رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, September 4, 2011
Virgo-5
برای مخاطب خاصی که هیچ موقع اینجا رو نمی خونه.
دیشب خوابت رو دیدم.خواب دیدم شرکت بودم و زنگ زدی و گفتی همون شرکتی که توی خیابون وزراست و نزدیک محل کار منه رفتی.پرسیدی کی کارم تموم میشه و من گفتم ساعت پنج.تو گفتی حدود ساعت دوازده کارت تموم میشه ولی کارت رو طول میدی تا ساعت پنج تا مثل دفعه های قبل با هم بریم و من رو برسونی خونه...
صبح که بیدار شدم یاد این خوابم بودم ولی مطمئن بودم که فقط یه خوابه ولی راستش رو بخوای ته دلم میخواستم که به واقعیت تبدیل بشه که نشد.صبح از سر راه شرکت یه رژلب خریدم و یه پنکیک.توی شرکت با همه ناامنی که جدیدا احساس می کنم کلی از دست آقای رییس اعظم خندیدم.و از دست اون دوتا همکاری که با هم قهرن حرص خوردم.حرص که نه، یه حسی شبیه...نمیدونم چه جوری تعریفش کنم پس بیخیال...
عصری با مترو اومدم خونه.با یکی از همکارها اومدم که میخواست بره مطب دکترش و تا یه جایی از مسیر با هم با مترو اومدیم.بعدش توی راه با همون همکار حساب کردیم که من هر ماه چقدر هزینه حمل و نقل میدم و البته هر چی باشه کمتر از جریمه توی طرح اومدنه.اصلا میدونی چیه؟مرده شور هر چی طرح ترافیک و زوج و فرده ببرن...حیف حقوق نازنین من که باید صرف هزینه حمل و نقل بشه...کاش میشد با ماشین میرفتم شرکت، البته بدون جریمه...
بعدش ایستگاه قیطریه که پیاده شدم دیدم به به چه صف طولانی برای مسیر بعدیم هست.چاره ای جز ایستادن نبود.اعتراف میکنم تمام مدت توی صف یادت بودم.یاد تو و رفتارهات.یاد تو که خود خود نمودار سینوسی هستی و به من میگی که من غیرقابل پیش بینی هستم و تو اصلا نمیتونی پیش بینی کنی که من چه موقعی چه رفتاری از خودم نشون میدم...بعد سوار ماشین که شدم برای رهایی که از هجوم این افکار، ام پی تری پلیرم رو کردم توی گوشم و کتاب صوتی لولیتا به زبان اصلی رو گوش دادم.ولی اعتراف می کنم از هر جمله شاید فقط دو سه کلمه ش رو می شنیدم، حواسم نبود...
بعد اومدم خونه و ماشین رو برداشتم و با مامان و خاله جان رفتیم شهر کتاب نیاوران که برای تولد فردا شب که یهو دعوت شدم کادو بخرم.میدونم که تو هم هستی توی این مهمونی.برام خیلی دوری.با اینکه آخرین بار چهار روز پیش دیدمت و البته با دلخوری ازهم جدا شدیم، ولی به نظرم خیلی طولانی تر میاد.البته قبلش هم رفتیم این خیاط دم خونه مون که خیلی هم شیک شده تا بدم پایین پیرهنی که لباس شب هستش رو کوتاه کنه و شلوارم رو هم تنگ کنه.فکر کن، کلی پول همینها رو گرفت.حیف که مجبور بودم و حال و حوصله نداشتم وگرنه یا خودم کوتاه می کردم یا میبردم میدادم تجریش همون خیاط همیشگی توی پاساژ البرز که انقدر ادعاش هم نمیشه...
میدونم که فردا شب هستی و حتما با بقیه دوستان برنامه سفر چهارشنبه مون رو میریزیم و به احتمال زیاد تو برخلاف حرفی که زدی میخوای نیای و دبه دربیاری.راستش رو بخوای برام مهم نیست که بیای یا نه.ولی ته دلم رو که میبینم دلم میخواد که بیای.حالا نمیدونم به چه دلیل کوفتی دلم میخواد بیای...راستش رو بخوای دلیل نیومدنت هم خیلی لجم رو درمیاره...
آره داشتم میگفتم که رفتیم شهر کتاب نیاوران و من خرید کردم و بعدش هم رفتیم مرکز خرید نارون.از اونجا هم برای یکی از دوستهام کادو خریدم چون کادوی تولدش رو نخریده بودم و البته صاحب یه ست گوشواره و گردنبند براق و نگین دار هم شدم.رفتیم توی ایکیای مرکز خرید نارون، من عاشق اون کاناپه سه نفره نرم و گلگلیش هستم.قیمت کردم:یک میلیون و هشتصد و شصت هزار تومان.اون همون کاناپه نرم و گلگلی رویاهای منه که دوست دارم روش ولو بشم و کتاب بخونم و فیلم بینم و یه وقتهایی هم توی یه آغوش گرم و مهربون و امنی ولو بشم.
دوتا از اون لیوانهایی که آبیش رو از کیش خریده بودیم، خریدم.یه سبز و یه قهوه ای.میخوام ببرم سرکار.آقای آبدارچی عزیز لیوانم رو حسابی لب پر کرده...
توی ایکیا هم همش یادت بودم.ازاون چاقوهایی که توی خونه ت داری هم اونجا بود.از اون ووگ ها هم بود.منتهی بزرگتر از مال تو بود.الان که اومدم خونه دارم به خودم می گم چرا از اون ووگ ها نخریدم آخه؟من که یه دونه از اونها میخواستم پس چرا نخریدم؟!شاید از بیحوصلگیم بود...از اون لیوانهایی که شیشه ایش رو داری هم سرامیکیش بود و خیلی چیزهای دیگه که دوست داری و دوست دارم...لعنتی، لعنتی، لعنتی...
بعدش اومدیم خونه و شام خوردیم.البته راستش رو بخوای آخرین چیز درست و حسابی که خوردم چند روز پیش بوده.اشتهام چند روزه نمیدونم کجا رفته و حال که رفته چرا با خودش این کیلوهای اضافه رو نبرده؟حالا همشون رو نه ولی بالاخره رسمش بود یه ذره شون رو ببره...بعدش ریشه موهام رو رنگ کردم و کادوها رو بسته بندی کردم.آخ چقدر براق و خوشگل شدن.
چرا انقدر دلم برات تنگ شده؟با اینکه خیلی خیلی از دستت دلخورم.از دست خودم هم دلخورم.هر بازیکن فوتبالی یه عمری داره و بعدش باید توی اوج کنار بره.ولی من شدم مثل علی دایی که کم مونده بود با عصا هم بیاد توی زمین بازی و دل نمی کند...
الان هم باید بشینم لیست وسایل سفر رو دربیارم.یه سفر معمولی نیست که، ناسلامتی عروسی دعوتیم و باید کلی بند و بساط ببریم با خودمون.تنها کاری که کردم این بوده که دادم پایین پیراهنم رو کوتاه کنن و اون تاپ و دامن مجلسیم رو هم دادم خشک شویی(آخه احتمالا دو تا مجلس میریم) و کفشای پاشنه سوزنیم رو درآوردم و پاشنه و ته پاشنه شون رو بررسی کردم که خدا رو شکر درست بود و البته یه جفت ته پاشنه زاپاس هم دارم و باید توی لیستم بنویسم که یادم باشه ببرمشون...
هی هی هی، کاش یه بار من و تو بدون حب و بغض و کینه و درو کردن گذشته هامون میشستیم خیلی منطقی و آروم با هم حرف میزدیم.نه برای اینکه رابطه مون درست بشه (که تو انقدر دور و ورت آدم ریخته که دیگه یاد این رزی نیوفتی.یعنی یادش که می افتی ولی برای رابطه جدی نه و من هم انقدر رفتارهای عجیب و غریب ازت دیدم و دلم شکسته که اصلا نمی تونم به بازسازی دوباره فکر کنم)بلکه میشستیم با هم حرف میزدیم و کینه ها و سوتفاهم هامون رو میریختیم بیرون فقط برای اینکه راحت تر باشیم.ولی متاسفم که نه تو ظرفیتش رو داری و نه من...
خوش باش رفیق با همون در و گوهرهایی که اطرافت پخش و پلا هستن.خوش باش پسرکی که همش داری زیر حرفهات میزنی، دروغ میگی و تو هم شدی مثل بقیه.شاید هم مثل بقیه بودی و تو هم یکی از آدمهایی که بودی که من با عینک ساده لوحیم نگاهت می کردم...اگه بدونی من چه چیزهایی میدونم...اگه بدونی...
میدونم هر رابطه ای یه روزی تموم میشه ولی کاش رابطه من و تو توسط خودمون تموم میشد.کاش واقعا خودمون تصمیم میگرفتم تمومش کنیم نه تخت فشارها و برنامه ریزیهای یه آدم دیگه ای که هنوز هم نفهمیدم چرا اینکار رو کرد و ما چقدر مسخ این آدم بودیم و حرفهاش رو گوش کردیم...کلی حرف نگفته و مساله حل نشده وجود داره و باعث شده این رابطه پرونده ش هنوز باز بمونه.هرچند به این نتیجه رسیدم که پرونده حل شدنش خیلی سخته  باید حل نشده ببندمش ولی یه چیزی اون ته تهای وجودم هنوز داره پافشاری می کنه به حل ناگفته ها.نه برای ترمیم رابطه بلکه برای آرامش خودم...
کاش میفهمیدم چی توی وجودت و زندگیت میگذره که یه مدت خوبی و یه مدت میری توی اون جلد غیرقابل تحمل بودنت.(البته حتما منم یه تغییراتی دارم که خودم متوجهشون نیستم و حرص هم میدم به مقدار کافی)الان دوباره افتادی توی اون لوپ و توی دور غیرقابل تحمل بودنتی و البته فکر می کنم اینبار با هربار فرق داشته باشه...البته من منکر رفتار بد خودم هم نیستم.ولی این گاردیه که من برای آسیب ندیدن بیشتر میگیرم...
اون موقع من حسرت این رو نداشتم که طبق روال خودم توی رابطه م پیش نرفتم.اون موقع جایی برای هیچ چیزی پیش خودم باقی نمی موند و اون وقت این رابطه شاید یه سمت دیگه ای میرفت و شاید الان مدتهای خیلی زیادی بود که تموم شده بود و هیچی ازش نمونده بود...ولی الان هر چی میشه به خودم می گم من خودم نکردم.برام حل نشده س.برای همین اینجوری باز و کج و کوله مونده.
میدونی دلم برات تنگ میشه ولی یهو یادم میوفته تویی که الان میبینم اونی نیستی که میشناختم و هاج و واج می مونم که دلم برای کی تنگ شده؟برای توی الان یا اون آدم قبلی؟معلومه برای اون آدم قبلی که الان خیلی وقته مرده...
سردرد امونم نمیده بیشتر بنویسم...شب خوش رفیق خوب روزها و آدم غریبه این روزها...

Labels: