رزسفید
روزمره گیهای من
Wednesday, June 16, 2010
Gemini-13
-مثلا نشستم خونه و دارم درس میخونم برای امتحاناتم.ولی رسما حالم داره به هم میخوره.هر چی شعر خوندم از این شعرای اجنبی(شکسپیر، امیلی دیکینسون و ...)پر از یاس و نا امیدی و خیانت و مرگ بود.یعنی باید قدر شعرای خودمون رو بدونیم که در وصف یار و گل و سنبل هم شعر سرودن و فقط از بیوفایی و جفا، حرف نزدن.البته اگه بخواهیم روراست باشم باید بگم من همش چند تا شعر خوندم به زبان اجنبی.حتما اونها هم مثل ما شعرهای مهربون تر هم دارن!
هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است.پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
یعنی عاشق این شعرم خیلی زیاد.(لابد به چشمهام هم خیلی میاد!!!)
-چه احساسی بهت دست میده وقتی میای پیغامهای تلفن خونه رو که خیلی وقته چک نکردی رو چک کنی و میخوای پاکشون کنی. بعد بینشون یه صدایی هست که پیغام گذاشته که با شنیدنش دلت هری میریزه پایین و ...پیغامها رو پاک نمی کنی.اون صدا انگاری هنوز زنده س...صدایی دایی جانم بود.از دیشب تا حالا دوباره تو شوکم که دایی م فوت کرده!!!
-چه احساسی بهت دست میده وقتی ساعت نزدیک یازده شبه و داری از پله ها تند تند میری پایین تا بری سمت پارکینگ و بعد سرت هم پایینه و داری توی کیفت دنبال سوییچ ماشینت میگردی ،بعد یهو سرت رو میگیری بالا و میبینی یه آقای تقریبا سی و پنج، چهل ساله که نمیدونی کیه(شاید از همسایه هاست که جدید اومده، چون من به غیر از دوتا از همسایه ها بقیه رو نمیشناسم) داره از پله ها میاد بالا و زل زده به تو؟!خب تا اینجاش که مهم نیست.نکته ش اینجاست که به خودت نگاه می کنی و میبینی به به چی پوشیدم من!!!یه پانچوی جلو باز که جلوش سخاوتمندانه باز بود و یه شلوار جین آبی و یه تاپ بندی مشکی، موهاتم بازه و از همه طرف شال ریخته بیرون.پاتم سندله با لاک قرمز جیغ!!!و تو تصمیم داشتی وقتی نشستی توی ماشینت خودت رو جمع و جور کنی و رو حساب اینکه اون وقت شب کسی توی راه پله نیست خودت رو جمع و جور نکردی و داشتی دنبال سوییچ ماشینت میگشتی توی کیفت!!!
باور کنین مرده همچین با چشمهای وق زده به من نگاه کرده بود و مبهوت بود که ترسیدم.بعد که رسیدم توی پارکینگ و خودم رو توی در شیشه ای پارکینگ برانداز کردم دیدم، اوه اوه آقا چه صحنه ای دیده و چه چیزهایی رو دیده!
حالا جالبش اینجاست که به خودم دلداری دادم که معلوم نیست این کی بود و شاید مهمون همسایه ها بوده و ممکنه دیگه نبینمش.هر چند لباس پوشیدنش مدل لباس پوشیدن مهمون نبود!سوار ماشین شدم و گاز دادم و رفتم.جلوی سوپرمارکت نگه داشتم که برم آب انبه بخرم که دیدم به به آقای مربوطه توی سوپرمارکت تشریف داشتن!!!دوباره همچین زل زد به من که ...
هرچند مدتهاست یاد گرفتم به حرف مردم اهمیتی ندم.ولی یه لحظه با خودم فکر کردم این آقا راجع به من اونم با اون شکل و شمایل من اونم ساعت یازده شب چی فکر کرده؟!!!
-مریم پاییزی جان چند وقت پیش ازم سوال پرسیده بودی راجع به چای سبز پرتقالی که تلخه یا نه؟!به نظر من که اصلا تلخ نبود، بوی خیلی خوبی هم داشت.مارکش هم Twinings هستش.بسته بندیش هم سبزه و روش عکس پرتقال داره.توی سایت Twinings هرچی گشتم پیداش نکردم.حالا نمیدونم یعنی آیا اینی که من خریدم تقلبیه که توی سایت اصلیش نیست؟!!!
-شکوفه جان که درمورد مداد چشمم پرسیده بودی، مداد چشم من مارکشWet n Wildهستش.من خیلی دنبالش گشتم ولی توی ایران پیداش نکردم.برای خودم هم سوغاتی آورده بودن.اگه پیدا کردی جایی داشت لطفا به من هم بگو.ولی بورژوا یه سری مداد چشم داره که خیلی خوبن و من از اونها سبز دودیش رو استفاده می کنم.انگاری مدادت دودیه ولی توی نور یه ته مایه سبز هم داره و خیلی خوشگله.توی ایران هم پیدا میشه و خودم هم از ایران خریدم!
-در اتاقم که باز میشه، این رو به رومه که انگاری آغوشش رو باز کرده و میگه بیا توی بغلم.اسمش هم آنتونیو هستش!

-مهسا جان، اون عکسی که از غذای سسل گذاشتم، خود عکس یه صورت اوریجینال نصفه بود.یعنی توی عکس اصلی هم صورت سسل معلوم نیست که تو آرزو کردی کاش عکس رو به صورت کامل گذاشته بودم!
-گیتی جان اون فایلی رو که خواستی رو متاسفانه من ندارم عزیزم!
-این عکسه مال دیشبه.دوسش میدارم.یه گوشه از اتاق خودمه با ضیافت شمعانه ای که تقریبا هر شب توی اتاقم برگذار می کنم!!!
-امروز دلم میخواست توی یه جای گرمسیر بودم لب دریا و با یه پیرهن خنک، درحالیکه باد موهام رو تکون میداد، میشستم و یه نوشیدنی خنک میخوردم.(نه نه، میخوردم نه، میخوردیم.آخه تنها که نمیخوام برم!!!آهای قانون جذب، آهای کائنات!!!چوب جادوییت رو بچرخون!)
-یه بوگیر خریدم برای حموم، هر موقع میرم توی حموم بوی آبنبات میاد!!!
-یه اتفاقی هی برای من داره میوفته.میدونم که یه جایی خودم گیر دارم که هی به همون شکل همیشگی اتفاق میوفته ولی هنوز نفهمیدم گیر من کجاست؟کاش زود بفهمم تا دیگه اتفاق نیوفته.امان از این آدمهای دعا گم کرده!!!
-مامانم حرفهایی میزنه بعضی وقتها که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه:
*اومده میگه دختر همسایه بالایی سسل رو برده پیش خودش و تورش کرده.خودش و مامانش باهم!!!
*اومده بدو بدو من رو صدا کرده و میگه بیا ببین الف داره ترکی می خونه!!!لازم به ذکره که الف پسرخاله بنده میباشند که آمریکا تشریف دارن و شغلشون هم خوانندگی نیست اصلا!!!
*صبح بیدار میشم و میبینم کلی ظرف درآورده و چیده روی میز با قاشق و چنگال و ...میگم چه خبره مامان جون؟میگه بابات رفته هلیم بخره و بره دنبال خاله ت و بعدش فرودگاه دنبال برادرت و بعدش بیان خونه!!!
*میام و میبینم کلی به خودش رسیده و سرخاب و سفیداب کرده.هی لباس عوض می کنه.بهش میگم چه خبره مادر جون؟میگه زودباش حاضر شو.تو روسری سرت می کنی؟میگم برای چی؟میگه مگه قرار نیست فلانی با خونواده بیان اینجا امشب.میگم برای چی؟میگه برای تو دیگه!!!(منظور همون خواستگاریه)
*کلا بعد از سکته مامانم که آشپزی رو من انجام میدم، یه وقتهایی بهش میگم من میپزم و تو ظرفها رو بشور.اینجوری یه تحرکی هم داره و سرش هم گرم میشه.ظرفها رو شسته و حلقه ش رو درآورده و گذاشته روی لبه پنجره آشپزخونه.بهش میگم مادر جون حلقه ت رو بردار که گم نشه.میگه حلقه تو کو؟تو هم مواظب حلقه ت باش که گم نشه!میگم من که حلقه ندارم.هروقت ازدواج کردم، منم حلقه دار میشم و اون وقت مراقب حلقه م هم هستم.با یه نگاه گنگ و مبهوتی نگاهم میکنه که یعنی خودتی.من که میدونم تو ازدواج کردی!!!
*زنگ میزنه بهم و میگه داری میای خونه شیرینی بخر میخواهیم بریم خونه خاله ت که تازه اومدن خونه رو به رویی ما رو خریدن!!!خاله من اصلا خونه و زندگیش اینجا نیست مادر جان!
و...
یعنی یه لخته خون که از سرسوزن هم کوچیک تره چه به روز مغزت آورده مامی جانم؟!!!
البته همیشه اینجوری نیست ها.یه وقتهایی فقط خیلی حرفهای عجیب و غریبی میزنه.کلا بعد از سکته ش، خیلی آروم و بیتفاوت شده نسبت به همه چیز.یعنی من جلوش توی آشپزخونه لیز خوردم، یه بار دستم سوخت، یه بار که خیلی کلافه و دلگرفته بود و داشتم آشپزی می کردم داشتم بلند بلند زااار میزدم(بابام هم خونه نبود) هیچ کدوم از این بارها نیومد بگه تو چته چرا گریه می کنی؟خوردی زمین چی بلایی سرت اومد؟دستت سوخت چی شد...
ولی خوبه که میتونه کارهاش رو انجام بده.خوشحالم که زنده س و توی خونه س.هرچند دیگه هیچ محبتی نداره که نشون بده انگاری و شده مثل یه بچه.ولی میتونست خیلی از این بدتر باشه...بازم خوبه...هرچی باشه مامانمه.مگه نه؟!من که دوسش دارم هر چند اون...میفهمم مریضه که اینجوری می کنه دیگه.امیدوارم خوب بشی و خوبتر بشی...
پ.ن:ما بریم دنبال بقیه درس و مقشمون!زنگ تفریح تموم شد!!!
دلم یه جوریه.یه ناراحتی و بغض به صورت زیرپوستی اون ته تهای دلم وجود داره!!!

Labels:

8 Comments:
Anonymous شکلات تلخ said...
برای آخر پستت خیلی ناراحت شدم. فقط میتونم سکوت کنم و دعا

Anonymous sara123 said...
Rozi jan ba een posti ke 2 neveshti, ma ham boghz kardim! vali maloomeh ke bayad khoshhal bashi az hozooreh mamanet, az didanesh, va omidvaram behtar beshand.shad bashi

Anonymous نهال said...
دلم خیلی گرفت خیلی...عجب دنیایی...
اما چه خوب تو هنوز اینقدر امید داری...نگو ندارم که من از نوشته ات گرفتم...

برای حتما و حتما انرژی مثبت میفرستم..

Anonymous دختر پاییز said...
واسه بهبود مادرت از ته قلبم دعا می کنم رزی جان.
ان شاا... که بهتر شن و کاملا خوب شن.

امیدوارم تو امتحانات هم موفق باشی.

Anonymous پرنیا said...
الهی بمیرم برات چی میکشی ،چقدر دردناک بود

Anonymous مركوري said...
:* براي تو و مامانت

Anonymous Anonymous said...
bazam man mahsam va nemit0o0nam esmsm va gmailam ro bezaram... man fek nakarda ke oon ax nesfaS faghta arezoo kardam ke kamel mibood.. yani to kamel axo mindakhti ke ma ham cheshemoon be jamale ooshoon roshan bshe....

Blogger somico said...
الهی که به زودی مامانت خوب خوب بشن رزی. دلم یهو یه جوری شد و تو اون لحظه برات از ته ته دلم دعا کردم.