روز بیست فروردین هشتاد و نه، جمعه بود.بارون میومد شرشر.احساس می کردم خیلی حالم خوبه.به خاطر اینکه بارون میومد و منم عاشق بارون بودم و هستم...بعدش یهو یه تلفن...فهمیدم دایی کوچیکه رفته توی کما...شوکه بودم، باورم نمیشد.نمیدونم چقدر نشسته بودم لب پنجره و به رگبار بارون نگاه می کردم.خیلی شنیده بودم وقتی بری زیر بارون حتما آرزوت برآورده میشه، ولی هیچ موقع این کار رو نکرده بودم.حتی وقتی آرزوهای خیلی بزرگی داشتم...
اون روز، بیست فروردین هشتاد و نه رو میگم، که جمعه بود و بارون میومد شرشر و دایی کوچیکه رفت توی کما، یهو چشم باز کردم و دیدم توی حیاطم، بدون چتر و لباس اضافی، زیر بارون.ایستادم و دستهام رو باز کردم، صورتم رو به سمت آسمون نگه داشتم و آرزو کردم.دوتا آرزو کردم.انقدر موندم زیر اون رگبار که تمام تنم خیس خیس شد و صورتم و گردنم خیس شد از قطره های بارونی که از آسمون میومد و بارونی که از چشمهام میومد...
بعدش که از پله ها داشتم میومدم بالا، با خودم فکر کردم بر اساس یه اصل نوشته نشده ولی موجود توی زندگیم، وقتی دو تا آرزو باهم می کنم، فقط یکیش برآورده میشه.برام مهم نبود کدومش برآورده بشه.چون دوتاش برام خیلی مهم بودن.ولی خوب ته دلم دلم میخواست آرزوی سلامت دایی کوچیکه برآورده بشه.بعدش با خودم فکر کردم، من اولین باره رفتم زیر بارون و دعا کردم، پس حتما دوتا آرزوم برآورده میشه و این همون مورد استثنای هر قانونیه...
فقط نه روز توی این خیال خوش باقی موندم و نه روز بعد...دایی کوچیکه رها شد.نمیدونم شاید هم سلامتیش رو به دست آورد.ولی هر چی که شد، من دیگه ندیدمش.دیگه توی دنیای ما نیست...دیگه نمیتونم ببینمش...
این آرزوم که برآورده نشد.یا اگه برآورده شد هم من حسش نکردم.شاید اون الان سالم و سبکباله ولی من ندیدمش.این یکی که برآورده نشد، پس حقمه که اون یکی آرزوم برآورده بشه، نه؟!
Labels: رزی آرزو می کند
اگر به صلاحت نبوده باشه جور دیگه اون آرزو تو زندگیت تجلی پیدا می کنه . یعنی همونطوری که خدای بزرگ و مهربونمون مصلحت می دونه . چون اون همیشه خیر ما رو می خواد . و هر چی ازش میرسه خیره دیگه .
در این که شکی نیست ..