اصلا نمی فهمم روزها چه جوری می گذرن، چشم به هم میذاری یه هفته دیگه هم گذشته به سرعت برق و باد و این گذشتنها گذشتن عمرمون هستش که خیلی وقتها احساس می کنم بیهوده و الکی داره حیف میشه...
این روزها مشغولم.مشغول زندگی و زندگی کردن با برادر جان.خیلی حس خوبیه.آی خواهر و برادرهایی که کنار هم هستین قدر این با هم بودنتون رو بدونین که وقتی از هم دور بشین تازه می فهمین چی شده.من و برادرم همیشه با هم خیلی جور بودیم.ولی الان احساس می کنم خیلی بزرگتر از قبل شده(برادرم پنج سال از من کوچیکتره)خیلی راحت تر میتونم باهاش حرف بزنم.امیدوارم این سه هفته باقی مونده که ایران هستش رو به خوبی بگذرونیم.
سرما خوردگیم هنوز خوب نشده و وارد سومین هفته خودش شده.البته دارم فکر می کنم احتمالا یه مقداریش باید مال آلودگی هوا باشه، مخصوصا فین فین و سرفه کردنم.چون وقتی یه روز از خونه بیرون نمی رم همه چیز خوب و خوش هستش.دیگه خفه شدم انقدر برای گلوم دارو خوردم.هر بار که سرفه می کنم، اگه سسل دور و ورم باشه میپرسه چی میخوای بگی که من باید بشنوم؟(آخه به قول خودش علت سرفه کردن اینه که میخواهیم یه چیزی رو بگیم تا یکی بشنوه!) ومن هر بار میگم هیچی نمیخوام بگم(و توی دلم میگم حرف که زیاده ولی کسی که بشنوه نیست.کسی که بشنوه و با قضاوت های خودش حرف زدن من رو کوفتم نکنه!)
چهارشنبه خونه یکی از دوستان مشترک بودیم.آخر شب نشسته بودیم و حرف میزدیم.برادر دوستم هم اونجا بود.حرف از تنهایی و احساس و این چیزها شد.برای اولین بار با چشم های خودم یه موجود مذکر رو دیدم که حرفهای من رو می فهمید.یعنی میفهمید که وقتی من دارم از تنهایی و احساساتم میگم یعنی چی.بدون اینکه توضیح بدم حرفم رو تکمیل کرد خودش و قشنگ برای بقیه توضیح داد که مفهموم حرف رزی یعنی این.کلی خوشحال شدم که پس من اونقدر هم عجیب و غریب حرف نمیزنم که حتی یه آدمی که خیلی هم از مسائل من خبر نداره حرف من رو راحت فهمید.
پنج شنبه عصر که اومدم خونه، اوضاع گلوم داغون بود.شربت و قرص خوردم و خوابیدم.شب قبلش هم نخوابیده بودم.یعنی ساعت شش صبح خوابیده بودم و هشت و نیم بیدار شده بودم و رفته بودم سرکار.بعدش هم با برادر جان و سسل رفته بودیم نهار بیرون.عصر که اومدم خونه بعد از خوردن داروها، از حدود ساعت هفت بعد ازظهر بیهوش شدم تا...یک ربع به ده صبح!!!که اونهم از شدت کمردرد از خواب بیدار شدم...من نمیدونم چرا تازگی اینجوری شدم.همش خودم رو می کِشم این طرف و اون طرف.نا ندارم راه برم، احساس فرسودگی می کنم.آیا من پیر شدم؟!
این روزها به خودم که نگاه می کنم میبینم هیچ چیزی به اسم احساس در من وجود نداره.یعنی هیچ چیزی نیست که احساساتم رو قلقلک بده.نگرانم.راستش رو بخواهین برای خودم خیلی نگرانم...توضیح مفصلش بمونه برای بعد.
چند روز پیش توی مترو بودم و داشتم از سرکار میومدم خونه.از خستگی نا نداشتم چشمهام رو باز نگه دارم.توی واگن مترو هم کلی فروشنده هست که همه چیز می فروشن.یه خانومه بود که قبلا هم زیاد دیده بودمش.حدودا چهل و پنج، پنجاه سالشه.هر دفعه هم جنسهای متفاوتی برای فروش میاره و اصلا هم آویزوونت نمیشه که ازش خرید کنی.خیلی با شخصیته و دوسش میدارم.اون روز خیلی خسته به نظر میومد.دلم میخواست یه جوری کمکش کنم.توی بساطش تنها چیزی که به درد من میخورد چاقو بود.دونه ای هزار تومن.حدس میزدم که نباید خیلی به درد بخور باشه ولی قصد من چیز دیگه ای بود.همیشه از اینکه میبینم آدمها به جای مفت خوری و گدایی برای درآوردن روزی شون تلاش می کنن، خوشم میاد و لذت میبرم.خلاصه من اون چاقو رو خریدم.چاقو نگو بگو عصای دست، همه چیز رو میبره، از سبزی و گوشت و پیاز و میوه بگیر و برو تا پوست آناناس!خلاصه اگه دیدین توی مترو یه خانوم فروشنده عینکی خوش برخورد داره از
این چاقوها می فروشه حتما ازش بخرین و حظ دنیا و آخرت رو ببرین!
پ.ن:جلیله جان، می تونی دعوتنامه اون وبلاگ رو داشته باشی به شرطی که یه ایمیل که جیمیل باشه برام بفرستی و منم برات دعوتنامه بفرستم.
لیدی جان من برای کنکور از منابع سنجش و دانش استفاده کردم.منم رشته م زبان نبود.الان هم دارم مترجمی میخونم.یعنی گرایشم مترجمی زبان انگلیسی هستش.
اینم لینک اون پستی که درباره سنجش و دانش نوشتم.چرا نتونی قبول بشی؟میتونی، خوبم میتونی.کتاب زبانشناسی جورج یول رو به همراه منابع دیگه حتما بخون که خیلی بهت کمک می کنه!موفق باشی دوستم.امیدوارم با خواهرت حسابی از کنار هم بودن لذت ببرین.
راستی دوستان مسیحی کریسمس مبارک...
کریسمس همیشه من رو یاد اسکروچ می اندازه...یادش به خیر...
Labels: رزی روزانه نویسی می کند
jalilehjavan@gmail.com
نمیدونم یادته یا نه که گاهی کامنت میذارم ولی همیشه میخونمت.
موفق باشی
چاقو می خوامممممممم
امیدوارم همیشه لبت خندان و دلت شاد باشه گلم.
بی حسی بدنت به خاطر کم خونی یا این ویروس جدید که شایع شده باشه . مواظب خودت باش عزیزم.