید رو که بیخیال.همش در حال صفا سیتی بودم.هفته دوم هم بعضی روزها رفتم.ولی برنامه پیاده روی روزانه توی عید به دلم موند!

-میخواستم برم یه جفت کفش آل استار جدید بخرم و یه جفت کفش خانومانه پاشنه دار برای سرکار که نرفتم!
-میخواستم این پازلهای هزار تکه و هزار و پانصد تکه ای رو که جعبه هاشون دارن بر و بر من رو نگاه می کنن رو درست کنم.تو بگو دریغ از حتی یه دونه پازل.حتی نصف پازل!
-میخواستم این آزمایش خون چکاپ رو برم انجام بدم که نرفتم.حالا کی صبح وقت کنم و برم؟!
-میخواستم یه پست در مورد کلاس خودشناسی که یک سال میرفتم، بنویسم که هنوز ننومشتمش!

-میخواستم با دوستهام برم بیرون که نشد.البته رفتم ها.ولی منظورم با دوستهای خودمه.یعنی دخترونه و نه بیرون رفتن اکیپی.فقط یه شب من و گلی دوتایی رفتیم کافه اخرا و از اون دمنوشهای گیاهیش نوشیدیم و یه ذره حرف زدیم و بعدش اومدیم خونه!و بقیه بیرون رفتنهام یا دسته جمعی بوده و یا با سسل خان!!!
-میخواستم فایلهای لپ تاپم رو سر و سامون بدم و سی دی ها و دی وی دی های اضافه رو بریزم دور...
-به همه اینها کارهای دانشگاه رو هم اضافه کنین که هیچیش رو انجام ندادم و نمیدونم یکشنبه چه خاکی بر سرم بریزم و همچنین سه شنبه!البته الان هم کلی بیخیالم و دارم لباسهایی که عصر میخوام برم بیرون و قراره بپوشم رو انتخاب می کنم و ناخنهام رو قراره درست کنم!!!تازه حموم هم باید برم!!!
6-گفتم حموم یاد این صابونه افتادم.این صابونهای لوکس رو امتحان کردین؟مخصوصا اونی که بوی هلو میده.یعنی معرکه س.من که هر بار میرم حموم دلم میخواد یه گازی هم به این صابونه بزنم!!!
7-دیشب خوابهای قاطی و پاتی میدیدم و از بد قضیه هرچی خواب دیدم امروز درست از آب دراومد.از اتفاقهایی که افتاد بگیر و برو تا تماسهایی که با خونه مون گرفته شد و مکالمات من و بابا و حتی اینکه نهار امروز ماکارونی بود.اما بد قضیه اینجاست که خواب دیدم عمه جان که توی پست قبل وصف حالش رفت...جان به جان آفرین تسلیم کرده...اصلا خواب زن چپه!!!
8-اعتیادم به دنیای مجازی خیلی کم شده و از این بابت خیلی خوشحالم.نمیدونم اعتیادم کم شده و یا اینکه وقتم کم شده و سرم گرمه که این دور و ورها زیاد پیدام نمیشه.هرچی که هست دیگه رغبت زیادی برای این دنیای مجازی ندارم.البته این وبلاگ رو نمیبندم.این وبلاگ هست تا من هستم.هرچند آرشیوش حسابی تکه تکه شده (البته خودم همه آرشیو رو دارم) و در معرض دید عموم نیست ولی خوب این وبلاگ گذران روزهای زندگی من رو در خودش داره.پس مینویسم تا هستم.البته شاید کمتر از قبل!

9-از فردا دوباره سرکار رفتنها شروع میشه.نمیدونم چرا دیگه دلم نمیخواد برم سرکار.یعنی دلم میخواد ها.کلا از بیکاری و خونه موندن بدم میاد.اگه توی خونه بمونم هم قشنگ روانی و افسرده و خل و چل میشم.دلم میخواد برم سر یه کاری که ماله خودم باشه.وااای مثلا فکر کن یه کافه کوچولو با صبحانه و اسنک و نوشیدنی و خوردنیجاتهای خوشمزه و خاص.با شیرینی ها و تارتهای مخصوص رزی پز!!!فکر کن!!!آهای یونیورس، خدا، کائنات، اسمت هر چی که هست، حالا فردا یه کاری نکنی من رو از سرکارم بندازن بیرون و بعدش بگی خودت گفتی نمیخوای بری سرکار!من میخوام برم ولی خوب ترجیحم اینه که برم سر یه کاری که مال خودم باشه، یعنی کافه داری.ولی حالا که شرایطش رو ندارم با آغوش باز و قلبی آرام و مطمئن میرم همون شرکت جون و دوباره میوفتم روی نقشه های این مدرسه های کوفتی و هی با همکارها میگیم و میخندیم.تازه شم روز آخری قبل از عید نرفته بودم سرکار، پاداش نقدی دادن و چون من نبودم، بهم ندادن.پس یعنی فردا که برم سرکار، پاداشم رو هم میگیرم!!!(عقده ای و پزو هم خودتی!)

10-دیشب جاتون خالی من و سسل رفته بودیم اردک آبی به صرف بوفه سالاد و دسر.اونجا آرایشگری که همیشه میرم پیشش رو دیدم و دوباره این کرم افتاد توی وجودم که برم و موهام رو رنگی، هایلایتی، چیزی بکنم.تصمیم گرفته بودم موهام رو تا مدتی رنگ نکنم.موهای خودم زیتونیه که رنگش رو دوست دارم ولی خوب...امان از این موهای سفیدی که روز به روز دارن بیشتر میشن.جالب اینجاست که ژنتیک موهای خانواده پدری و مادری من اینه که موهاشون دیر سفید میشه.یعنی زیر سی سال که اصلا حرف موی سفید رو نزن!اون وقت من طفلکی...امان از محیط و شرایط زندگی!خلاصه حالا موندم که چیکار کنم؟یه ور ذهنم میگه برو رنگ کن یا هایلایت کن و یه ور دیگه میگه نه، همین خوبه!تا کدوم ور پیروز بشه و من کدوم وری برم، خودم هم هنوز نمیدونم!!!

11-میدانی هوس چی کردم؟هوس یه حس جدید، یه تپش جدید، یه شور و حال...ولی منظورم با یه آدم جدید و یه رابطه جدید نیست که من از هرچی رابطه جدیده فراریم.خودم هم نمیدونم چی میخوام.روحم به خیلی چیزها احتیاج داره که الان ازشون محرومم.من و سسل هستیم ولی تعهدی بینمون نیست.دوست فابریک همدیگه نیستیم.هرچند نه من کسی توی زندگیم هست و نه ظاهرا کسی توی زندگی اون هست.ولی خوب تعهدی هم به هم نداریم.یه رابطه نسبتا معمولی ولی با حساسیتهای زیاد.نمیدونم چه جوری بگم...یه جورهایی اصلا حوصله قید و بندهای رابطه رو ندارم و از طرفی هم حسهایی رو کم دارم که فقط یه رابطه میتونه فراهمشون کنه.از یه طرفی هم دیگه چیزی ارضام نمیکنه.این روابط جوابم رو نمیده.من خیلی چیزها رو توی رابطه دوستی که با سسل داشتم تجربه کردم و در نتیجه چیزی نمونده که بخوام تجربه ش کنم.برای همین دیگه این جور روابط ارضام نمیکنه.از طرفی هم کشش قید و بند یه رابطه جدی رو ندارم...چی دارم میگم؟درهم و برهم...بیخیال پس.فعلا همینجوری جلو میرم تا یه سر و سامونی به خودم و حسهام و نیازهام بدم...

12-مثل این خجسته دلها نشستم و کیفم رو برای فردا که میخوام برم سرکار مرتب کردم.ظرف غذام رو هم پر از ماکارونی کردم و گذاشتم توی یخچال.لباسهام رو هم مرتب کردم:مانتو مشکی با شلوار جین آبی با شال سرخابی و کیف جین و کفش آل استار جین آبی!لباسهای عصری که میخوام برم بیرون رو هم انتخاب کردم و مرتب کردم:مانتوی سدری با شلوار جین سرمه ای و کیف لویی ویتان و شال سفید(شاید هم روسری قرمز رنگم رو که بلنده و طرح صنایع دستی داره و سرم کنم)با کفش پاشنه دار(که البته فکر کنم با این کمردردم بهتره همون کالجهای قهوه ایم رو بپوشم).

13-امیدوارم سال خوبی پیش روی همه مون باشه.برای کشورمون هم سالی سرشار از رهایی و آزادی باشه.برای مردممون سالی پر از سلامتی و عشق و آرامش باشه.سالی پر از رسیدن به خوبیها و آرزوهای بزرگ...آخی یاد مامانم افتادم.دلم براش تنگ شد.گفته بودم با خاله م مسافرته؟یک ماهه که ندیدمش.آخی...دلم براش تنگ شده...داداشم رو هم که نگووو...امیدارم امسال آخرهای بهار همونجوری که خودش گفته بیاد و یه دلی از عذا در بیاریم و حسابی همدیگه رو ببینیم.

14-اینم فال حافظی که امروز به نیت اوضاع و احوال در این سال جدید گرفتم:

ای دل مباش یک دم خالی زعشق و مستی

وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو

هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرس


Labels:

5 Comments:
Anonymous bahar said...
سلام رزی گلم ... سال نو بر تو مبارک باشه ... امیدوارم همه آرزوهای خوبت برای سال جدید تحقق پیدا کنه و بهترینها رو تجربه کنی . مواظب خودت باش عزیزم ...

Blogger ماريلا said...
توي نوشته هات يك انرژي خوبي موج مي زنه ... بيشتر مواقع با يك لبخند دلنشين مي خونم بلاگت رو ... برات بهترين ها رو در سال جديد آرزو مي كنم

Anonymous ییلاق ذهن said...
سلام خوشحالم از روشن شدن خوانندهء خاموش وبلاگم :)


ماشالا چقدر کار انجام نشده انبار کردی رو هم؟؟!!!

Anonymous فیروزه said...
رزی عزیزم سال نو مبارک
ایشالا سال خیلی خوبی در پیش رو داشته باشی

Anonymous صبا said...
این بد اخلاقی های نزدیک....بد جوری منم باهاش درگیرم...
شاد باشی...