همین چند دقیقه پیش خاله جان رفت!!!هرچی بهش اصرار کردم که بذاره ببرمش فرودگاه، نذاشت که نذاشت.گفت یه دختر جوون توی این تاریکی و جاده خارج از شهر لازم نیست بیاد!آخه میدونین جریان چیه؟ما کلا خانواده کم جمعیتی هستیم.از همین جمعیت کم همه نوه های مادری به غیر از من ایران نیستن.یه دایی و یه خاله م هم فوت کردن.دیگه چی می مونه آخه از ما؟!خلاصه آخرش پسر برادر شوهر خاله م اومد و خاله جان رو برد فرودگاه.سفرش بی خطر.طفلی همش دلشوره بارش رو داشت.نمیدونین چند تا چمدون گنده با خودش برد.فقط یه چمدونش وسایل شخصیش بود و بقیه چمدونها پر از خوراکی.مادره دیگه.می گه دلم نمیاد چیزهایی که بچه ها و نوه ها خواستن رو نبرم براشون.یکی قره قوروت میخواد یکی لواشک، یکی زغال اخته میخواد، یکی سبزی قورمه سبزی!یکی شیرینی میخواد، اون یکی نون سنگک سفارش داده!!!یعنی اگه محتویات چمدونها رو بگم بساط خنده و تفریح به پاست!هی چمدونها رو پر و خالی می کردیم و میرفتیم روی ترازو تا ببینیم چقدر از اون بیست و سه کیلوی مجاز فاصله دارن.یه نکته بامزه این بود که من هربار امشب خودم رو وزن کردم، یه عددی رو نشون میداد.فکر کن به فاصله دو ساعت من هی وزنم کم و زیاد میشد.نکته عجیبترش این که من نسبت به آخرین باری که خودم رو وزن کردم، هشت کیلو لاغر شدم و نمیدونم از کجام کم شده.چون سایزم تغییری نکرده و خودم هیچی حس نکردم.هرچند چند نفری بهم گفتن لاغر شدم و خودم هم یه نموره احساس کردم ولی نه در حد هشت کیلو!!!می گم شاید اصلا ترازوهه خراب شده!!!
خاله جان که رفت، یهو احساس کردم خالی شدم.برام عین یه دوست می مونه، یه مادر، یه همراه، خلاصه خیلی موجود نازنینیه.یکی از آرزوهای بزرگ زندگی من اینه که مثل اون مهربون باشم و خویشتن دار و قوی و پر از انرژی مثبت!!!
به هر حال خاله خانوم جان خدا پشت و پناهت.سفرت به خیر.الهی با دل خوش پرواز کنی و بری سر خونه و زندگیت و دفعه دیگه که بر می گردی اینجا پیشمون برای اتفاقهای خوب باشه نه مثل این بار و دفعه قبل برای مریضی و مصیبت!
یه کمد از اتاقم رو دادم به خاله جان.الان شلوارش و بلوزش روی تختمه.میخوام بذارمشون توی کمدش ولی احساس می کنم اون جوری بوش میره.دیدین هر آدمی یه بویی داره؟یه رنگی داره؟یه طعمی داره؟!
امروز یعنی دیروز روز خیلی بدی بود برام.من از این روزهای بد زیاد داشتم ولی چند تاشون حسابی توی زندگیم بلد و برجسته هستن.دیروزهم یکیشون بود.هر چند یه آفرین گنده به خودم می گم که رشد کردم و میتونم ظاهرم رو تا حد خیلی زیادی (البته به نسبت قبل)حفظ کنم.میدونین اصلا چیه؟اینجا هم مینویسم تا یادم باشه:من از دیروز تصمیم گرفتم همه جا خودم باشم.بدون توجه به مصلحت افراد و خوشحال شدن و ناراحت شدنشون.اون جوری بهتره.هم خودم راحت ترم و هم لازم نیست خودم رو توضیح بدم.اگه شادم می گم شادم و اگه ناراحتم می گم ناراحتم!بعد از اینکه بهم انگ بی ملاحظه گی بزنن هم خونم به جوش نمیاد که من انقدر ملاحظه کردم و حالا دارم می شنوم که خودخواهم و بی ملاحظه!!!
راستی عید فطر مبارک.عباداتتون قبول.من که امسال اولین سالی بود توی عمرم که حتی یه روزش رو هم روزه نگرفتم.این روزها من و خدا با هم درگیری ها داریم.یه لحظه قهریم و یه لحظه آشتی.یه لحظه توی شکم و یه لحظه توی یقین.هی بهش می گم خداجون اگه هستی و حواست به منه مثلا الان فلان اتفاق بیوفته.اگه نیوفته یعنی تو نیستی.خودت رو بهم نشون بده.چیزهای سخت هم ازش نمیخوام ها در حد معجزه و سالم گذشتن از آتش و چمیدونم باز کردن رود نیل و این حرفها.مثلا میگم اگه این برگه الان افتاد، پس تو هستی و حواست به من هم هست.اگه نه که خب یا نیستی و وجود نداری یا هستی و خوابی و یا سرت شلوغه!بعد وقتی اتفاقه میوفته یه لحظه قبولش دارم و بعدش دوباره میرم توی شک.خلاصه داستان غریبی شده داستان من و خدا!
راستی گفته بودم موهام رو چتری کردم.یعنی چتری هام رو کوتاه کردم؟!از اون روز کلی جنس مذکر توی خیابون دنبالم راه افتادن و قصد خیر داشتن.بیچاره ها گول چتری رو خوردن و چشمهام رو ندیدن که زیر عینک آفتابی بوده.وگرنه تشخیص میدادن که من اگه همسن مادربزرگشون نباشم، همسن مادرشون هستم.آخه همش پسرهای بیست و دو سه ساله از اون تیپهایی که شلوارهاشون داره از دو گنبدهاشون(البته همچین گنبدی هم ندارن)می افته هستن!!!خلاصه اگر از کمبود توجه رنج می برین، چتریهاتون رو کوتاه کنین و برین توی خیابون.لازم نیست برین دور دور کننین و تیپ خفن بزنین.کافیه مثل من عین هر روز آرایش کنین(خط چشم، رژلب، رژگونه کمرنگ)و سوار ماشینتون بشین(پیاده هم جواب میده، امتحان کردم)و برین سرکار.اون وقت ببینین که چی اتفاقاتی نمی افته و در شهر چه پیشنهاداتی بهتون نمیشه!!!
پ.ن:واقعا راسته که متولدین ماه مهر(که سمبل ماه تولدشون ترازو هستش)تعادل ندارن و همش دنبال تراز کردن کفه های ترازوشون هستن.دیدین من چند وقت دیر به دیر نوشتم و بعد اومدم و گفتم دچار یبوست نوشتاری شدم و اصلا روزانه نویسی به چه دردی می خوره و این حرفها؟دیدن بعدش دارم هر روز پشت سرهم هی پست میذارم.این یعنی عدم تعادل دیگه!خداییش سخته کنار اومدن با یه آدم اینجوری.تازه شماها که نمیدونین یه کارهایی می کنم که بعدش دقیقا برعکسش رو انجام میدم.بعد خودم تو کف این کارهام می مونم و می گم اگه یکی با من این رفتارها رو بکنه دیوونه میشم از دستش.بعد خودم...پوووف...این روزها خیلی کفه هام بالا و پایین میشن.نمیدونم چرا؟!به هر حال کفه ها هرچی باشن و هر چقدر بالا و پایین برن، هر چقدر زندگی بیرحمانه بهم یه چیزهایی رو نشون بده، باعث نمیشه که من از هوای شهریور و ماه شهریور که عاشقشم لذت نبرم.
Labels: رزی درد دل می کند
در مورد متولدین ماه مهر کاملا موافقم باهات ! من هم اکثر اوقات کفه های ترازوم این جور بالا و پایین میشه در حالی که خودم خیلی دنبال این هستم که کفه های ترازوم یکی باشه و تعادل ایجاد باشه در همه مسائل ! یعنی همیشه تلاشم رو می کنم و تمایل به تعادل دارم و اعتقاد شدید هم دارم . اما باز هم انگار بالا و پایین میشه و نمیشه اونجور که می خوام !
عیدت مبارک. ایشالا سال دیگه جبران کنی روزه نگرفتنها رو.
به امید روزهای پر از شادی برای رزی گل خودمون
منم از این کارها خیلی برای اثبات وجود خدا میکنم.نتیجه هاش مال همون لحظه است و عمیق نیست.اما یه وقتها خیلی جواب میده اینجوری امتحان کردن
جای خاله جونت خالی نباشه.آهنگ بامزه ای براشون گذاشته بودی.خیلی دل میخواد این باشه رینگ تن گوشی.یه وقتا تو جمع زنگ میخوره و حسابی ضایعِ.
خوبی خانومی ؟
میدونم جای خاله جون خیلی خالیه واسه همین نمیگم جاشون خالی نباشه اما ایشالا جاشون تو دل تو هیچوقت خالی نباشه ..مهم همین دله .. ایشالا که خیلی زود دل مهربون تو پرشه از شادی و لبریز شه از خوشی و خوشبختی ..
من همیشه میخونمت اگه اینروزا کمتر کامنت گذاشتم بخاطر شرایط خاص و شلوغیه مقطعی که درگیرشم .
مواظب خودت باش عزیزدلم