رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, March 20, 2011
Pisces-4

سال و مال و فال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش،
اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام
سال نو مبارک
خب اینم از سال هشتاد و نه که دیگه به آخرش رسیده و کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه به آخرش مونده.سال هشتاد و نه که تموم بشه، یه دهه هم  تموم میشه و با ورود سال نود پا به یه دهه جدید میذاریم.توی دهه هشتاد اتفاقهای زیادی برام افتاد.خیلی بزرگ شدم.نا سلامتی مهر نود که بیاد سی ساله میشم!!!خیلی تجربه ها کسب کردم.با همه تلخیها و شیرینیهاش، دهه پر باری بود!دهه ای که توش برای اولین بار قلبم لرزید...اولین حقوقم رو گرفتم و ...خلاصه خیلی از اولین هام توی این دهه بودن.
سال هشتاد ونه خیلی سنگین بود.توش دوتا دایی و یه عمه م رو از دست دادم.جاشون همیشه خالی می مونه اینجا...
امیدوارم که سال نود سال خیلی خیلی خوبی باشه برای همه مون، برای مردم دنیا و برای مردم ایران.امیدوارم توی این سال جدید کره زمین جای امن تری بشه.همه با هم مهربون تر باشیم.مسیر درست رو انتخاب کنیم و راه درست رو بریم و ...خلاصه همه خوشی های دنیا رو آرزومندم برای همه مون و در راس همه امور برای  همه سلامتی میخوام که تا سلامتی نباشه هیچ آرزویی نمیتونه محقق بشه!سلامتی، پول، مهربونی، عشق، انسان بودن، شاد بودن و آزاد بودن رو برای همه آرزومندم.
ممنونم از همه تون که امسال هم همراه من بودین.ممنون از همه اونهایی که با ایمیل و کامنت تبریک سال نو گفتن بهم.مرسی مرسی مرسی.
فردا نهار قراره عمو بزرگه جان بیان منزل ما.امشب هم قراره برن منزل اون یکی عموجان.قرار بود من نهار فردا سبزی پلو ماهی درست کنم.ولی از اونجایی که زنعموی دومی جان رسم دارن که سبزی پلو ماهی رو شب قبل از سال تحویل میخورن، من زنگ زدم و ازشون پرسیدم که آیا شما امشب قصد دارین سبزی پلو ماهی به خورد عمو بزرگه جان بدین؟و اونها هم فرمودند بله!
در نتیجه بنده زنگ زدم به عمو بزرگه جان و ازشون پرسیدم برای فردا چی میل دارن که من درست کنم براشون؟ایشون هم گفتند تو هرچی درست کنی من دوست دارم!خلاصه بعد از تعارف فرمودند که فسنجون!!!حالا فکر کن من توی این مدتی که از مریضی مامانم میگذره و آشپزی خونه با منه، تا حالا فسنجون درست نکردم.یعنی توی عمرم فسنجون درست نکردم.حالا قراره فردا برای عمو بزرگه جان فسنجون درست کنم.همچین با اعتماد به نفس هم ازش میپرسیدم با گوشت قلقلی یا مرغ؟ترش یا شیرین؟!خلاصه که اینجوری...
من یه کتاب آشپزی ایتالیایی به زبان انگلیسی دارم که یه بار که عمو جان اومده بودن منزل ما و این کتاب رو دیدن، توی یه کاغذ شماره چند صفحه که مربوط میشد به غذاهایی که دوست داشتن رو یادداشت کردن.یکیش هم سوپ مینسترون هستش که من قراره فردا درست کنم.خلاصه که عیدتون مبارک و بفرمایید خورشت فسنجوووون با گوشت قلقلی و سوپ مینسترون و سالاد و چیزکیک رزی پز!!!
یک شاخه رز سفید تقدیم تو باد
رقصیدن شاخه بید تقدیم تو باد
تنها دل ساده ایست دارایی ما
آن هم شب عید تقدیم تو باد

Labels:

Saturday, March 12, 2011
Pisces-3
-نشستم پشت میزم توی شرکت و دارم فکر می کنم.به خیلی چیزها.دستم زیر چونه م هستش و دارم بیرون رو نگاه می کنم.اون دور دورا هی هواپیماها رد میشن.هوا گرفته و ابریه.ولی دمای خوبی داره.نه سرده و نه گرم، بهاریه.آره دیگه، داره بهار میاد...
بهار بازم میاد عشق رو میاره، دل هر یاری هست مسته نگاره...
-یه کاغذ A4 گذاشتم زیر دستم و کارهایی که باید انجام بدم رو توش نوشتم.از خونه تکونی عید و خریدهای خونه و خریدهای خودم و مامان و بابا بگیر و برو تا کارهایی که باید عید انجام بدم.از دیدن فیلمها و خوندن کتابها بگیر و برو تا کار روی مقاله و پروژه م.
-چند وقته همش خسته هستم.نمیدونم میتونه دلیل پزشکی خاصی داشته باشه یا نه؟
-خبر زلزله ژاپن رو شنیدین؟خیلی وحشتناکه.اگه این زلزله اینجا اومده بود که دیگه هیچی، کشوری به نام ایران دیگه وجود نداشت.میشدیم دشت ایران...داشتم فکر می کردم همین ساختمونها و نیروگاهها و کلا ساخته های دست بشر شدن بلای جونمون.زلزله میاد و ساختمون ها خراب میشن و مردم می میمیرن.لوله گاز منفجر می شه و مردم می میرن.اگه اینها نبودن، مطمئنم تلفات زلزله ها خیلی خیلی خیلی کمتر بودن.
-آلرژی بهاره شروع شده و من مونم و خارش بینی و چشم و گلو.اشکالی نداره، خوبی هوای این روزها رو به آزار این آلرژی می بخشم.
-هنوز عیدی ها رو ندادن.کاش زودتر بدن.البته من با این وضع یکی در میون اومدنم، فکر نکنم همچین چیز دندون گیری نصیبم بشه...ولی بازم، خدایا شکرت!
-هیچ ایده و برنامه و آرزوی خاصی برای سال جدید ندارم.فقط میخوام درسم رو تموم کنم و ورزش کنم.مقاوم تر و انسان تر بشم.همین ها رو فعلا توی ذهنم دارم.
تا اینجا رو صبح توی شرکت نوشتم و درفتش کرده بودم.از اینجا به بعد رو از خونه که الان ساعت هفت و چهل و هشت دقیقه هست، آپ می کنم:
-عصر موقعی که داشتم بر می گشتم خونه یه بارون بامزه ای می یومد که نگو.دلم میخواست خرید کنم و دم دست ترین خرید، رفتن به سوپر مارکت و خریدن خوشمزه های چاق کننده و البته مضر بود.در نتیجه به جای سوپر مارکت رفتم داروخانه و محلول تمیزکننده صورت خریدم با یه سری قرص و چسب زخم و خرت و پرت.اینجوری حداقل وجدانم راحته که خریدم مفید بوده!
-انقدر هوس خورشت کرفس کرده بودم که نگو.در نتیجه الان اومدم و برای خودم خورشت کرفس بار گذاشتم خواهر!تازه انقدر خونه دار شدم که نگووو.چند وقت پیش هم باز دلم خورشت کرفس میخواست.در نتیجه موقع برگشتن از شرکت کلی کرفس و نعنا، جعفری خریدم و خورد کردم و گذاشتم توی فریزر!در نتیجه الان همه چیزش رو داشتم.تازه یه بار دیگه هم دلم باقالی پلو میخواست و از شوید خشک و یخ زده بیرون هم بدم میومد دیگه.در نتیجه یه عالمه شوید خریدم و خورد کردم و گذاشتم توی فریزر.خلاصه کدبانویی شدم که نگووو و نپرس!!!همچین فریزر پر می کنم که نگو و نپرس.هیچ موقع فکر نمی کردم توی خونه بابام از این کارها بکنم.ولی روزگاره دیگه!!!بازم خدایا شکرت که توانایی انجام این کارها رو دارم.اینم یه تجربه س دیگه!!!
-گفته بودم یه دونات فروشی هست پایین برجهای پارک پرنس، خب؟اونجا غذا هم داره.دیروز ظهر رفته بودیم نهار اونجا.قبلش من دلم یه غذای پر از سبزیجات میخواست.یه چیزی مثل غذای چینی.خلاصه رفتن اونجا همانا و ...دقیقا همون چیزی رو خوردم که میخواستم...

بعدش هم یه دونات چیزکیک با چایی...



کیفیت غذاهاش خوب بود.قیمتش هم مناسب بود.رفتار کارکنانش هم خیلی خوب بود و محیطش هم آروم و خوب بود.من که دیگه حسابی مشتری غذاهاش هم شدم.همون دیروز با خودم گفتم و میام حتما توی وبلاگم در موردش می نویسم!
یه بغل آرامش و سلامتی از خدا میخوام برای همه.دلم انقدر پر از خواستنی هاست که نگووو...
پ.ن:خانم نونوش عزیزم خیلی خیلی مبارکه.الهی که خیلی خیلی خوشبخت بشین عزیزکم!

Labels:

Saturday, March 5, 2011
Pisces-2
میدونین، من به اینجا علاقه دارم.من این وبلاگ و دوستهای وبلاگیم رو دوست دارم.من این محیط مجازی رو دوست دارم.مهربونی ها و توجهات دوستان مجازی رو دوست دارم.چون به نظرم واقعی تر از دنیای واقعیه.چون توی این دنیای مجازی آدمها برای سود و منفعتشون، مجیزت رو نمیگن و باهات مهربونی نمی کنن.چون ارتباطات اینجا مجازیه ولی محبتها واقعیه.چون پای سود و زیانی درمیون نیست.
ولی چند وقته که واقعا نمی تونم بنویسم.نمیدونم که چی باید بنویسم.من هیچ موقع مطالب علمی و فرهنگی ننوشتم.همیشه روزمره نویسی کردم.روزمره گی هایی که الان هم در جریان هستن ولی من نمیتونم بنویسمشون.این رو مطمئن هستم که هیچ موقع اینجا رو نمی بندم.اینجا همیشه هست، حالا شاید یه مدت کمرنگ تر و یه مدت پررنگ تر.فعلا هم که فیلتر شدیم رفت پی کارش.و البته قصد جا به جایی هم ندارم.یه عمری من خودم رو با شرایط وفق دادم.ولی الان نمیخوام این کار رو بکنم.بسه دیگه!!!
-از حال و روز من بخواهید باید بگم که مشغولم.سرکار و دانشگاه و خونه و...همه چیز مثل قبله.فکر کن حالا که داره درسم تموم میشه اومدن و گفتن باید چند واحد پیش نیاز بگذرونی چون تغییر رشته ای بودی!یکی نیست بگه خب ترم اول می گفتین، نه الان که کلی حجم درسم زیاده و دیگه داره تموم میشه!
-خونه تکونی هم نکردم هنوز.اصلا حال هم ندارم.نمی فهمم روزها چه جوری می گذرن.خلاصه که کلی کار عقب افتاده دارم...
-دیدین روزهای برفی و یخبندون این خطهای سفید خط کشی خیابونها چقدر لیز و خطرناکن؟پیاده و سواره هم نداره.همه روش لیز می خورن.یعنی واقعا علم هنوز انقدر پیشرفت نکرده که جنس اینها رو یه جوری بسازن که لیز نباشه؟!نه واقعا...
-ما با اکیپ دوستهامون دوره ماهیانه داریم.مدتهای مدیدی توی این دوره ها آخر شب بعد از شام و قر و بخور و بنوش و این حرفها، پانتومیم بازی می کردیم که به نظر من خیلی خوب بود و من کلی دوسش داشتم.حالا یه مدته به جای پانتومیم، مافیا بازی می کنیم.از پانتومیم سخت تره چون باید حواست باشه و تجزیه و تحلیل کنی.اولش دوسش نداشتم ولی کم کم داره ازش خوشم میاد و کم کم دارم یاد می گیرم که چه جوری رفتار کنم.پریشب انقدر مافیا بازی کردیم که دم صبح که خوابیدم، توی خواب هم مافیا بازی می کردم.بعدش دیروز داشتم فکر می کردم این مافیا هم مثل زندگی می مونه و اصلا خود زندگیه و توش یاد میگیری که چه جوری دیگران رو قانع کنی که چیزی که هستی رو نیستی و البته یاد می گیری که چه جوری خودت رو حفظ کنی.دروغگویی و نقاب داشتن رو یاد میگیری و تمرین می کنی.خلاصه که عجب چیزیه این مافیا...

Labels: