رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, March 31, 2012
Aries-5
چند شب پیش شب رو در منزل دوستی به صبح رسوندم.صبح بعد از بیداری، دوست عزیز مشغول درست کردن صبحونه شد و منم پنجره رو باز کرده بودم و با لذت از هوای خنک صبحگاهی بهاری، یه پتو پیچیده بودم دورم و نشسته بودم روی مبل.تلویزیون جمهوری اسلامی رو روشن کردم و کانال ها رو بالا و پایین کردم.یه کانالی بود که داشت یه مسابقه ای پخش می کرد که اسمش نمیدونم چی بود ولی مجریش فرهاد جم بود.مسابقه به این صورت بود که یه سری آقایی که همه شون کارشناس بودن و تحصیل کرده، باید به سوالاتی که ازشون پرسیده میشد جواب میدادن و بعدش اگه میتونستن جواب بدن، اونوقت می گفتن که سوال بعدی از کی رسیده بشه که البته این روالش من رو یاد مسابقه هفته با اجرای منوچهر نوذری عزیز انداخت...
یکی از سوالها این بود:شاهنامه چند بیت دارد؟!جواب آقای کارشناس میدونین چی بود؟
چهل بیت...یعنی فکر کن!!!چهل بیت یعنی یه صفحه یا نهایتش دو صفحه!!!یعنی من با شنیدن این جواب از شدت خنده از مبل پرت شدم پایین و پتو هم گیر کرده بود لای دست و پام.انقدر خندیدم که اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود.دوست عزیزهم اون طرف ولو شده بود ا زخنده...فکر کن فردوسی این همه خودش رو سی سال جر و واجر کرده که چهل بیت بگه؟! فکر کنم فردوسی بیچاره از اون روز داره تو گور بندری میزنه از شدت لرزش!!! حداقل می گفتی هزارتا یا دوهزار تا، آخه همش چهل تا بی انصاف؟!
تا شب یادش که می افتادم ریسه میرفتم از خنده.
هر کسی جواب هر سوالی رو نمیدونه و خیلی سوالها هست که توی دنیا جوابشون رو نمیدونیم ولی عزیز من مگه مجبوری با این حجم عظیم! اطلاعات بری و توی مسابقه شرکت کنی؟! البته بقیه شون هم دست کمی از این یکی نداشتن.خلاصه من موندم تو کف اطلاعات و اعتماد به نفس این عزیزان شرکت کننده!!!
پ.ن: تعداد ابیات شاهنامه 56170 بیت می باشد!

Labels:

Thursday, March 29, 2012
Aries-4
اگه یه دنیای دیگه ای وجود داشته باشه که بعد از مرگ بریم اونجا و یا هر جای دیگه ای وجود داشته باشه که توش با کسی که جوابگو باشه، حالا اسمش میخواد خدا باشه یا هر چیز دیگه ای، رو برو بشم فقط ازش میخوام یه سوال بپرسم، میخوام زل بزنم توی چشمهاش و با بلندترین صدایی که از گلوم درمیاد ازش بپرسم:چرا مامان من باید تو این سن سکته کنه؟چرا باید چهار سال پیش سکته کنه و زندگیش اینجوری باشه؟!چرا باید زندگی خودش و ما زیر و رو بشه؟
چرا من از داشتن یه زندگی معمولی محروم شدم؟چرا جای خالی خیلی از محبتهای مادرانه باید توی زندگیم خالی باشه؟!
من مامانم رو میخوام سالم و سرپا، همون مامانی که همه دردل دلهام رو بهش می گفتم، همونی که حرف من رو نگفته می فهمید.مامان این روزهای من بیتفاوته، اصلا من رو نمیفهمه...بازم خوبه که هستش، حتی همینجوری ولی میشد که اینجوری نشه.میشد...
کی جواب من رو میده؟!
مادرک جات توی خونه خالیه، روی اون کاناپه که لم میدی جلوی تلویزیون...امروز خیلی دلم هوات رو کرده بود...سلامت باشی   و سایه ت بالای سرم باشه...
پ.ن:مادرک مسافرته از روز قبل از عید...
Monday, March 26, 2012
Aries-3
خب خب،تا اینجای تعطیلات خوش گذشته؟چه کردید؟امیدوارم که خوش گذشته باشه بهتون.من که رسما این روزها مثل یه روح سرگردان فقط خوردم و خوابیدم و فیلم دیدم،حتی لباسم رو هم عوض نکردم (البته حموم رفتم هااا)در حقیقت نوع لباس پوشیدنم رو تغییر ندادم،یه لباس راحت و خنک با موهایی پریشون.و البته چقدر این بیخیالی و ریلکسی داره خوش می گذره.دو روز پشت سرهم مهمون داشتم که در حقیقت دو گروه از دوستهام بودن که البته توی پستهای قبلی توضیح دادم که البته خیلی هم خوش گذشت جاتون خالی.
همش می گم بخوابم بعدش که بیدار شدم میرم سراغ این پروژه مهجور افتاده م که البته شده جریان همون شنبه ای که هیچ موقع نمیاد.البته چشم نزنم خودم رو امروز عصر دو صفحه ش رو انجام دادم. (سوت،سوت،دست دست...)
تاتر آمدیم،نبودید،رفتیم رو دیدم که خیلی ازش لذت بردم.در حقیقت شاید موضوع خیلی جالبی نداشت ولی همین جلوه های ویژه ش به نظرم خیلی جالب بود.هر چند به قول یکی از دوستان،اگه میخواستیم جلوه های ویژه ببینیم که میرفتیم سینما و نمیومدیم تاتر.ولی خب من دوسش داشتم و به دلم خیلی چسبید.
فیلم انتهای خیابان هشتم رو هم دیدم که ...چی بگم آخه؟چقدر غم توی یه فیلم میتونه جمع بشه؟دوسش نداشتم.از اواسط فیلم به بعد به همه مون حس خفگی دست داده بود و نمیدونم چرا پانشدیم بیایم بیرون!!!
چند تا فیلم هم دیدم که از بینشون Artistرو بیشتر از همه دوست داشتم.موضوع خاصی نداشت ولی همین که حال و هواش قدیمی بود به نظرم جالب بود.
همیشه با فیدبکی که از اطرافیانم گرفتم،من رو توی دسته بندی آدمهای مهربون جا دادن،حتی یه وقتهایی مهربون زیادی و بیش از حد...ولی همین منی که توی این دسته آدمهای مهربون جا گرفتم چند وقته که هر چی میخوام به یه آدمی محبت کنم،نتونستم هنوز.یعنی آی حس بدیه که نگو.حتی وقتی یه جورایی اون آدم به زبون اومد که نیاز به مهربونی و توجه داره،بازم من نتونستم...من چم شده آیا؟!چرا هر چی زور میزنم نتونستم هنوز؟!
این آهنگ بابک سعیدی هست که جدید خونده و همش از شبکه من و تو پخش میشه،خب؟اون یه تکه ش هست که میگه وقتی که تو کنارمی هر روز نوروز منه، وقتی میشنومش یه چیزی روحم رو قلقلک میده.ولی خب مخاطب خاصی نیست که تقدیمش کنم!!!
کلاه قرمزی رو میبینین؟یعنی آی حااالی میده ها،آی حااالی میده...
راستی یه سوتی دادم در حد بنز که البته خطرش از بیخ گوشم گذشت...من یه دوست داشتم به اسم هدیه که حدود هشت ساله ازش بیخبرم.نزدیکترین دوست همه عمرم بود و بعد از اون با هیچ کسی نتونستم اونقدر احساس راحتی و صمیمت کنم.رابطه ما حتی خانوادگی هم شده بود.خلاصه من و هدیه سر یه سوتفاهم بینمون دلخوری به وجود اومد و الان از هم بیخبریم.البته اگه عقل الانم رو اون موقع داشتم هرگز نمیگذاشتم کار به اینجاها بکشه...خیلی وقتها یادش میوفتم و یه جاهایی توی زندگیم هست که جای خالیش همیشه برام حس میشه...خلاصه داشتم میگفتم،روز آخر کاری بود یعنی بیست و هشتم اسفند و توی شرکت جشن بود و شلوغ پلوغ بود و جشن توی اتاق کنفرانس بود که توی طبقه ماست.هیچ کسی اون روز کاری هم انجام نمیداد و کلی بزن و برقص کردیم و خلاصه یللی تللی کردیم.در همین حین من داشتم به چند تا از همکارهام میگفتم که چقدر دلم برای هدیه تنگ شده و ...دوباره کلی خاطرات رو مرور کردم و ...یکی از همکارهام گفت خوب بهش یه زنگ بزن،گفتم دیگه نمیشه بعد از این همه وقت.شاید این کار رو کردم ولی الان نه.خلاصه منشی مون گفت بیا از تلفن شرکت بهش زنگ بزن و ببین خودش گوشی رو بر میداره یا نه؟خلاصه ما همه رفتیم سمت تلفن و گذاشتمیش رو آیفون و شماره رو گرفتم.جالبه که شماره رو حفظ بودم هنوز...خلاصه هدیه جان گوشی رو برنداشت.ما هم رفتیم دنبال بزن و بکوب و جشن آخر ساله مون.بعد از اتمام جشن و سخنرانی آقای رییس همه رفتن دیگه.منم داشتم توی اتاق کنفرانش با منشیمون حرف میزدم که تلفن شرکت زنگ زد و منشی جان دستش بند بود و من بهش گفتم بذار من جواب بدم و رفتم سمت تلفن.اوشون هم اول گفتن باشه تو جواب بده و بعد یهو گفت نه رزی خودم برمیدارم و پرید سمت تلفن.منم رفتم کامپیوترم رو خاموش کردم و جمع و جور کردم که بیام خونه که یهو منشی جان با هیجان خودش رو پرت کرد توی آتلیه و گفت واااای رزی،هدیه بود...فکر کن تو گوشی رو برداشته بودی...گفت هدیه زنگ زده و گفته از این شماره با من تماس گرفتن و کی میخواسته با من حرف بزنه،اونجا داروخانه س؟ و منشی جان هم گفتن نه خیر اینجا شرکته و آخر سالی همکارها کلی کار دارن و حواسشون پرته و احتمالا اشتباه گرفتن!!!حتی نپرسیده ازش شما و حتی احتمال نداده که واقعا یکی از شرکت بهش زنگ زده که البته این خودش سوتی منشی جان بود و از اونجایی که هدیه خیلی تیزه شاید یه بوهایی برده باشه.البته چند باری هم اون آمار من رو گرفت و چون من هم به اخلاقش آشنام فهمیدم که جریان از چه قراره!خلاصه منشی جان گفت رزی اگه خودت برداشته بودی چیکار می کردی؟منم گفتم نمیدونم،احتمالا لو میدادم و سر حرف رو باهاش باز می کردم...
امیدوارم هرجا که هست خوش و موفق باشه و به همه اون آرزوهایی که اون موقع داشت رسیده باشه و البته آرزوها براش خوب بوده باشن...
پ.ن:راستی هوا خیلی خوب و لطیف و گوگولیه ها...

Labels:

Thursday, March 22, 2012
Aries-2
پست پایین رو که نوشتم همینجور ولو افتاده بودم و تو فکر اینکه فردا عصر چی درست کنم؟آخه فردا عصر سه تا از همکارهای قدیمیم رو دعوت کردم و وقتی عصر بیان قاعدتا برای شام هم میمونن.خلاصه داشتم می گفتم همینجور ولو بودم که یکی از دوستهای اکیپیمون زنگ زد که آره چه معنی داره یه دختر مجرد توی خونه تنها باشه و ما در مقابل تو مسولیم و ...(دوستهای این اکیپ همه شون متاهل هستن و همگی 4 سال از من بزرگتر هستن و تقریبا همه شون بچه دارن) خلاصه معلوم شد عصر میخوان بیاین اینجا...البته گفت اگه میخوای همه بیاین خونه ما اگه سختته که البته منم گفتم نه خیر تشریف بیارین همینجا!
حالا فکر کن من پریشب موهام رو رنگ کردم،همون رنگ همیشگی بودااا ولی نمیدونم چرا وتی شستمش انگار حنا گذاشته بودم روی سرم!!!
خلاصه تا تلفن رو قطع کردم پریدم رفتم داروخانه و رنگ خریدم و اومدم خونه و رفتم تو آشپزخونه و الان برای خوراک اصلی با کشک بادمجون و کیک کالباس و سالاد فصل و لازانیا و برای دسر با کیک گردو و چیز کیک شکلاتی و شکلات مغزدار رزی پز در خدمتتون هستم.
آخه اسمش اینه که عصر میریم خونه همدیگه ولی عملا تا پاسی از شب طول می کشه و بر و بچ گرسنه میشن دیگه!!!
البته همه بچه های اکیپ نیستن چون یک سری شون رفتن مسافرت.
به هر حال موهام رو هم رنگ کردم و تیره شد خدا رو شکر و از اون موهویجی بودن در اومدم و الان تر وتمیز و میکاپ کرده منتظر دوستانم که قرار شده شش و هفت بیان و خدا میدونه کی میان!
همین دیگه!گفتن فیلترشکنم درست شده، صحیح نیست همینوری بی استفاده بمونه.گفتم یه استفاده ای هم بکنم.
عیدتون باز هم مبارک!!!

Labels:

Aries-1
سلام و صد سلام به دوستان گل گلاب.سال نو مبارک باشه.می دونم که تاخیر دارم ولی هم مشکل فیلترینگ رو داشتم که در واقع مشکل فیلترشکنم تازه همین امروز صبح رفع شد و هم اینکه این چند روزه خیلی سمت کامپیوتر نیومدم.ولی به یادتون بودم هاااا.برای همه مون سالی پر از موفقیت و شادکامی رو آرزومندم.سالی پر از حال و مال!امیدوارم سایه صلح همه جای دنیا برقرار باشه،مخصوصا بر سر کشور ما!
خوب چه می کنین؟تعطیلات خوش گذشته تا حالا؟امیدوارم که خوش گذشته باشه.
اگر از حال ما بخواهید ملالی نیست جز دوری...شوخی کردم.منم خوبم و مشغول استراحت.مامان اینها رفتن مسافرت و من دارم از این آرامش کلی لذت می برم.روز اول عید هم یک (یه فتح ی)سبزی پلو ماهی خوشمزه ای زدم تو رگ که هنوز مزه ش زیر زبونمه.کی پخته بود؟خوب معلومه رزی خانم دیگه.سبزی پلو با ماهی سالمون.هووووم...به به...دو تا از عموم هام زنگ زدن که بیا اینجا با هم باشیم شب عید رو،ولی من فقط تنهایی میخواستم و آرامش.در نتیجه همینجا خونه پدریم موندم!
هیچ موقع عادت نداشتم که برنامه سال جدیدم رو توی وبلاگم بنویسم و مثلا بگم چه کارهایی روقراره انجام بدم تو سال جدید،امسال هم نمینویسمشون ولی همینجا آرزو می کنم که به همه شون برسم.
به عنوان شعر اولین پست سال 91 دوست دارم که این متن رو از ویکتور هوگو براتون بذارم.هی چند شاید طولانی باشه و تکراری ولی برای من خیلی دوست داشتنیه:
اول از همه برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .
و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....
به رایگان......
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :
" این مال من است " ،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید .....
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...

مواظب خودتون باشین و تعطیلات خیلی خیلی خوش بگذره.

Labels:

Thursday, March 8, 2012
Pisces-1
صبح مامان رو بردم خرید.یعنی خیابونها و مراکز خرید رسما دیوونه خونه بودن.چیز زیادی نشد براش بخرم.چون مامان من یواش یواش راه میاد و توی اون شلوغی خسته هم شده بود.گفتم حالا لخت که نمونده، بعدا بقیه چیزها رو براش میخرم.خلاصه نشد یه دل سیر این تجریش رو بگردم.ظهر هم اومدیم خونه و سر راه غذا گرفتیم که این بابا جان غش نکنه از گرسنگی.یعنی من باید به فکر همه باشم ولی دریغ از یه برگ چنار که تو این دنیا به فکر من باشه، حالا آدم پیشکش!تنها چیزی که این روزها زیاد یاد من می کنه این درد و مرضهای عجیب و غریبمه.تو سی سالگی اندازه یه آدم هفتاد ساله درد و مرض دارم.از درد استخوون بگیر و برو تا درد روح و روان و در راس همه این میگرن و حالت تهوع مزخرفش!
این ظرفهای نهار هم روی صندلی عقب بودن که با یه ترمز اینجانب نقش زمین شدن.ماشین بو گرفت و دست من هم یک بویی گرفته که بیا و ببین...
از وقتی اومدم هم افتادم رو تخت.از بس سرم درد می کنه.الان سرم رو بستم، قرص هم خوردم و توی اتاق تاریک نشستم و نمیدونم چه اصراری دارم با این همه درد و مرض بعد از این همه وقت وبلاگم رو آپ کنم؟!
دلم برای اینجا تنگ شده.دلم برای شماها تنگ شده.دلم برای آرامش و بیخیالی هم تنگ شده...
سال نود هم گذشت، مثل برق و باد...  
پست مزخرفی شد!
مواظب خودتون باشین، تعطیلات خوش بگذره!
پ.ن:به علت بی محتوا بودن، کامنتدونی این پست رو می بندم!
بعدا اضافه شد:راستی امروز روز جهانی زنه!اصلا یادم نبود تا اون وقتی که داداش جانم زنگ زدن تا روز زن رو تبریک بگن.روز زن به همه زنهایی که توی این مملکت گل و بلبل دارن تلاش می کنن تا با همه سختی ها همچنان زن باقی بمونن مبارک.

Labels: