رزسفید
روزمره گیهای من
Friday, July 31, 2009
Leo-4
مدتها بود تصمیم گرفته بودم آدرس وبلاگم رو عوض کنم.اون روزی که اولین وبلاگم توی میهن بلاگ رو ساختم اصلا نمیدونستم جایی مثل بلاگر هم هست که ایرانی ها هم میتونن توش وبلاگ بسازن!
بعد که اون رو حذف کردم و بلاگفا رو ساختم، بازم حاضر نشدم برم توی یک سرویس دهنده خارجی!چون محیطش اصلا برام آشنا و راحت نبود!!!
بعد از اینکه سسل سر از وبلاگم درآورد، همیشه میگفت بیا و برو توی بلاگر.اونجا از قدیمی ترین هاست و متعلق به گوگله.ولی بازم حاضر نشدم از بلاگفا دل بکنم.توی وردپرس هم وبلاگ ساختم ولی بازم چسبیدم به بلاگفا.هرچند گاهی خیلی میرفت روی اعصابم!
تا اینکه قرار شد از بلاگفا برم.گفتم اینبار دیگه کاری رو انجام میدم که باید از اول انجام میدادم و اومدم اینجا.
آدرس جدیدم رو توی وبلاگ بلاگفا نذاشتم.به همه اونهایی که میدونم وبلاگم رو میخونن آدرس جدید رو میدم.اگه کسی آدرسم رو خواست میتونین بهش بدین.
برای لینک کردنم هم میتونین از همون اسم قبلی استفاده کنین.
به هر حال به خونه جدید مجازی من خوش اومدین.
هرچند اینجا هنوز خیلی کار داره ولی خوب کم کم درستش میکنم!
Wednesday, July 29, 2009
Leo-3
یعنی اگه یکی بشینه و بشمره که بیشترین شکری که بابت آفریده های خدا من به جا میارم چیه فقط و فقط یک چیز رو میشنوه:آب...یعنی به نظرم بزرگترین آفریده خداست و من ارادت خاصی بهش دارم...وقتی خسته ای و داری له میشی چیزی که سر حالت میاره یه دوشه...اگه هوا سرده یه دوش آب گرم و اگه هم هوا گرمه یه دوش آب ولرم رو به سردی...بعدش که از حموم اومدی بیرون اگه سردته میتونی یه لیوان چایی و یا قهوه بخوری و اگه گرمته هم یه لیوان شربت آبلیوی رقیق و یا حتی همون یه لیوان آب خنک هم میتونه خستگی رو تا حد زیادی برطرف کنه...بعدش هم یه ذره لم بدی و خستگی یه روز کاری رو تا حد زیادی از تنت بیرون کنی...یعنی در مورد من که اینطوریه.بقیه رو نمیدونم...مخصوصا توی تابستون این قضیه در مورد من خیلی صدق می کنه.گرما خیلی خیلی من رو عصبی و کلافه می کنه.یعنی اعصابی که گرما از من خرد می کنه خیلی بیشتر و عمیقتر از اعصابیه که سایر مخلوقات خدا از من به باد میدن...خدایا ممنون که آب رو آفریدی...مرسی...مرسی...مرسی...
Sunday, July 26, 2009
Leo-2
فرصتی نمانده
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من ترا خواهم کشت
یا تو چاقو در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به این که انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
اصلا
این فیلم را به عقب بگردان
آنقدر که پالتوی پوست پشت ویترین پلنگی شود
که می رود به دشتها
آنقدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره به زمین . . .
زمین!
نه!
عقب تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دستهایش را بشوید
در آینه بنگرد
شایدتصمیم دیگری گرفت...
Leo-1
واقعا چی میشه گفت؟!حتی نمیشه گفت هنوز کفن اون قبلیها خشک نشده(چون بیچاره ها حتی یک تکه استخوون هم ازشون نموند که دفنشون کنن)که یک سری دیگه دخلشون اومد!!!باباجون چند هزار نفر دیگه باید اینجور زجرآور بمیرن تا یه سر و سامونی به این هواپیماها بدین؟!آقای خدا روی زمین که کسی به حرفمون گوش نمیده.تو حداقل امون بده...چند وقت بینشون فاصله بنداز و بعد دوباره هنرهات رو رو کن و به رخمون بکش...اصلا چطوره زمانبندی کنی که انقدر پشت سر هم نباشن؟اون تعدادی که قراره توی یک سال سقوط کنن رو تقسیم کن بین ماههای سال و بینشون یه وقفه ای بنداز...آقای خدا زمانبندیت ایراد داره...سیستمش رو آپدیت نکردی؟!برنامه زمابندیت رو یه آپدیت بکن که نه عزراییل هی تند تند به زحمت بیوفته و نه دعاها و ناله هایی که به سمت خودت میاد کرور کرور و پشت سر هم باشه.اینجوری برای همه بهتره...
پ.ن:انقدر این روزها هی تسلیت گفتیم که دیگه تسلیت شده ورد روزمره مون...اون از زمین و اینم از آسمون...
Tuesday, July 21, 2009
Cancer-16
این چند روزه از هرجا رد شدم حجله و یا پارچه مشکی دیدم که سر یک کوچه یا به دیوار خونه ای آویزوون بود و همشون هم مربوط به سقوط هواپیمایی بودن که هفته پیش سقوط کرد.اغلبشون هم چند تایی بودن و اعضای یک خانواده...خیلی دردناکه که عزیزت بره و دیگه برنگرده و ازش هیچی باقی نمونه.هرچند من خودم اعتقاد دارم وقتی یکی میمیره دیگه جسمش مهم نیست.هر وقت هم بخوام برای کسی که فوت کرده دعا بخونم و یا یادش کنم اصلا لزومی نمیبینم که برم سر مزارش.چون به نظرم جسم از بین میره و اون چیزی که باقی می مونه روح هستش.یه جورایی هم اصلا دلم نمیخواد برم سر مزار.تصور اینکه کسی که بوده و الان نیست و اون زیر توی خاک خوابیده و داره ذره ذره جسمش تجزیه میشه عذابم میده.با این اعتقادی که دارم ولی بازهم تصور اینکه یه کسی منفجر بشه و ازش هیچی باقی نمونه به نظرم خیلی دردناکه...این چند روزه هم با دیدن این پارچه های سیاه و حجله ها دارم به این فکر می کنم که اطرافم چه آدمهایی بودن و الان دیگه نیستن.منفجر شدن و ...به جای هر کدوم از اونها میتونستم من باشم و یا هر کس دیگه ای...مثل اون کسایی که توی این یک ماهه مردن...می تونستم من باشم که توی خیابون گلوله میخورم...مرگ خیلی نزدیکه...خیلی خیلی زیاد...
Sunday, July 19, 2009
Cancer-15


حمید هامون عزیز خسرو شکیبایی عزیز یک سال از نبودنت گذشت...زود گذشت.خیلی زود...روحت شاد...یادت گرامی...جات همیشه توی سینمای ایران و قلب اونایی که دوستت دارن خالیه...

پ.ن:صبح به صبح که بیدار میشم اولین چیزی که چشمم میبینه اون پوستریه که چهره خسرو شکیبایی در پس زمینه ش طراحی شده و روش شعری از سهراب سپهری نوشته:یاد من باشد تنها هستم...تنهایی شکیبایی میخواد...شکیبا باش...شکیبا...
Friday, July 17, 2009
Cancer-14
- هیچ موقع فکر نمی کردم روزی برسه که پیگیر خطبه های نماز جمعه باشم و از شدت استرس اشک بریزم و دست و پام بلرزه!
- روزهای عجیبی دارن میگذردن...خیلی عجیبن...
- مهدی آذر یزدی، فرخ لقا هوشمند و حالا هم اسماعیل فصیح دوست داشتنی...چقدر کتاب زمستان 6۲ و درد سیاوش رو دوست دارم.
- چه خبره؟چرا تازگیها انقدر آدم میمیره؟!غلط نکنم عزراییل هم توی این شرایط کم آورده و بدجوری افتاده به اضافه کاری!
- من موندم این مغز چیه و یه لخته خون اندازه سر سوزن چه بلایی سرش میاره که انقدر عملکردش تغییر می کنه و باعث میشه تصورات عجیب و غریبی در فرد به وجود بیاره؟!
- استرس دارم نافرم...دلم میخواد برم یه جایی که نه خبری از جامعه و مملکت و کشت و کشتار بشنوم و نه خبری از دور و اطرافیان و مصیبتهاشون...خسته شدم...
- پر از حرفم راجع به شرایط و اتفاقات این روزها ولی نمیدونم چه جوری باید بنویسمشون...انقدر خبرهای دردناک شنیدم که دیگه حالم داره از همه چیز بهم میخوره...واقعا که عجب جای خوبی داریم زندگی می کنیم...به به ...به به !
- به همین زودی تیر هم داره تموم میشه.وه که این قافله عمر عجب می گذرد...باورم نمیشه دو سال و سه ماه دیگه باید با دهه بیست خداحافظی کنم و پا به دهه سی بذارم...
- من دارم عوض میشم...این رو دارم با چشمم می بینم و با گوشت و پوست و استخوون و رگ و ریشه و همه وجودم حس می کنم.یه مقداریش آگاهانه و خودخواسته هستش ولی یه جاهاییش هم ناخواسته تغییر کردم و دارم تغییر می کنم...احساسات عجیبی رو دارم تجربه می کنم این روزها...یه حس تازه توی وجودم داره رشد میکنه.به چیزهایی فکر می کنم که هیچ موقع فکر نمی کردم بتونم بهشون فکر کنم و ...
- دیشب رو دوست میدارم.شب خوب و خوشمزه و عزیز و دوست داشتنی بود.ممم ممم...عین یه باغچه کوچولو و پر از گل با صندلی راحتی و یه حوض کوچولو توی کویر بود برام...
سلام حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دورکه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.
که با این همه...عمری اگر باقی بودطوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان!
Thursday, July 16, 2009
Cancer-13
تایم میگیرم که یک دقیقه و سی ثانیه چقدر میشه.به نظر کم میاد.یه وقتهایی هم به نظر خیلی زیاد و کشدار میاد.ولی وقتی یک دقیقه و سی ثانیه طول بکشه که آگاهانه منتظر مرگ باشی اون وقت چه جوری می گذره؟!همش فکر می کنم اول سقوط کردن و بعد سوختن و یا اول سوختن و بعد سقوط کردن؟!شاید هم خیلیهاشون از ترس قبل از هرچیزی سنکوپ کرده باشن...خونواده هاشون...دارم خفه میشم...دارم خفه میشم.این چه اوضاعیه آخه؟!یک ماهه که از در و دیوار داره برای این مملکت غم می باره...خدایا کجایی؟خوابی؟سرت گرمه؟یه نگاهی هم به این گوشه کره زمین بنداز.همینجا پایین این بچه گربه آبی رنگ...ما اینجاییم...تو کجایی؟!
پ.ن:چند نفر دیگه باید بمیرن تا این توولوف های کوفتی از این مملکت خارج بشن؟!روی زمین که با چوب و چماغ میزنن و توی هوا هم...فقط خدا میدونه(البته فکر کنم اون هم دیگه نمی دونه!)
Tuesday, July 14, 2009
Cancer-12
یعنی فقط خدا میدونه روز به روز با این خبرهایی که میشنوم و چیزهایی که می بینم چقدر از اینجایی که دارم توش زندگی می کنم بیزار و متنفر می شم...اگه قانون و قانون مندی اینه من ترجیح میدم توی جنگل و با قانون جنگل زندگی کنم!!!
Sunday, July 12, 2009
Cancer-11
اینجا یه چیزی نوشته بودم که بعد از چند دقیقه حذفش کردم...یه چیزی نوشته بودم درباره اینکه الان دلم چی میخواد و اون ته تهای دلم چه خبره.شاید هم بشه اسمش رو گذاشت یه جور درددل.ولی به خاطر ایمیلهای بشر دوستانه ای!که بعد از بعضی پستها برام فرستاده میشه و محبتهایی! که به سمتم روان میشه و یا احیانا یه ذره دلسوزی که ممکنه توی دل کسی البته به اشتباه به وجود بیاد پاکش کردم...شاید جای اون خواسته و آرزو همون ته دلم و پیش خودم باشه امن تر باشه!اگه کسی خوندتش به روی خودش نیاره و شتر دیدی ندیدی.آره داداش خلاصه اینجوریاست...
پ.ن:دلم یه جوریه!!!
Friday, July 10, 2009
Cancer-10
TESTاگه این خوابیدنهای زیاد و خوابالو بودن مداوم و گرسنه شدن پی در پی و زود زود و اینکه دلم میخواد همش غذا بخورم و مثل سابق دلم هله و هوله نمیخواد و زیاد زیاد غذا خوردن و زود زود تشنه شدن و نا نداشتن برای حتی یک قدم راه رفتن و خسته بودن های متوالی رو به تنبلی و نقص فنی در یکی از اندامهای تحتانی بدن! بتونم ربط بدم این کبود شدنهای بیخودی و بدون برخورد با جایی رو به چی باید ربط بدم که هر روز سر از یه جای بدنم در میارن؟!آیا من حالم خوبه؟!
Wednesday, July 8, 2009
Cancer-9
یعنی الان انقدر عصبانیم که حد و حساب نداره.یعنی چی فردا فقط شرکتهای دولتی تعطیلن؟اگه هوا آلوده س خوب آلوده س و برای همه ضرر داره.من نمیدونم مگه ریه آدمهایی که توی شرکتهای خصوصی کار می کنن یه کپسول اکسیژن خالص بهش نصبه که احتیاجی ندارن که توی این هوای آلوده بیرون نرن؟!کلی خبرها رو زیر و رو کردم که شاید شرکتهای خصوصی هم تعطیل باشن.ولی متاسفانه هیچی پیدا نکردم!به همکارها هم که زنگ زدم دیدم اونها هم همه شاکین ولی خوب ظاهرا شرکت ما با استواری کامل به فعالیت خودش قراره ادامه بده!اونم توی یه محدوده ای از شهر که همینجوری و در حالت عادی یکی از آلوده ترین مناطق تهرانه و حالا با این ریزگردهای کوفتی که سوغاتی عراق و عربستانن دیگه فقط میشه گفت به به به به !یعنی انقدر دلم میخواد فردا نرم سرکار که حد و حساب نداره.از حقوق که فعلا خبری نیست و همینجوری فی سبیل اللهی باید کار کرد.وقتی پول خبری نیست برای چی باید برم اونجا و عین تراکتور جون بکنم؟!اونم توی این آلودگی هوا که از ظهر که اومدم خونه هنوز گلوم و چشمهام دارن میسوزن.اگه شنبه و یکشنبه مرخصی نبودم حتما فردا رو نمی رفتم سرکار.ولی چون اون دو روز نبودم مجبورم فردا رو برم!یعنی انقدر الان پر از خشمم که حد نداره.باید به عقل سلیم اونایی که نشستن و این قوانین رو از خودشون بیرون میدن شک کرد.(یعنی خیلی وقته شک کردم ولی الان دیگه مطمئن شدم)هوای کثیف، کثیفه و برای همه هم به طور یکسان کثیفه دیگه.چه فرقی می کنه تو کدوم شرکت کوفتی دولتی یا خصوصی کار کنی!اه اه اه...
پ.ن:به جان خودم این قضیه تعطیلی و آلودگی هوا بدجوری بو داره و بو میده هااا...از اون لحاظ می گم ها!!!
Monday, July 6, 2009
Cancer-8
یک توصیه دوستانه:هر چقدر هم مثل من به اوضاع دل و روده و مزاجیتون مطمئن هستید که اون چیزهایی که مزاج اغلب آدمها رو شل و سفت می کنن و تولید طوفانهای اسیدی می کنن، روی شما اثر ندارن، بازم عقل سلیم حکم می کنه وقتی قراره یه شب بری مهمونی، صبحش نشینی و یه پاتیل آلو بخوری تا بعدش هم دل و روده ت بر خلاف همیشه به قل قل بیوفته و ندونی چه غلطی بکنی و توی مهمونی هم وقتی همه دارن بالا پایین می پرن تو هی به خودت بپیچی!!!
Friday, July 3, 2009
Cancer-7
یکی از اتفاقاتی که بعد از سکته کردن مامانم(حدود یک سال و هشت ماه پیش که منچر به از دست دادن قسمتی ار حافظه ش و کند شدن حرکاتش شد.البته همه اعضای بدنش کار می کنه.حافظه ش هم بهتر شده ولی خوب کلا خیلی اسلوموشن شده.)برای من افتاد این بود که آشپزی و خانه داریم رشد کرد و مهمونی هامون افتاد به عهده من.الان توانایی این رو دارم که مهمونی های بزرگ بدم و اصلا هم هول نشم و وقت کم نیارم.البته من همیشه آشپزی رو دوست داشتم و مهمونی هم میدادم ولی خوب در حد دوستانه و در حد تولد بازی بوده.اما الان به راحتی می تونم از پس یه مهمونی بزرگ خانوادگی بربیام.نمونه ش هم همین امروز که نهار خانواده پدری عزیزم مهمون ما هستند و حدود چهل نفری میشن و من الان همه کارها رو کردم و میز رو هم چیدم و منتظر مهمونهاییم و دارم وبلاگ مینویسم.تازه یک سری کار از شرکت آوردم خونه و باید تا فردا تمومش کنم و ببرم شرکت!غذاهایی که درست کردم هم:زرشک پلو مجلسی همراه با خلال بادوم و پسته، خوراک مرغ، چیپ چاپ(یه غذای چینی که از خلال بادمجون و کدو و هویج و فلفل دلمه ای و جوانه گندم و سویا سس و پیاز و توفو* درست میشه)، سوپ جو، لازانیای با توفو، کشک بادمجون، حمص** و خورشت کاری با پنیر کورد*** و راتاتوی ****می باشند.که البته همراه ماست و خیار و سالاد کلم، سالاد فصل و ژله پرتقال گیاهی و کیک سیب و هویج و گردو سرو می شوند.البته همه اینها رو در حالی درست کردم که دندونم از دیشب یه بند درد می کرد و البته هنوز هم درد میکنه.به هر حال کیترینگ رزی برای مهمانیها و مراسم شما در خدمت شماست.با این اوضاع نابسامان اقتصادی بهتر کم کم از کار دفتری بیام بیرون و برم دنبال کار شکم که همیشه طرفدار داره.آره داداش درسته مجردم ولی خوب زندگی خرج داره!
*توفو:جایگزین گوشت قرمز هستش که گیاهیه و از سویا تهیه میشه.
**حمص:یه غذای لبنانیه که از نخود پخته شده له شد و ارده و روغن زیتون درست میشه و بسی فراوان هم لذیذه.
***پنیر کورد:یه نوع پنیریه که به عنوان گوشت در خورشتها به کار میره و البته وقتی سرخ میشه وا نمیره.
****راتاتوی:یه نوع غذای فرانسویه که از کدو و بادمجون و گوجه و سیر و فلفل دلمه ای و پیاز و پنیر پیتزا درست میشه و اسم یه کارتون خیلی قشنگ هم هست که اسم اون هم از همین غذا گرفته شده.درسته من حدود یک ساله که گیاهخوار شدم ولی خوب بقیه که گناهی ندارن.برای همین هم فقط خوراک مرغ درست کردم و بقیه غذاها رو با پروتئین گیاهی درست کردم!
پ.ن:زندگی جاریه حتی در این روزهای نکبتی و پر از بکش بکش و ظلم و زور!