دایی بزرگم(گرچه دیگه بزرگ و کوچیک نداره.دو تا دایی داشتم یکیشون فروردین فوت کرد.این یکی هم دیگه فرقی نداره بزرگه یا کوچیک چون در حال حاضر تنها دایی منه)چهار هفته س که بیمارستانه.سنی هم نداره، پنج و یک سالشه.مشکلش قند و ریه و قلبشه.دو هفته توی سی سی یو بود.دو هفته هم توی بخش.دیروز عصر با برادرم رفته بودیم ملاقاتش.حالش عالی نبود ولی خیلی بد هم نبود.امروز تشنج کرده و بردنش توی سی سی یو...با برادرم رفتیم دیدیمش امروز.سطح هوشیاریش خیلی پایینه.بیهوشه انگار.تمام خاطرات بچه گی من با این داییم گذشته.هر چی براش دستم رو تکون دادم، من رو میدید ولی عکس العملی نشون نمیداد.دکترها می گن حالش اصلا خوب نیست.اون چیزی که من دیدم هم تعریفی نداشت.
دارم خفه میشم.یخ کردم.داشتم به برادرم می گفتم توی این سه سال انقدر اتفاق افتاده که دیگه پوستم کلفت شده.ولی همش میترسم از اینکه بلایی نازل نشه.ولی الان خیلی بیقرارم...
کاری از دست من و هیچ کسی برنمیاد.فقط براش میشه دعا کرد.دعا کرد که آروم بشه و آرامش بگیره و هر اتفاقی براش خیره بیوفته.
اصلا دل و دماغ اینجا نوشتن رو نداشتم.ولی با خودم گفتم بنویسم و بخوام ازتون که براش دعا کنین.برای آرامشش دعا کنین.تصویری که امروز ازش توی سی سی یو دیدم یه لحظه از جلوی چشمم کنار نمیره...تنها و لاغر و مچاله، با موهایی بهم ریخته و دهنی نیمه باز و کلی لوله که توی دماغش بود و به دستهاش وصل بود...و چشمهایی که هی نیمه باز میشدن و هیچ احساسی از شناختن ما توش نبود و نگاهی گنگ...با حالی خراب و داغون، هرازگاهی هی نفسش تنگ میشد و تلاش میکرد نفس بکشه...هی دور خودم می گردم، هی برادرم میاد و دور و ورم می گرده ولی خود اون هم حال درستی نداره.شش روز دیگه داره برمیگرده و علاوه بر ناراحتی برگشتنش، الان مساله داییم هم اضافه شده بهش...
دایی جان، دایی عزیز من، برات همه آرامش ها رو می طلبم...
خدایا خودت کمکش کن...
دیگه نمیدونم چی بنویسم.فقط دعا و دعا و دعا برای آرامش این مرد نازنین...
Labels: رزی تلخ می شود
چه قدر تو این مدت اذیت شدی.خیلی خیلی ناراحت شدم
طفلک جوون ِ که.مامانت میدونه؟
منکه دعا میکنم شفا کامل بگیره و دوباره به جمعتون برگرده
حتما برای آرامش و سلامتی همه اتون دعا می کنم
خیلی متاسف شدم. به یادتم دوست عزیزم. بوس.
برای دائی خوبت سعادت، آرامش و رهائی آرزو میکنم!