رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, January 11, 2011
Capricorn-5
قسمتهایی از این پست برای خواننده های قدیمی ممکنه که تکراری باشه.توی وبلاگ قبلیم یه چیزایی در این باره نوشته بودم.
روز ولنتاین سال هفتاد و نه در حالیکه نوزده ساله بودم با یه آقایی آشنا شدم که اختلاف سنی زیادی با من داشت و یازده سال از من بزرگتر بود و ارمنی بود.با هم دوست شدیم ولی برای مدت خیلی کوتاهی.دوستیمون زود تموم شد به خاطر اختلافی که توی عقایدمون داشتیم و انتظاراتی که از دوستیمون داشتیم.دوستیمون تموم شد ولی رابطه دورا دورمون پابرجا موند.خیلی حس قوی داشت.هر موقع من مشکلی داشتم یا دلم گرفته و کلافه بودم، با اینکه از من خبر نداشت، حتما می فهمید و بهم زنگ میزد و باهام حرف میزد.یادمه یه بار مشغول کشیدن نقشه هام بودم(هنوز دانشجو بودم)زنگ زد و طبق معمول فهمید که کلافه هستم.شماره موبایلش رو که عوض شده بود رو بهم داد و من همونجوری که با راپید داشتم نقشه هام رو می کشیدم، گوشه میز نقشه کشیم شماره موبایل جدیدش رو نوشتم.خونه شون رو هم عوض کرده بودن و من شماره جدیدش رو نداشتم.خودش بود و یه مادر پیر و یه خاله و یه مادربزرگ.داشت خلبانی می خوند، دقیقترش میشد مهندسی پرواز.هر از گاهی یه زنگی میزد و از سفرهایی که رفته بود تعریف میکرد.از دوست دخترش گاهی می گفت.این آدم دریچه آشنایی من با خیلی از چیزها بود.منظورم علوم ماورا و حس و روح و انرژی و این چیزهاست.یه مدت ازش خبری نبود.یه بار به فکرم افتادم خودم بهش زنگ بزنم(من هیچ موقع بهش زنگ نمیزدم از وقتی رابطه خیلی کوتاهم باهاش تموم شده بود و همیشه اون بود که به طور عجیبی میفهمید که حالم خرابه و یا تنهام و زنگ میزد بهم)هر چی روی میزم رو نگاه کردم ازش شماره ای ندیدم.شماره ش پاک شده بود.غیبتش خیلی برام عجیب بود.گذشت و گذشت...بهمن سال هشتاد و یک توی روزنامه آگهی فوتش رو دیدم.اونم آگهی سالگردش رو!!!باورم نمی شد.اون مهندس پرواز هواپیمایی بود که بیست و سوم بهمن ماه سال هشتاد خورده بودن به کوه های لرستان و تکه پاره شدن!!!باورم نمیشد...فوت کرده بود که ازش خبری نبود...همش یادش بودم.میخواستم برای مراسم سالش برم کلیسایی که براش مراسم گرفته بودن که از شانس گندم پام رفت توی گچ و نتونستم برم.در حقیقت سالگرد تئودور من توی بیمارستان بودم و درگیر گچ پام بودم.میخواستم برم و مامانش رو ببینم که نشد.مادر پیرش رو یکی دوبار دیده بودم.میخواستم برم و بغلش کنم ولی نتونستم...میدونین پای هیچ علاقه ای در میون نبود.صرف اینکه یه انسان بود که به طرز وحشتناکی مرده بود کافی بود، حالا دوستی خیلی کوتاهمون و اینکه حس خیلی نزدیکی به من داشت بماند...تا چند سال پیش اون باکس گلی که اولین روزی که دیدمش بهم داد رو داشتم.خودش می گفت روز ولنتاین برای ما خیلی مهمه.برای همین برای من که بار اولی بود که همدیگه رو میدیدم گل آورده بود.تئودور رفت و مادر پیرش موند...من خیلی وقتها یادش میوفتم.خیلی زیاد.ازش خیلی چیز یاد گرفتم.تصور اینکه بدنش منفجر شده و تکه و پاره شده و هیچی ازش نمونده تا چند وقت کابوس من بود...من هر موقع بوی پیپ به مشامم میخوره یاد اون می افتم...روحش شاد و یادش گرامی.امیدوارم روحش اون آرامشی رو که میخواست رو به دست آورده باشه و جواب تمام سوالاتش رو گرفته باشه...
هواپیمایی که پانزده آذر هشتاد و چهار خورد به مجتمع مسکونی توحید و توش خبرنگارها بودن، خلبانش از آشنایان بود...زنش حامله بود اون موقع...پسرش الان پنج سالشه...
هواپیمایی که پارسال بیست و چهارم تیرماه میرفت به سمت ارمنستان و توی قزوین سقوط کرد، پدر یکی از دوستهام با سه تا از برادرهاش توش بودن.یکی از اقوام به همراه خانوم و پسر و خواهر خانومش هم اون تو بودن...اون ها هم جزغاله شدن و رفتن...
امسال هم که این هواپیما در نزدیکی ارومیه در حالیکه مسافرها داشتن برای پیاده شدن حاضر میشدن سقوط کرد...توی اون برف و سرما...خیلی وحشتناکه...مرگ چقدر نزدیکه...
هربار هواپیمایی سقوط می کنه من یاد همه اینها می افتم.یاد اینهایی که می شناختم و اون آدمهایی که نمی شناختم.تا چند روز حالم خرابه.آخه تا کی؟این هواپیماها تا کی میخوان قربانی بدن؟تا کی؟!!!
خیلی وحشتناکه.از کادر پروازی هواپیمایی که چند شب پیش سقوط کرد فقط یکی از مهماندارها زنده مونده بود که اونهم امروز به علت شدت جراحات وارده فوت کرد...
یک لحظه از یادشون غافل نمیشم.بازمانده هاشون...فکر کن منتظر بودن مسافرهاشون بیان...شاید توی فرودگاه منتظرشون بودن که ...
فقط دلم میخواد اونهایی که توی هواپیماها بودن چیزی نفهمیده باشن.زجری نکشیده باشن.بدنشون درد نگرفته باشه.زنده زنده نسوخته باشن...شاید قبل از سقوط سکته کرده باشن و چیزی نفهمیده باشن...
روح همشون شاد و یادشون گرامی...امیدوارم هیچ هواپیمایی هیچ جای دنیا سقوط نکنه، هیچ کشتی غرق نشه، هیچ تصادفی صورت نگیره، هیچ قطاری از ریل خارج نشه...هیچ انسانی به مرگ غیر طبیعی و سخت نمیره...

Labels:

9 Comments:
Blogger جلیله said...
رزی دیوونم کردی با این نوشته ات...

Anonymous نازی said...
با یکی از بازمانده ها که تو تلوزیون حرف میزدن میگفت یک دفعه هواپیما اوج گرفته بعد دیگه هیچی نفهمیده و چشم باز کرده بیمارستان بوده خدا کنه همه همین طور بوده باشن

Anonymous شکلات تلخ said...
باورت نمیشه از دیشب چه قدر حالم بده
مخصوصا که پیج فیس بوک محمد لاجوردی (مهماندار) و دوستاش رو خوندم آتیش گرفتم .از دیشب حالم خیلی بده.

Anonymous غزلک said...
واقعا وحشتناکه

Anonymous مهرناز said...
سلام رزی... آره خیلی تلخ و وحشتناکه ولی این هم جزیی از زندگی است... باید پذیرفت

Anonymous AtefeH said...
سلام عزيزم...واقعا غم انگيزه...وقتي نوشتتوخوندم خيلي دلم گرفت...جه حالي دارن خانواده هاشون....

Anonymous دلارام said...
سلام
من دلارامم
واقعا نوشتت خیلی غم انگیزه
شاید اگه ماها یه مقداری اعتراض می کردیم
اینقدر بی تفاوت مرگ دیگران رو نظاره نمی کردیم
اینها یه کمی به خودشون زحمت می دادند که حداقل تحقیق کنند ببینند مشکل از کجاست
ولی ما ته دلمون می گیم خدارا شکر که از عزیزای ما کسی توی این هواپیما نبود.در حالیکه کسانی که اونجا بودند هم عزیزه یه نفر دیگه بودند کسی که ممکن بود خدای نکرده ما جاش باشیم
بگذریم
طرز نوشتنت خیلی دل نشینه

Anonymous bahar said...
سلام رزی جونم . منم واقعا ناراحتم ... خداوند رحمتشون کنه و به بازماندگانشون صبر بده ...
غم انگیزه ... خیلییییی ...

Anonymous maral said...
با نوشته ت فقط اشک بود که میومد پایین.
این فاجعه مدتهاست که اینجا ادامه داره و انگار پایانی هم براش نیست.
متاسفم ...