رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, September 25, 2010
Libra-2
دارم بدو بدو کار می کنم.خیلی خسته و خوابالودم.همه ماهیچه های پام از دیروز که هی از نردبون بالا و پایین رفتم، گرفته و به سختی می تونم قدم از قدم بردارم.میخوام زودتر همه کارها تموم بشن و زودی ولو بشم روی تختم و کتابم رو بگیرم دستم و بخونم و خوابم ببره و فردا صبح ساعت پنج راحت بیدار بشم و برم به سمت دانشگاه.فردا اولین روز ترم جدیده.
تند تند لپه ها رو میذارم تو زودپز بپزن.پیازداغ درست می کنم.بادمجون سرخ می کنم.کدو سرخ می کنم.گوجه از وسط نصف می کنم و سرخ می کنم.ادویه می زنم.غوره ها رو اضافه می کنم.برنج رو دم می کنم.خب این میشه خورشت قیمه بادمجون با کدو برای نهار فردای خانواده.برای خودم سبزیجات ریز ریز می کنم و تفت می دم.ادویه می زنم.نونهای تست رو میچینم روی سینی.ساندویچ میکر رو میذارم داغ بشه.روی نونها رو پر از سبزیجات تفت داده شده می کنم.روی نونها رو با یه نون دیگه می پوشونم و میذارمشون توی ساندویچ میکر.خب، این نهار فردای خودم که میرم دانشگاه.مانتوم رو اتو می کنم.مقنعه م رو اتو می کنم.جورابهام رو مرتب می کنم.کفش های آل استارم رو از ته کمد درمیارم و تمیزشون می کنم.ورقهای جزوه های ترم پیش کلاسورم رو با ورق های نو عوض می کنم.جامدادیم رو پر می کنم.کارت دانشجوییم رو چک می کنم.رکوردرم رو میذارم شارژ بشه.لاک قرمزم رو با یه لاک صورتی کمرنگ عوض می کنم.باید ابروهام رو هم تمیز کنم.برنامه کلاسیم رو از روی فایل سیو شده انتخاب واحدم رو کنار یکی از برگه های کلاسورم می نویسم.آلارم موبایلم رو برای پنج صبح تنظیم می کنم.تراولم رو می دم بابام خرد کنه برام.پولها رو مرتب میذارم توی کیفم.لیوان دانشگاه و بساط چایی که شامل چند تا تی بگ میشه رو می چینم ته کیفم.همکلاسیم زنگ میزنه و میخواد قرار فردا رو فیکس کنه و می گه کلی خبر داره.از الف که بنا به دلایلی دیگه دانشگاه می نمیاد و رفته و ...همه رو فردا توی راه دانشگاه برام تعریف می کنه.
چشمهام میسوزن.موبایلم دوباره زنگ میخوره.یکی از دوستانه.میخواد سایز پام رو بپرسه.دوزاریم میوفته برای کادوی تولدم میخواد.مسخره بازی درمیارم و اون هم مسخره بازی درمیاره.بهش می گم سایز پام بین سی و هفت تا چهل و چهار متغیره و بستگی به قالب کفش داره.اونم میگه پس میرم از اونجایی که علی(شوهرش)کفشهاش رو میخره برات کفش می خرم و کلی حرفهای خنده دار دیگه میزنه.آخرش بهش میگم سایز پام بین سی و هفت و سی و هشت با توجه به قالب کفش متغیره.تلفن رو قطع می کنم و میرم دنبال بقیه کارم.تند تند دارم کار می کنم تا زود تموم بشن.یه چیزی ته دلم ناجور و ناراحته.یکی از ساندویچ ها رو نصف می کنم و برای مامان و بابا میارم.میدونم عاشق اینن که از غذای تازه و داغ یه ذره بخورن و ربطی به سیری و گرسنگیشون نداره.میام توی اتاقم.مدیا پلیر رو پلی می کنم.این آهنگه داره پخش می شه.هی فکر می کنم چی ته دلم یهو خراب شد و باعث شد انقدر به هم بریزم و حالم دگرگون بشه.بدون رودروایسی و بدون نقاب که خودم رو نگاه کردم، دیدمش.دیدم چی باعث شده انقدر بهم بریزم.دلیلش خیلی کوچک و مسخره س، ولی من رو ناراحت کرده.میدونی، سالهای پیش هر کسی میخواست برای من کادو بخره و سایز میخواست و یا میخواست بدونه از فلان چیز خوشم میاد یا رنگش رو دوست دارم به تو زنگ میزد و از تو می پرسید.حتی این دوسالی که نوع رابطه مون عوض شده بود و دوتا دوست معمولی بودیم.در مورد تو هم همینطور بود.تولد امسالت هم خیلی ها از من سایز شلوار و پیراهنت رو می پرسیدن و براشون توضیح میدادم اگه شلوار پارچه باشه سایزت چه فرقی با شلوار جین داره و اگه تی شرت میخوان بخرن سایزت با پیراهن مردونه فرق داره.براشون می گفتم که دوست نداری تی شرتت بدون یقه باشه.شلوار جین فاق کوتاه دوست نداری و ...
اما امسال هیچ کسی از تو برای کادوی من نظر نخواست.همه ازخودم می پرسن.انگاری اونها هم بالاخره باورشون شد که من و تو هیچی بینمون نیست.نمیدونم شاید اون رفتاری که از من و تو توی آخرین مهمونی که همدیگه رو دیدیم، ازمون دیدن باعث شد بالاخره قبول کنن هیچی بین من و تو نیست.بر خلاف همه این هفت سال که چه با هم دوست دختر/پسر بودیم و چه وقتی تعهدی بینمون نبود، جدا جدا اومدیم توی مهمونی و اونجا مثل دوتا غریبه با هم احوالپرسی کردیم و من که سعی می کردم یه جایی بشینم که توی تیررس نگاهت نباشم.تو رو نمی دونم.شاید تو هم سعی می کردی همین کار رو بکنی.آره، تو هم سعی می کردی یه جایی باشی که با هم چشم توی چشم نشیم.تنها باری که یه نظر دیدمت، وقتی بود که چراغها خاموش بود و همه داشتیم به هنر گیتار زدن یکی از مهمونها گوش میدادیم و یهو یکی از بچه های کوچک جمع چراغ رو روشن کرد و من که داشتم مستقیم رو نگاه می کردم یهو دیدم زل زدی به من.شاید هم من رو نگاه نمی کردی و توی تاریکی داشتی جای دیگه رو میدیدی و روشن شدن ناگهانی چراغ غافلگیرت کرد.باورت میشه تا وقتی موقع رفتن دم در جلوی من ایستاده بودی تازه دیدم چی پوشیده بودی؟!هی هی هی ...
این روزها دلم بدجوری برات تنگ میشه.میدونی یه چیزهایی رو هیچ وقت نمیتونم بفهمم و درک کنم.خیلی یادت می افتم این روزها.ولی محکم و خوددار.ولی راستش رو بخوای امروز توی شرکت بغضم بیصدا ترکید.منم به همه در جواب چشمهای خیسم گفتم آلرژیم بازم زده بالا و با توجه به سوابق من همه باورشون شد و حتی یکی از همکارها برام قرص ضد آلرژی آورد...
رفیق روزهای خوب، نمیدونم در چه حالی.دورادور شنیدم خونه ت رو تحویل گرفتی و مشغول تغییر دکوراسیون و در و تخته ش هستی.سعی می کنم نقشه خونه ت رو که آوردی نشونم دادی رو یادم بیارم و با نمای خونه که از بیرون نشونم دادی تطبیق بدم و توش رو مجسم کنم و تو رو توش مجسم کنم که داری کار می کنی و دقیق همه جا رو بالا و پایین می کنی و آخرش هم یه طرح منحصر به فرد از توش درمیاری.مبارکت باشه.
میدونی چند شب پیش داشتم به دوستی میگفتم که تو ماشینت رو عوض کردی و خونه خریدی و به یکی از بزرگترین آرزوهات که مستقل بودنت بود رسیدی.برات خوشحالم.خیلی خیلی زیاد.شاید باورت نشه، ولی باور کن خوشبختی تو برام خیلی مهمه.خیلی خوشحالم که به آرزوهات داری میرسی.امیدوارم آرامش هم مهمون خونه ت و قلبت باشه.باور کن من اونقدرها که تو فکر می کنی خودخواه و بدجنس نیستم.خوشبختی تو برام خیلی ارزشمنده.مهم تویی و خوشبختیت.این خوشبختی هر جوری که به دست میاد برای من مهم نیست.مهم اینه که به دست بیاد.شاید بودن من توی زندگیت به خوشبختیت کمکی نکرد که الان توی زندگیت نیستم.باور کن همیشه بزرگترین آرزوی من خوشبختی تو هستش، چه با من و چه بی من و چه با هر کس دیگه ای و توی هر جای دنیا.باور کن این رو از صمیم قلبم می گم.هرچند این اواخر به طرز وحشتناکی رابطه نصفه نیممون به سمت قهقرا و افتضاح پیش رفت.هرچند که بدجوری با هم حرف زدیم و داد زدیم سرهم.هر چند من جواب تلفنت رو ندادم و با اس ام اس گفتم دیگه هیچ چیزیت به من ربطی نداره و هیچ خبری ازت نمیخوام.و هرچند به قول تو طردت کردم.هر چند تو گفتی هرجا من باشم دیگه نمیای چون من نمیخوام ببینمت و باهات کاری ندارم.هر چند تو گفتی رفتار من با تو پر از تناقضه(این رو قبول دارم). گفتی انگار تو رو مسخره کردم و هر دفعه هر جور دلم بخواد باهات رفتار می کنم و گفتی و گفتم و گفتی و گفتم و ...میدونی این آخر گند زدیم به همه چیز و کلی دل هم رو شکوندیم و حرمتها رو هم از بین بردیم.ما فقط دوتا بچه ایم که فقط هیکلمون بزرگ شده.نمیتونیم با هم حرف بزنیم بدون بغض و ناراحتی و عصبانیت.به هر حال همیشه برات بهترینها رو خواستم و میخوام.مواظب خودت باش دوست من.به همون خدایی میسپارمت که تو خیلی بیشتر از من قبولش داری...
الان اگه کسی یهو بیاد توی اتاقم باید بهش بگم بازم آلرژیم زده بالا.
پ.ن:نه میخوام چیزی بشنوم و نه چیزی بگم.نه دلداری میخوام و نه ترحم و نه راهنمایی.فقط خواستم بنویسم اینجا.بابا دلم گرفته.من آدمم ربات که نیستم.خیالتون تخت.یه تصمیمی گرفتم و پاشم وایمیستم، منتهی دلم تا عادت کنه طول می کشه وهی به روی خودش نمیاره و یهو میزنه بالا!

Labels: