رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, November 21, 2010
Scorpio-10
امروز ظهر توی دانشگاه یهو تصمیم برآن شد که برگردیم تهران و دوتا کلاس آخر رو نمونیم.نه که فکر کنین درسمون رو نخونده بودیم ها، نه خیر.من که خودم دیشب تا ساعت دو داشتم با اون داستان غم انگیز آنتوان چخوف سر و کله میزدم و حسابی خونده بودمش، تصمیممون برای تهران اومدن به این دلیل بود که بالاخره ما دانشجوییم و خوبه که از قابلیتهای غیبت و حب جیم استفاده کنیم.به همراه دو تن از دوستان عزیز حرکت کردیم به سمت تهران.خونه که رسیدم، صورتم رو شستم و کتاب سلطانه رو گرفتم دستم و رفتم زیر لحاف(راجع به این کتاب سلطانه کلی حرف دارم بزنم.دفعه دومه که دارم میخونمش.بعدا میام و درباره ش می نویسم).کم کم چشمم گرم شد و نفهمیدم چی شد که خوابم برد(تو بگو بیهوش شدم)یهو با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم.همه چیز رو قاطی کرده بودم و نمیدونستم کی هستش و من کجام و امروز چند شنبه س و شبه یا روزه؟حالا هی بگرد دنبال موبایل، مگه پیداش می کردم.خلاصه از توی کیفم پیداش کردم.البته بعد از اینکه همه کیفم رو ریختم بیرون.چشمم به آسمون افتاد که از لای پرده معلوم بود.نمیتونستم تشخیص بدم صبح زوده یا دم غروب.خلاصه اینجوری نتیجه گیری کردم که الان صبحه و من قرار بوده برم دانشگاه و خواب موندم و هوا هم کم کم داره روشن میشه و دوستم زنگ زده که ببینه من چرا نرفتم!!!خلاصه تلفن رو جواب دادم.دوستم داشت با هیجان یه اتفاقی رو تعریف می کرد و من مبهوت و منگ بودم.وقتی گفت رزی چته چرا انقدر منگی؟تا اومدم جواب بدم گفت آره خواب بودم که موبایلم زنگ زد و من از خواب پریدم و نمیدونستم کی هستش و خلاصه با خودم فکر کردم لابد صبحه و خواب موندم و تو زنگ زدی ببینی چرا نیومدم دانشگاه!!!و به تعریف کردن بقیه ماجرا پرداخت!!!
فکر کن، هم من و هم اون به یه چیزی فکر کرده بودیم تقریبا با پنج-شش دقیقه تفاوت زمانی!!!
داشتم فکر می کردم چقدر توی دنیا از این اتفاقات همزمان میوفته و آدمهایی از سرتاسر زمین اتفاقها و احساسات مشابهی رو همزمان تجربه می کنن؟!یاد حرفهای اون پسر مسیحی توی فیلم دموکراسی در روز روشن افتادم(که نقشش رو نیما شاهرخ شاهی بازی می کرد) که از روی کتاب مقدس میخوند که وقتی دو نفر روی زمین یک آرزوی یکسانی داشته باشن، حتما به اون آرزو میرسن.حالا واقعا میشه دو نفر در مورد یک آرزو یک خواسته کاملا یکسان داشته باشن؟بدون هیچ مغایرتی؟اگه شدنیه، قرار گرفتن این دوتا آدم در کنار هم برای آرزو کردن چقدر امکان پذیره؟!
پ.ن:درباره اون یکی وبلاگ بگم که یه پست نوشتم ولی نصفه س و پابلیشش نکردم.نمیدونم چرا نمی تونم بنویسم.انگاری دستم خشک شده.حالم خوبه.مرسی دوستهای گلم.هر موقع اونجا نوشتم حتما بهتون خبر میدم.میدونم کارم خیلی بده که نصفه گذاشتم ولی خوب واقعا اصلا نوشتنم نمیاد که اونجا بنویسم.چون نمیخوام عجله ای و سمبل کاری بنویسم.میخوام دقیق بنویسم که متاسفانه الان نمیتونم!!!

Labels:

4 Comments:
Blogger Unknown said...
نمی‌دونم چند وقته توی گودر فالو می‌کنمت! ولی خوب تا چند شب پیش که برام کامنت گذاشتی، متوجه لینک بلاگت نشده بودم! اومدم اینجا 4-5 پست خوندم، ولی خوب باید اعتراف کنم که روزمرگی‌ها اونقدر تحریک‌کننده برای خوندن یه آرشیو طولانی نیست، هر چند که همون موقع بلاگت رو به لیست گودرم اضافه کردم، هر چند این حرفم هم مثل همونی که گفته بودم به طرف نگفتم بلاگشو می‌خونم گفتن نداشت، ولی خوب...

در اصل اینو می‌خواستم بگم که کامنت گذاشتم، فکر کنم این قضیه یه چیزی شبیه همون دل به دل راه داره یا یه همچین چیزیه! مثل وقتایی که آدم واسه یکی دلش تنگ می‌شه ولی روش نمی‌شه زنگ بزنه! فقط واسه اینکه مدت مدیدیه که ازش خبر نداره، در حالی که اون طرف هم همین حس و حال رو داره و سه نقطه
راستی بی صبرانه منتظر حرفات راجع به سلطانه هستم! هر چند من یک بار بیشتر نخوندمش

Anonymous شکلات تلخ said...
چه عجیب

Anonymous نازی said...
خب نمیدونم این اتفاق چه ساعتی برای تو افتاده ولی امروز ساعت یک ربع به شش عصر منم با صدای زنگ موبایلم که دوستم بود بلند شدم و نمیتونستم زمان را تشخیص بدم فکر کردم یا صبح شده و خواب موندم یا نصف شبه

Anonymous مهرناز said...
سلام رزی جان خوبی؟ من الان اومدم و چند تا پست رو با هم خوندم... اینکه نمیتونی تو اون یکی وبلاگت بنویسی یک نشونه خوبه... حالا خودت بعدا میفهمی چرا نشونه خوبیه... خوشحالم که حالت خوبه... خوشحالم که برای سینما رفتن به کسی احتیاج نداری... من خیلی دلم میخواد بدونم اون دو سه تا نظر معتبر چی بودن فضولم دیگه چی کار کنم... منتظر تا اون یکی وبلاگت رو بنویسی تا من یخونم... مراقب خودت باش عزیزم... بای بای