مدتهای زیادیه که اصلا علاقه ای به معاشرت با آدمها ندارم.خیلی جاها نمیرم و جاهایی که میرم هم توی راه دائم با خودم فکر می کنم حالا که چی؟اومدنم به چه دردی میخوره و آیا واقعا خوشحالم از اینکه دارم میرم اینجا؟و میبینم که واقعا حس خاصی ندارم و خیلی اوقات اگر کسی منتظرم نبود و نگفته بودم که میام و در اصل به خاطر نشکستن قولی که دادم و حرفی که زدم و گفتم میام، اگر همه اینها نبود حتما برمی گشتم و میرفتم خونه! یا مثلا یه جاهایی میرم، حتی خونه یه دوست، بعدش با خودم می گم من اینجا چه غلطی می کنم؟!
دیگه حتی دیدن دوستهام و مهمونی رفتن باهاشون و بیرون رفتن و مسافرت رفتن و حتی تلفن حرف زدن باهاشون خوشحالم نمیکنه و کلا نمی فهمم که چی؟به نظرم همه چیز بیخود و الکی و بی هدف شده!
دل گرفته و غمگینم.بدون ایکه دلیل خیلی مهمی داشته باشه...همش
این آهنگ رو زیر لب زمزمه می کنم.
امروز افتتاحیه نمایشگاه عکس یکی از آدمهایی هستش که یه زمانی همکلاسی من بود توی کلاس خودشناسی.دلم میخواد برم و عکسهاش رو ببینم ولی میدونم که رفتن به اونجا باعث میشه آدمهایی رو ببینم که حالم رو بد می کنن.لامصب یه نفر، دو نفر که نیستن، هفتاد هشتاد نفرن!نه که دونه دونه این آدمها حالم رو بد کنن ها، نه!کل اون جمع من رو یاد دوران بدی می اندازه.یاد دوسال پیش و حس و حال بدی که حتی گاهی وقتها تا الان هم ادامه داره!پس بیخیال نمایشگاه شدم...
تنها جمعی که ازش لذت می برم، جمع عموهام و بچه هاشون و کلا نوه های خانواده پدریم هستن.گفته بودم یه دختر عمو دارم که همه همه چیزمون شبیه همه و بیست سالی از من بزرگتره و ایران هم زندگی نمی کنه، فعلا یه چند وقتیه ایرانه و من دارم کیف دنیا رو می کنم.شوهر نازنینش هم یه مدت ایران بود که اون هم معرکه س.یعنی حرف می زنه من پلک نمی زنم.چند شب پیش از شرکت اومدم بیرون که برم سمت باشگاه(باشگاه نزدیک خونه مونه)انقدر که ترافیک بود دیدم نمیرسم به باشگاه و سر کوچه عمو جان پیاده شدم و رفتم خونه شون و با حضور دختر عمو جان و شوهرش و عمو جان و دوست های عموجان و بابام و اون یکی عمو جان، حالش رو بردم.خدا رو شکر فردا شب هم خونه پسر عمه م دعوتیم و این خیلی خوبه!
یه دو هفته ای توی شرکت داشتم روی یه پروژه ای کار می کردم.این پروژه با همکاری یه شرک دیگه در حال انجام هستش.مدیر عامل اون شرکت یه آقای حدودا سی و چهار، پنج ساله هستش که همکلاسی برادر یکی از همکارها بوده.ایشون مجردن و از اون مدلی ها هستن که فکر می کنن همه دخترهای عالم جمع شدن تا ایشون رو تور کنن.همیشه هم به همه از بالا نگاه می کنن.سری قبل و در فار قبلی پروژه با من هم همین رفتار رو داشت.توی محل کار من معمولا خیلی خنده رو و پر سر و صدا هستم و به ادمها و کارهاشون گیر نمی کنم.ولی ایشون انقدر من رو کلافه کرد و ایرادهای کارهای خودش و همکارهاش رو انداخت گردن من که منم روش رو کم کردم.چه جوری؟کل پروژه رو ریز به ریز مطالعه و بررسی کردم و حفظ شدم.(پروژه هم گزارش داشت و هم طرح و نقشه)دفعه بعدش تا دهنش رو باز کرد منم مستند جوابش رو دادم و خلاصه فهمید با من نمیتونه اونجوری رفتار کنه و قضیه حل شد.حالا الان دو هفته س که درگیر فاز پایانی همین پروژه هستم.همه چیز تا دیروز داشت خوب پیش میرفت.منم کلی کارم جلو بود و نقشه ها رو هم کامل کردم و پلات هاش رو هم گرفتم.گزارشش رو هم فرستادم پرینت بگیرن که یهو دیروز معلوم شد به خاطر اشتباه یکی از همکاران قبلی ایشون که دیگه توی دفتر ایشون کار نمی کنن، کلی عقب افتادیم و یه سری تغییرات باید اعمال بشه.حال من رو می تونین درک کنین؟دوشنبه هم باید کار ارائه بشه.تازه یک مقداری از کار هنوز دست این آقای محترمه و شنبه باید بیاره تحویل بده.خودش که میگه تمومه ولی با شناختی که ازش دارم میدونم کارهای تموم اون یعنی حداقل دو سه روز کار بر روی کارهاش!!!خلاصه اعصابم بابت اون هم خورده...امروز هم آقای رییس گفتن میتونی بیای شرکت(شرکت پنجشنبه ها تعطیله)گفتم نه نمی تونم بیام.کارگر داریم و توی خونه بساب بسابی بر پاست.پدر جان هم سفارش خورشت مرغ با هویج و آلو و زعفرون فراوون دادن و ما هم گفتیم چشم.با یه سالاد شیرازی و چلوی زعفرونی در خدمت ددی جانیم!!!
دیشب از باشگاه که بر می گشتم یه دوست عزیزی زنگ زد و ترکیب چند تا کلمه لاتین رو میخواست که باهاش یه اسمی بسازه و ...رسیدم خونه و دوش گرفتم و اومدم مشغول شدم.ولی یهو انقدر حس بدی بهم دست داد.احساس خستگی مفرط و عصبی بودن خیلی زیاد و ...کلی حسهای بد دیگه.منم بیست تا ترکیب براش پیدا کردم و براش ایمیل کردم و بعدش بهش اس ام اس دادم که من دیگه نمیتونم.شرایطش رو ندارم!!!بعدش هم با حال خراب تا صبح جون کندم.نمیدونم یهو چی شد آخه؟!از صبح هم موبایلم که زنگ میزنه، تا قبل از اینکه زنگش دربیاد(موبایل من اول ویبره میزنه و بعد میره روی زنگ)هی با خودم میگم خدا کنه اون نباشه.از طرفش دارم حس های بدی دریافت می کنم.حالا چرا؟الله اعلم!!!
این روزها فقط دلم میخواد روی یه کاناپه
این مدلی(این رنگی نه، گلدارش.توی ایکیای نارون دیده بودم ولی عکسش رو پیدا نکردم)لم بدم و هی فیلم ببینم!!!
تعطیلات خوش بگذره!
Labels: رزی درد دل می کند
امروز بعد از چندسال یعنی از زمان بستن وبلاگ بلاگفا پیدات کردم و همه آرشیوتوخوندم . دلم برات خیلی تنگ شده بود و خوشحالم که پیدات کردم.امیدوارم که مادرت هم بهتر بشن .ببین عزیزم یه راه خوب برای باز کردن گرفتگیهای عروق اینه که سیهدونه رو آسیاب کنی و با عسل مخلوط کنی و صبح ناشتا 40 روز چند تا قاشق مربا خوری به مامانت بدی .اینجوری حداقل خیالت راحته حمله مجددد نخواهندداشت.
مژگان
mojgan_so@yahoo.com