رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, September 10, 2011
Virgo-6
چهارشنبه صبح زود با جمیعی از دوستان رهسپار تبریز شدیم.عروسی یکی از دوستان نسبتا دور دعوت بودیم و ما هم به این بهونه رفتیم تبریز.من خودم تبریز نرفته بودم تا حالا.تصوری که از مسیرش داشتم خیلی با اون چیزی که دیدم فرق داشت.من فکر می کردم یه مسیر پر از دار و درخت هستش در حالیکه خشک و برهوت بود.ولی خود تبریز شهر تمیزی بود و هوای معرکه و تمیزی داشت.اونجا هم عروسی رفتیم هم ائل گلی رفتیم که به نظر من مثل پارک ملت بود و همچین حسی رو به من القا می کرد.یه روز هم رفتیم هتل کندوان و نهار خوشمزه ای زدیم توی رگ.یه عاشیق هم اونجا بود که کلی زد و خوند.من همیشه خیلی دوست داشتم یکی از این عاشیق ها رو از نزدیک ببینم که شکر خدا دیدم!برخورد کارکنان هتل عالی بود که به نظرم همین به کلی از خدمات هتل می ارزید.بقیه روزها هم به گشت و گذار و بخور و بخواب و پیاده روی گذرونیدم.عروسی هم کلی سوژه بهمون داد که کلی خندیدیم و جالب بود.اونجا قبل از اینکه بریم عروسی کلی چیتان پیتان کردیم و در آخر که اومدیم لباسهامون رو بپوشیم، من و دو تا دیگه از دوستان عزیزمون کشف کردیم که به به لباسهامون برامون تنگ شده و تصمیم گرفتیم اومدیم تهران حتما بریم ورزش.امیدوارم که قسمتمون بشه!
منم جو گرفته بود و احساس کردم یه نموره لهجه ترکی پیدا کردم!!!
امروز هم صبح زود پاشدیم و جمع و جور کردیم و اومدیم و ظهر خونه بودم من.دیگه بعد از سفر هم که می دونین چقدر جمع و جور باید کرد.الان هم گیج خوابم.این چند روز خواب درست و حسابی نداشتیم.واقها حیف با هم بودنمون بود که بخواهیم با خوابیدن هدرش بدیم!
دیگه همین.از فردا هم دوباره روز از نو و روزی از نو و سر کار رفتن با همه مسائل مربوط به خودش.البته فردا قراره سه تا از دوستهای عزیزم رو بعد از مدتها ببینم و همین خودش کلی خوبه.(ایشالله)
همین دیگه!!!
راستی، برای کسی تب کن که برات بمیره!!!

Labels:

2 Comments:
Anonymous نازي said...
هميشه خوش باشي رزي جانم

میگما رزی چقدر بده وقتی لباس آدم واسش تنگ بشه ها!!! اونهم لباس مهمونی!!!
با جمله آخر پستت هم بدجور موافقم رفیق. من همیشه اینو میدونم ها ولی هربار هم یادم میره... یادآوری خوبی بود. ولی یاد خودت هم بمونه ها... ;)

پ.ن. اینجا نمیشه خصوصی داد. واست یه ایمیل زدم به آدرس وبلاگت. بووسس.