خب خب،تا اینجای تعطیلات خوش گذشته؟چه کردید؟امیدوارم که خوش گذشته باشه بهتون.من که رسما این روزها مثل یه روح سرگردان فقط خوردم و خوابیدم و فیلم دیدم،حتی لباسم رو هم عوض نکردم (البته حموم رفتم هااا)در حقیقت نوع لباس پوشیدنم رو تغییر ندادم،یه لباس راحت و خنک با موهایی پریشون.و البته چقدر این بیخیالی و ریلکسی داره خوش می گذره.دو روز پشت سرهم مهمون داشتم که در حقیقت دو گروه از دوستهام بودن که البته توی پستهای قبلی توضیح دادم که البته خیلی هم خوش گذشت جاتون خالی.
همش می گم بخوابم بعدش که بیدار شدم میرم سراغ این پروژه مهجور افتاده م که البته شده جریان همون شنبه ای که هیچ موقع نمیاد.البته چشم نزنم خودم رو امروز عصر دو صفحه ش رو انجام دادم. (سوت،سوت،دست دست...)
تاتر
آمدیم،نبودید،رفتیم رو دیدم که خیلی ازش لذت بردم.در حقیقت شاید موضوع خیلی جالبی نداشت ولی همین جلوه های ویژه ش به نظرم خیلی جالب بود.هر چند به قول یکی از دوستان،اگه میخواستیم جلوه های ویژه ببینیم که میرفتیم سینما و نمیومدیم تاتر.ولی خب من دوسش داشتم و به دلم خیلی چسبید.
فیلم
انتهای خیابان هشتم رو هم دیدم که ...چی بگم آخه؟چقدر غم توی یه فیلم میتونه جمع بشه؟دوسش نداشتم.از اواسط فیلم به بعد به همه مون حس خفگی دست داده بود و نمیدونم چرا پانشدیم بیایم بیرون!!!
چند تا فیلم هم دیدم که از بینشون Artistرو بیشتر از همه دوست داشتم.موضوع خاصی نداشت ولی همین که حال و هواش قدیمی بود به نظرم جالب بود.
همیشه با فیدبکی که از اطرافیانم گرفتم،من رو توی دسته بندی آدمهای مهربون جا دادن،حتی یه وقتهایی مهربون زیادی و بیش از حد...ولی همین منی که توی این دسته آدمهای مهربون جا گرفتم چند وقته که هر چی میخوام به یه آدمی محبت کنم،نتونستم هنوز.یعنی آی حس بدیه که نگو.حتی وقتی یه جورایی اون آدم به زبون اومد که نیاز به مهربونی و توجه داره،بازم من نتونستم...من چم شده آیا؟!چرا هر چی زور میزنم نتونستم هنوز؟!
این آهنگ بابک سعیدی هست که جدید خونده و همش از شبکه من و تو پخش میشه،خب؟اون یه تکه ش هست که میگه وقتی که تو کنارمی هر روز نوروز منه، وقتی میشنومش یه چیزی روحم رو قلقلک میده.ولی خب مخاطب خاصی نیست که تقدیمش کنم!!!
کلاه قرمزی رو میبینین؟یعنی آی حااالی میده ها،آی حااالی میده...
راستی یه سوتی دادم در حد بنز که البته خطرش از بیخ گوشم گذشت...من یه دوست داشتم به اسم هدیه که حدود هشت ساله ازش بیخبرم.نزدیکترین دوست همه عمرم بود و بعد از اون با هیچ کسی نتونستم اونقدر احساس راحتی و صمیمت کنم.رابطه ما حتی خانوادگی هم شده بود.خلاصه من و هدیه سر یه سوتفاهم بینمون دلخوری به وجود اومد و الان از هم بیخبریم.البته اگه عقل الانم رو اون موقع داشتم هرگز نمیگذاشتم کار به اینجاها بکشه...خیلی وقتها یادش میوفتم و یه جاهایی توی زندگیم هست که جای خالیش همیشه برام حس میشه...خلاصه داشتم میگفتم،روز آخر کاری بود یعنی بیست و هشتم اسفند و توی شرکت جشن بود و شلوغ پلوغ بود و جشن توی اتاق کنفرانس بود که توی طبقه ماست.هیچ کسی اون روز کاری هم انجام نمیداد و کلی بزن و برقص کردیم و خلاصه یللی تللی کردیم.در همین حین من داشتم به چند تا از همکارهام میگفتم که چقدر دلم برای هدیه تنگ شده و ...دوباره کلی خاطرات رو مرور کردم و ...یکی از همکارهام گفت خوب بهش یه زنگ بزن،گفتم دیگه نمیشه بعد از این همه وقت.شاید این کار رو کردم ولی الان نه.خلاصه منشی مون گفت بیا از تلفن شرکت بهش زنگ بزن و ببین خودش گوشی رو بر میداره یا نه؟خلاصه ما همه رفتیم سمت تلفن و گذاشتمیش رو آیفون و شماره رو گرفتم.جالبه که شماره رو حفظ بودم هنوز...خلاصه هدیه جان گوشی رو برنداشت.ما هم رفتیم دنبال بزن و بکوب و جشن آخر ساله مون.بعد از اتمام جشن و سخنرانی آقای رییس همه رفتن دیگه.منم داشتم توی اتاق کنفرانش با منشیمون حرف میزدم که تلفن شرکت زنگ زد و منشی جان دستش بند بود و من بهش گفتم بذار من جواب بدم و رفتم سمت تلفن.اوشون هم اول گفتن باشه تو جواب بده و بعد یهو گفت نه رزی خودم برمیدارم و پرید سمت تلفن.منم رفتم کامپیوترم رو خاموش کردم و جمع و جور کردم که بیام خونه که یهو منشی جان با هیجان خودش رو پرت کرد توی آتلیه و گفت واااای رزی،هدیه بود...فکر کن تو گوشی رو برداشته بودی...گفت هدیه زنگ زده و گفته از این شماره با من تماس گرفتن و کی میخواسته با من حرف بزنه،اونجا داروخانه س؟ و منشی جان هم گفتن نه خیر اینجا شرکته و آخر سالی همکارها کلی کار دارن و حواسشون پرته و احتمالا اشتباه گرفتن!!!حتی نپرسیده ازش شما و حتی احتمال نداده که واقعا یکی از شرکت بهش زنگ زده که البته این خودش سوتی منشی جان بود و از اونجایی که هدیه خیلی تیزه شاید یه بوهایی برده باشه.البته چند باری هم اون آمار من رو گرفت و چون من هم به اخلاقش آشنام فهمیدم که جریان از چه قراره!خلاصه منشی جان گفت رزی اگه خودت برداشته بودی چیکار می کردی؟منم گفتم نمیدونم،احتمالا لو میدادم و سر حرف رو باهاش باز می کردم...
امیدوارم هرجا که هست خوش و موفق باشه و به همه اون آرزوهایی که اون موقع داشت رسیده باشه و البته آرزوها براش خوب بوده باشن...
پ.ن:راستی هوا خیلی خوب و لطیف و گوگولیه ها...
Labels: رزی روزانه نویسی می کند