دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد.
مي دانم،مي دانم...
من نميدونم چه جوريه كه تازگيها با هر آقايي آشنا ميشم زرتي دست من رو مي بوسه!يعني حالم بهم ميخوره.توي همون دفعه اول وقتي هنوز هيچي از من نميدونن ،دست من رو مي بوسن.كه البته انقدر سريع دستم رو مي كشم كه هنوز هيچ بوسه اي كامل به دستم نخورده!
نتيجه ش هم اين ميشه كه تا ميرسم خونه، با يه بغض گنده اندازه نارنگي، دستم رو انقدر ميشورم و ميسابم تا قرمز بشه تا شايد اون سلولهاي بوسيده شده رو بتونم از دستم جدا كنم!
به نظر من بوسيدن دست يك خانم يه كار خيلي رومانتيك و احساسيه و تا كسي رو دوست نداشت،نميشه دستش رو بوسيد.نميدونم شايد هم من دارم زيادي احساسي فكر مي كنم.ولي خاطره من از اين دست بوسيدنها يه احساس خوب و قشنگ و سرشار از محبته كه وقتي يكي هنوز از گرد راه نرسيده، توي همون جلسه اول اين عمل سخيف!رو مرتكب ميشه،حالم ازش بهم ميخوره و ديگه دلم نميخواد ببينمش!!!و البته خيالم راحته كه دست چپم كه مركز همه اون بوسه هاي عشقولانه هست رو به كسي ندادم كه بوسش كنه!!!
وقتي يكي همون جلسه اول هي سعي مي كنه صميميت خودش رو بهم نشون بده و انقدر رومانتيك عمل مي كنه كه دست من رو ميبوسه، فقط و فقط من رو مطمئن تر مي كنه كه دنبال چي داره مي گرده و از شروع رابطه ش با من دنبال چي داره مي گرده و از همين اول داره همه تلاشش رو مي كنه كه زودتر به اون خواسته برسه!!!
متاسفم،متاسفم.براي خودم و براي آدمهايي كه انقدر عوض شدن...
درگيري پيدا كردم با خودم و احساساتم.چرا آدمها انقدر عوض شدن؟من ديگه به هيچ كسي نمي تونم اعتماد كنم...
اين چند روزه دائم يه بغض خاموش توي گلومه.دلگيرم و ناراحت...آخرش كه چي؟!
صبح كه اومدم بيام شركت، تا بارون و هوا رو ديدم، يك لحظه، فقط يك لحظه حال و هواي بارونهاي قديم اومد سراغم...حس خيلي قشنگي بود.هر چند خيلي كوتاه بود.ولي مهم اينه كه بود...در حاليكه مي تونست نباشه...
پ.ن:عاشق اين هوا هستم.ابر و بارون و رعد و برق...درسته هنوز نرفتم شمال ولي خوب هواي شمال خودش اومد اينجا.شما كه رفتي شمال بهت خوش بگذره و حالش رو ببري.كه حتما هم حالش رو مي بري.مخصوصا با اون آدمها و اكيپ دوست داشتني!!!