رزسفید
روزمره گیهای من
Monday, May 10, 2010
Taurus-9
دیروز دو تا امتحان داشتم.یکیش رو گند زدم.یعنی بدترین امتحانی بود که توی کل دوران تحصیلم داده بودم!اون یکی رو هم عالی دادم!!!فردا هم امتحان دارم.هفته دیگه هم دوتا امتحان.اصلا کشش درس خوندن ندارم.احساس می کنم روی سطح مغزم روغن ریخته و هر چی میخونم توی ذهنم نمیره و لیز میخوره و سر میخوره و میریزه پایین!برای فردا باید یه رمان رو بخونم و نقدش کنم و امتحان هم بدم.ولی هیچی ازش نخوندم هنوز!فقط دلم میخواد بخوابم.سر کار هم نیام.دلم میخواد فقط آشپزی کنم.کیک و دسر درست کنم.غذا بپزم.این کار آرامش عجیبی بهم میده.دیروز به سرم زده بود برم انصراف بدم و برم یه رشته ای مثل آشپزی بخونم.(نمیدونم اصلا همچین رشته ای توی ایران هست یا نه؟)یا اصلا درس هم نخونم و از کارم هم بیام بیرون و برم یه جا آشپزی کنم.یا یه کارگاه بزنم و دسر و کیک درست کنم و بدم دست خلق الله!شاید خنده دار باشه.ولی این کار رو فوق العاده دوست دارم و بدجوری آرومم می کنه!توی این هفته خیلی فکر کردم با خودم و دیدم هیچ چیز زندگی من اون چیزی نیست که دوست دارم.ناشکری نمیکنم.میدونم من موقعیتهایی دارم که شاید برای خیلی ها خوشایند باشه.میدونم که سالم هستم و این بزرگترین نعمته.خانواده درست و حسابی دارم.دوستهای مهربونی دارم.درس خوندم و دارم میخونم.کار دارم.همکارهای خوبی دارم.ماشینی دارم که میتونم سوارش بشم و برم هرجا خواستم.(ای ماشین یکی ازمحرمترینها به منه.چه چیزهایی رو در خودش ندیده.چه حرفهایی رو که از من نشنیده)سقفی دارم بالای سرم.و خیلی چیزهای دیگه...(سلام مهرناز جونم)ولی واقعیتش اینه هیچ کدوم از کارهایی که توی زندگیم کردم همونی نبوده که میخواستم.من اصلا آدم پشت میز نشینی نیستم.کارهای اینجوری من رو میخراشه.خموده م می کنه.داشتم فکر می کردم من تقریبا یک سال و نیم دیگه سی سالم میشه و شاید نصف عمرم گذشته و من هنوز به هیچ کدوم از آرزوهام که نرسیدم هیچ، الان توی موقعیتی هستم که نه تنها دوستش ندارم بلکه بدجوری باعث آزارم میشه و هیچ کس هم مقصر نیست جز خودم...باید یه کاری براش بکنم.من دارم چیکار می کنم با خودم؟!
پ.ن:شنبه و یکشنبه تعطیله آیا؟فقط تهران؟فقط شرکتهای دولتی؟اون وقت من که دانشگاهم قزوینه و شرکت محل کارم هم خصوصیه، آیا دل ندارم که هم باید بیام سرکار و هم باید برم دانشگاه؟!!!
جوابدونی:
مهرناز جونم چرا فکر می کنی حرفهات رو قبول ندارم؟!قبول دارم.خوب هم دارم!
برای خوندن پست خصوصی براتون یه دعوتنامه فرستادم به همون آدرس جیمیلی که قبلا برام گذاشته بودین.روی لینکی که توی این ایمیله کلیک کنین میتونین وارد وبلاگ بشین یا اینکه اگه از توی میل باکستون نمیخواین برین می تونین روی لینک وبلاگ کلیک کنین و آدرس ایمیل جیمیلتون رو که برام چند ماه پیش فرستادین رو وارد کنین و پسوردتون رو هم وارد کنین تا بتونین وارد وبلاگ بشین و بتونین بخونین.من برای هر کسی که ایمیل فرستاده بود، دعوتنامه فرستادم.اگه دست کسی نرسیده برام توی کامنتدونی ایمیلش رو بذاره تا براش دعوتنامه بفرستم.اگه تا امروز عصر ایمیلتون رو بذارین میتونم دعوتنامه بفرستم.وگرنه فردا که دانشگاه هستم و پس فردا هم دارم میرم شمال.نمیدونم قبلش میرسم بیام نت یا نه.اگه دیر شد نگران نشین.به محض اینکه برگشتم براتون دعوتنامه میفرستم.(یادتون باشه اگه ایمیل برام فرستادین حتما حتما حتما جیمیل باشه)

Labels:

3 Comments:
Anonymous کورال said...
سلام عزیزم من اون موقع هم جی میل رو برات فرستادم ولی الان نمیشه وارد بشم.باز اگه می تونی من رو ادد کن.

coralline.1978@gmail.com

Anonymous eghlima said...
خب من الان برات ایمیل میذارم. یادم هست که اون موقع ها، جیمیل نداشتم همی.

Blogger Unknown said...
رزی جام یادته یه بار بهت گفتم که من احساس میکنم من و تو همزاد هستیم؟ منم دقیقا مث تو پشت میز نشین نیستم ولی پشت میز میشینم... عاشق زبان هستم... عاشق آشپزی و دسر درست کردن... عاشق اینکه یه خونواده داشته باشم... من تا سی سالگی به چیزهایی که میخواستم نرسیدم... منم پشت میز نشینی آزارم میده... منم یه تجربه مشابه تو داشتم(خودت میدونی کدومو میگم) ولی الان مث تو پشت میز نشینم کمردرد دارم و به کارهایی که دوست دارم انجام بدم نمیرسم...ولی قراره اتفاق خوشایندی تو زندگیم بیفته که شاید بتونه وضعیتم رو زیر و رو کنه... البته با همت خودم و یواش یواش.... تو هم نگران سن و سالت نباش... سعی کن زندگی کنی و روزهای جوانی رو با میگرن نگذرونی... اولین قدم همت خودته که از این وضع نجات پیدا کنی... ببینم چه میکنی