صفحه بلاگر رو باز کردم که بنویسم، حالا میبینم نوشتنم نمیاد.ولی از اونجایی که زشته آدم یه هفته، بلکم بیشتر، چیزی تو وبلاگش ننویسه، یه دو سه خطی می نویسم و بعدا سر حوصله میام و مینویسم.یه نوشته ای توی پلاس نوشتم دیروز درباره یکی از آرزوهام.خیلی فی البداعه بود، تصمیم گرفتم اون آرزو رو به صورت بسط و گسترش یافته اینجا بنویسم.وقتی حوصله م اومد حتما مینویسمش.
امروز از شرکت پیاده راه افتادم بیام سمت هفت تیر.توی راه یه سری به نشر ثالث زدم و دو تا کتاب برای خودم خریدم و دو تا کتاب هیجان انگیز برای پسر دوستم که دو سال و یک ماهشه خریدم.خداییش خیلی هیجان انگیز بودن.یاد بچگی خودم که می افتم با اون همه جنگ و محرومیت، دلم کباب میشه.گفتم کباب یادم افتاد اینجانب یک هفته س رژیم دارم.باشد که مستدام باشد!!!
اومدم خونه، بعد از بارون امروز که بیشتر شبیه سیل بود، کلی همه جا ترافیک بود.بازم شهرداری تهران غافلگیر شده بود!!!
با همه خستگی و بیحوصلگی گیر داده بودم یه چیزی بپزم.نهار فردام رو بر اساس رژیم درست کردم ولی هنوز اون حس عطش آشپزیم از بین نرفته بود.یادم افتاد از قبل از عید قرار بوده برای بابا، باقلوا درست کنم.یهو زد به سرم که امشب درست کنم.ولی از اونجایی که خمیرش باید دو، سه ساعتی استراحت میکرد، دیدم خیلی طول میکشه.در نتیجه یکی از خمیر فیلوهای نازنینم رو از فریزر درآوردم و باهاش باقلوا درست کردم.یه باقلوای کوچک و جمع و جور!
راستی دیدین چه مانتوهای زشتی تو مغازه ها هست اونم با قیمت های نجومی؟من خودم از این مانتوهای کارشده خوشم میاد و کلا تیپ های این مدلی رو دوست دارم، ولی بعضی مانتوها خیلی بنجلن خدایی!حالا میخوام یه جایی بهتون آدرس بدم که اگه این تیپ مانتوها رو دوست دارین، می تونین از اونجا با قیمتهای خوب و جنسهای بهتر پیدا کنین: شهروند فرمانیه رو بلدین؟توی خیابون فرمانیه س و اونجا از هرکی بپرسین بهتون میگه کجاس.از در خیابون آقایی که وارد محوطه شهروند شدین، توی محوطه که بیاین، سمت چپتون خود فروشگاه شهرونده، سمت راستتون فکر کنم فروشگاه سپه هستش و رو به روتون تره بار.رو به روی در ورودی، ته تره بار، یه ساختمون دو طبقه س که مغازه های طبقه پایینش، قصابی و خشکبار فروشی و لبنیاتی هستش، یه در داره این ساختمون که وارد ساختمن میشین و میرین طبقه دوم.طبقه دوم کلا صنایع دستی داره و سه تا مغازه هست که از این مانتوها دارن والبته شال و دامن و شلوار تابستونی هم دارن.رو به روی پله ها یه مغازه س که فروشنده ش یه خانومه س، انتهای راهروی سمت چپ هم یه فروشگاه دیگه س که یه آقای مو بلند جوونی فروشندشه که البته وقتی نباشه یه دختر جوون عینکی اونجا هست.من خودم از این دوتا مغازه خرید کردم دیروز و هفته پیش.مدلهاشون به نسبت خوب بود و قیمتهاشون هم خیلی معقول بود.حالا میخوام برم و از همون دختره یه دامن هم بخرم.یه دامن گلدار سفید بود که پارچه ش سوراخ سوراخ بود و خیلی خنک و باحال بود!
توی محوطه شهروند از هرکی بپرسین که فروشگاه های صنایع دستی کجان، راهنماییتون می کنن.
خلاصه امیدوارم برین و خریدهای خوبی انجام بدین.
قول بدین اون دامن من رو هم نخرین.چون فردا که نمیرسم و احتمالا پس فردا میرم و میخرمش.
یکی از کتابهایی که امروز خریدم، کتاب شعر، مواظب باش!مورچه ها می آیند، اثر رسول یونان بود.یکی از صفحه هاش رو همینجوری باز کردم و این شعر اومد:
غیر از تو
از این پنجره
همه چیز دیده می شود
یعنی از این پنجره
هیچ چیز دیده نمی شود.
پ.ن:این پست همراه با شنیدن آهنگ، دلکوک گوگوش نوشته شد.همون که میگه دست من وقت نوشتن، شکل اسم تو رو داره...البته بینش یه چهل دقیقه ای هم تلفن صحبت کردم و لاکهام رو هم پاک کردم!!!
بعدا نوشت:الان تو حموم یهو یادم اومد دو تا سوال از کامنتهای پست قبل بی جواب مونده.گفتم زودی بیام جواب بدم:
کانادا جان اون ماست رو که میگی روی مرغ ریختی و برید، نمیدونم علتش چیه ولی برای من هم همینجوری شد.شاید چون حرارت مرغ بیشتر از ماست هستش اینجوری شد.توی خورشت کاری هم همینجوری میشه.نگران نباش.مهم مزه شه که خوبه دیگه.مال من هم همینجوری شد!
فرانک جان، آره من گیاهخوار بودم ولی به علت یه سری مشکلات مثل کمبود آهن، الان چند وقته مجبورم!گوشت بخورم به همراه قرص فیفل!البته از اونجایی که کلا گوشت دوست ندارم، بازم کم میخورم.ولی بشتر از قبل میخورم و کلا مجبورم که بخورم.فکر کن بعد از نزدیک چهار سال گوشت نخوردن، در حالیکه گوشت دوست نداری، با چه حالی باید گوشت بخوری!!!
Labels: رزی روزانه نویسی می کند