رزسفید
روزمره گیهای من
Thursday, September 24, 2009
Libra-1
آقاي خدا كه اون بالا نشستي، حق داري درد ما زمينيا رو نفهمي.حق داري كه ضجه ها و اشك هامون دلت رو به درد نياره و هيچ رحمي توي دلت نندازه.آخه تو كه دردهاي ما رو نكشيدي و حس نكردي.تو تنهايي.نه بچه اي داري و نه سر و همسري.براي همين هم حق داري كه نفهمي دوري و دلتنگي يعني چي.حق داري نفهمي دل گرفتگي و غم يعني چي.آخه هيچ موقع منتظر كسي نبودي.هيچ موقع نه بچه اي داشتي كه دوسش داشته باشي و نه سر و همسر و معشوقه اي كه دلت بخواد داشته باشيش و باهاش باشي.
نشستي اون بالا و با دستي كه زير چونه ت زدي، با خونسردي نگاه مي كني به آدمهايي كه فرستاديشون اينجا و الان افتادن توي هزارتوي زندگي و دور خودشون گيج مي زنن و هي ازت درخواست مي كنن و كمك ميخوان ازت.تو هم ميگي خودتون خواستين،‌خودتون كردين،‌چشمتون كور،‌دنده تون نرم بايد تاوانش رو هم پس بدين.
هي آقاي خدا،‌بد نيست يه وقتايي هم به اين بنده ها يه نگاهي بكني و اگه بتوني براشون يه قدمي برداري و يه سنگي از جلوي پاشون برداري.جاي دوري نميره.ناسلامتي اينها بنده هات هستن.خودت آورديشون اينجا.خودت بهشون حق انتخاب دادي و لابد بقيه جاهايي كه نشون دادي،‌انقدر افتضاح بودن كه آدمها تصميم گرفتن بيان به اين زمين پر از هياهو...
خوبه كه مسووليت بنده هات رو به عهده بگيري و يه ذره نرمش داشته باشي آقاي خدا!
پ.ن:من مطمئنم خدا از جنس مذكره.چون اگه مونث بود دنيا اينجوري نبود.اون جوري دنيا جاي قابل تحمل تر و مهربون تري بود...
Tuesday, September 22, 2009
Virgo-6
خوب اينم از آخرين روز دومين فصل سال.از فردا پاييز عزيز و دوست داشتني من شروع ميشه.از ته دلم اميدوارم پاييز خيلي زيبا و قشنگ و گوگولي پيش روي هممون باشه و دلمون خوش باشه و لبمون پر از خنده باشه و عشق همه جا جاري باشه.
هر چند بوي پاييز و حال و هواي قشنگش چند روزيه كه اومده.اميدوارم توي اين پاييز قشنگ همه اين غم و اندوهي كه به خصوص اين يك ماه و خورده اي اخير بدجوري رخنه كرده توي وجودم،‌ كوله بارش رو بر داره و بره به ناكجا و سراغ هيچ آدم ديگه اي هم نره.از ته ته ته دلم اميدوارم خنده هامون از ته دل باشه و اشك فقط براي شادي و خوشي بياد توي چشممون و هيچ گلويي از شدت بغض، درد نگيره و هيچ دستي از شدت استيصال و خشم به بالشت مشت نزنه و هيچ روح و قلبي احساس تنهايي نكنه و همه جا پر از شادي و نشاط باشه.
پ.ن:شناسنامه ميگه كه من ديروز بيست و هشت ساله شدم.هر چند تا بيست و هشت سالگي واقعي دو هفته ديگه فرصت دارم.اميدوارم اين دو هفته آخر بيست و هفت سالگي آغاز يه عالمه خوبي باشه و پر از خبرهاي خوب و عشق و خوشي و آسايش و آرامش باشه.هم براي من و هم براي بقيه!
و اميدوارم اين وبلاگ پر از خوشي و انرژي مثبت و شادي و نشاط و هيجان باشه...
Saturday, September 19, 2009
Virgo-5
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد.
مي دانم،‌مي دانم...
من نميدونم چه جوريه كه تازگيها با هر آقايي آشنا ميشم زرتي دست من رو مي بوسه!يعني حالم بهم ميخوره.توي همون دفعه اول وقتي هنوز هيچي از من نميدونن ،‌دست من رو مي بوسن.كه البته انقدر سريع دستم رو مي كشم كه هنوز هيچ بوسه اي كامل به دستم نخورده!
نتيجه ش هم اين ميشه كه تا ميرسم خونه،‌ با يه بغض گنده اندازه نارنگي، دستم رو انقدر ميشورم و ميسابم تا قرمز بشه تا شايد اون سلولهاي بوسيده شده رو بتونم از دستم جدا كنم!
به نظر من بوسيدن دست يك خانم يه كار خيلي رومانتيك و احساسيه و تا كسي رو دوست نداشت،‌نميشه دستش رو بوسيد.نميدونم شايد هم من دارم زيادي احساسي فكر مي كنم.ولي خاطره من از اين دست بوسيدنها يه احساس خوب و قشنگ و سرشار از محبته كه وقتي يكي هنوز از گرد راه نرسيده، ‌توي همون جلسه اول اين عمل سخيف!رو مرتكب ميشه،‌حالم ازش بهم ميخوره و ديگه دلم نميخواد ببينمش!!!و البته خيالم راحته كه دست چپم كه مركز همه اون بوسه هاي عشقولانه هست رو به كسي ندادم كه بوسش كنه!!!
وقتي يكي همون جلسه اول هي سعي مي كنه صميميت خودش رو بهم نشون بده و انقدر رومانتيك عمل مي كنه كه دست من رو ميبوسه، ‌فقط و فقط من رو مطمئن تر مي كنه كه دنبال چي داره مي گرده و از شروع رابطه ش با من دنبال چي داره مي گرده و از همين اول داره همه تلاشش رو مي كنه كه زودتر به اون خواسته برسه!!!
متاسفم،‌متاسفم.براي خودم و براي آدمهايي كه انقدر عوض شدن...
درگيري پيدا كردم با خودم و احساساتم.چرا آدمها انقدر عوض شدن؟من ديگه به هيچ كسي نمي تونم اعتماد كنم...
اين چند روزه دائم يه بغض خاموش توي گلومه.دلگيرم و ناراحت...آخرش كه چي؟!
صبح كه اومدم بيام شركت،‌ تا بارون و هوا رو ديدم، ‌يك لحظه،‌ فقط يك لحظه حال و هواي بارونهاي قديم اومد سراغم...حس خيلي قشنگي بود.هر چند خيلي كوتاه بود.ولي مهم اينه كه بود...در حاليكه مي تونست نباشه...
پ.ن:عاشق اين هوا هستم.ابر و بارون و رعد و برق...درسته هنوز نرفتم شمال ولي خوب هواي شمال خودش اومد اينجا.شما كه رفتي شمال بهت خوش بگذره و حالش رو ببري.كه حتما هم حالش رو مي بري.مخصوصا با اون آدمها و اكيپ دوست داشتني!!!
Tuesday, September 15, 2009
Virgo-4
هستم ولي حس نوشتن نيست.يعني راستش اين چند روزه كلي هي نوشتم و پيش نويس كردم و پابليش نكردم.نميدونم از چي بايد بنويسم.دچار فريزشدگي نوشتن شدم.شايدم دچار فوبياي نوشتن!آخه چند روز پيش انقدر انقدر سيب زميني خوردم كه الان دچار فوبياي سيب زميني شدم.گفتم شايد در مورد نوشتن هم همين جوري باشه.
از احوالاتم بخواهيد،‌شكر.خوبم و مشغول زندگاني.گاهي قاطي مي كنم و گاهي مثل يه خط صاف چند روزي همينجوري ميرم جلو.
فعلا همينها رو داشته باشين تا موقعي كه مود نوشتنم برگرده و يخم باز بشه كه اميدوارم زودي اين اتفاق بيوفته.
مواظب خودتون باشين.
پ.ن:امروز كه اومدم سركار،‌رفتم پيش آقاي رييس گوگولي كه باهاش سلام عليك كنم.رفتم توي اتاقش و بهش گفتم:سلااام، صبح بخير.ديدم آقاي رييس دارن نهار ميل مي كنن!ساعت رو ديدم،‌دوازده و نيم بود!فكر كن،‌چه كارمند خوبيم من كه ساعت دوازده و نيم اومدم سركار.دستم درد نكنه.به به!
Wednesday, September 9, 2009
Virgo-3

قصه از كجا شروع شد
از گل و باغ و جووونه
از صداي مهربون و
...
پ.ن:امروز 09.09.09 هستش...كاشكي براي همه يه روز خاص و خوب باشي...
Saturday, September 5, 2009
Virgo-2
به به چه هواي پاييزي خوبيه هاااا...
عرضم به حضورتون اون پروژه هه بود كه قرار بود سه شنبه تموم بشه،‌خوب؟!آقاي رييس پروازش رو عقب انداخت و قرار شد امروز ظهر تشريفشون رو ببرن!!!
يعني من كه رسما جونم بالا اومد تا اين پروژه اين مرحله ش تموم شده!پنجشنبه ظهر ديگه هر چي مونده بود رو سنبل (سمبل!)كردم و د برو كه رفتي و رفتم كه به كلاسم برسم!
حالا آقاي رييس رفت،‌درسته ولي خوب قرار شد يه مقداري از كارها رو كه امروز تصميم گرفت به بقيه پروژه اضافه كنه،‌رو تا دوشنبه انجام بدم و براش ايميل كنم.هي هي هي!!!
ولي خوب كلا سبك تر شده كارم...
به هر حال اين نيز گذشت...
حدود پنج ماهه كه يه كلاس خودشناسي ميرم.ترم اول عالي بود ولي اين ترم...پوووف...چي بگم؟!هرچي اون ته تها تلمبار شده بود داره مياد بيرون و رسما گند زده به احوالاتم...و اتفاق جالبي كه ميوفته اينه كه هر چيزي رو كه با خودم فكر مي كنم حلش كردم و مشكلي روش ندارم،‌آني يه اتفاقي ميوفته كه بهم نشون ميده نه بابا از اين خبرها هم نيست و هنوز همونجايي هستي كه بودي!خلاصه كه در حال تجربه كردن اتفاقهاي عجيب و غريبي هستم...
گفته بودم كه محل شركت حدود يك سال و خورده اي هستش كه جا به جا شده و منتقل شديم به شعبه اصلي شركت در مركز شهر؟!ااز اون موقع رفت و آمد من دچار تحولاتي عظيم شد.هم طرح زوج و فرد و هم طرح ترافيك!يه مدتي روزهاي فرد كه ميتونستم وارد محدوده بشم از دست پليسهاي طرح ترافيك در مي رفتم و ميومدم تا دم شركت كه كم كم لو رفتم.يه مدت ميدون آرژانتين پارك مي كردم و از اونجا ميرفتم شركت كه كلي جريمه شدم و البته تجربيات جالبي از چسبوندن يادگاريهاي زيبايي از سسل خان كه نميدونم چرا هر روز از اونجا رد!ميشدن،‌روي شيشه ماشينم داشتم.كه ديدم دارم هي جريمه ميشم.خلاصه ماشين رو توي پاركينگ بيهقي پارك مي كردم و حداقل خيالم بابت جريمه شدن راحت بود و البته اونجوري ديگه از يادگاريهاي چسبيده به شيشه خبري نبود و به جاش يه چند باري كه رفتم توي پاركينگ بيهقي،‌ماشين خودش رو ديدم كه نزديك ماشين من پارك شده بود و البته يه كله مو مشكي هم توش بود!!!
اينجوري خيالم بابت ماشين راحت بود ولي برگشتن خيلي توي ترافيك بودم و كلافه ميشدم!تا اينكه متروي قلهك راه افتاد.با اينكه زيرزمينه و هر جايي كه هوا نباشه احساس مرگ و خفه گي مي كنم ولي به توصيه يكي از همكارهام يه روز كه ماشين نياورده بودم با مترو رفتم تا قلهك و از اونجا هم رفتم خونه و حااالش رو بردم!
حالا مسير هر روز اينه كه صبحها ميرم تا متروي قلهك و ماشين رو ميذارم اونجا و از اونجا با مترو ميرم تا نزديك شركت.و موقع برگشتن خيالم راحته كه توي ترافيك نميمونم و از كوچه پس كوچه هاي يخچال و قيطريه ميرم سمت خونه...
همه اين راحتي و زود رسيدن و راحت رسيدن يه طرف و فروشنده هاي توي مترو يه طرف ديگه.خداييش كم مونده پياز و سيب زميني هم توي مترو بفروشن!!!
چند روز پيش داشتم توي مترو با موبايل با يكي از همكارهاي قديميم كه يه آقا هستش صحبت مي كردم كه يه فروشنده سو*تين اومد توي مترو و داد زد سو*تينهاي س*كسي...و هي بلند بلند تكرار مي كرد.منم تنها كاري كه تونستم بكنم اين بود كه تلفن رو قطع كردم!!!
تازه شو*رت جنيفر هم ميارن و خلاصه كلي محظوظ ميشم توي مترو تا برسم خونه...
براي بار n ام بايد بگم كه يادم باشه وقتي آرزو مي كنم درست و كامل آرزو كنم.من آخرين باري كه رفتم شمال دقيقا شش سال پيش توي مرداد ماه بود.از اون سال به بعد هر بار مامان اينها رفتن من يا سركار بودم و يا ...اينجا بهم بيشتر خوش مي گذشت و باهاشون نرفتم...امسال با خودم عهد كرده بودم حتما حتما امسال آخرهاي تابستون و اوائل پاييز(فصل محبوب من)ميرم شمال.چه تنها و چه با همسفر...خلاصه جونم براتون بگه مادر همكارم فوت كرد و براي چهلمش بايد برم شمال!!!فكر كن!!!
خوب ديگه كم كم داريم به چهار و نيم نزديك ميشيم.من كم كم برم جمع و جور كنم كه بعد از حدود يك ماه ساعت چهار و نيم از شركت برم بيرون.
خوش باشين و از اين هواي خوب اين روزها لذت ببرين!!!
پ.ن:كامنتدوني من تاييديه.اگه ميخواين خصوصي بنويسين خيالتون راحت باشه كه كسي نميبينه.فقط بهم يادآوري كنين كه خصوصيه كه تاييدش نكنم.قابل توجه اونهايي كه ميخوان پسورد جديد پستهاي رمزدارشون رو بهم بدن!!!