همین الان از یه پیاده روی مبسوط با دوتا از دوستان عزیز، برگشتم.لم دادم و دارم یه لیوان شیر نوش جان می کنم.هوای عالی و توپیه.اونقدر که پیه آلرژی رو به تنم مالیدم و رفتم پیاده روی.جای دوستان خالی خیلی چسبید و حال داد.تمام مدت سعی می کردم بخندم و از ته دلم شاد باشم و به اون حسی که یه گوشه دلم بود و هی می گفت یه چیزی کمه، یه حسی کمه، توجهی نکنم.هی به خودم گفتم همه چیز خوب و عالیه.هوای به این خوبی، پاهایی که می تونم باهاش راه برم و لبهایی که می تونم باهاشون بخندم و قلبی که می تونم باهاش آدمها رو دوست داشته باشم.و خیلی چیزهای دیگه...به به ...
دیروز که سیزده به در بود خیلی زور زدم که یه دروغ سیزده بگم.هم به دوستان اس ام اس بزنم و بگم و هم اینجا یه دروغ سیزده بنویسم.ولی نتونستم.یعنی راستش هیچ سالی نتونستم دروغ سیزده بگم.توی عمرم تا حالا دروغ سیزده نگفتم.
نه اینکه بگم من آدم خیلی راستگویی هستم.نه.منم دروغ می گم.ولی دروغ شاخدار نمی گم.خلاصه که هنوز نتونستم خودم رو راضی کنم یه دروغی بگم و بعدش بخندم و بگم دروغ بوده.نمیدونم چرا نتونستم این کار رو هنوز انجام بدم؟!
یه چیزی راجع به دروغ گویی میخوام بگم که خیلی وقته توی دلم مونده:من آدمی هستم که خیلی راحت می تونم دروغ بگم و در کسری از ثانیه می تونم سریع یه دروغ بسازم و تحویلتون بدم، بدون اینکه بفهمید دروغه و اینکه این از کجا سریع به ذهنم رسید.در همین راستا همیشه سسل به من می گفت:پیچ گوشتی خانواده!!!
خیلی وقتها جلوی خود سسل دروغ گفتم، در حالیکه میدونست دارم دروغ می گم.مجبور بودم دروغ بگم.من نمیتونستم به بابام بگم دارم با دوست پسرم و دوستهاش میریم بیرون.مخصوصا اون سالهای پیش که بچه تر هم بودم.در نتیجه می گفتم دارم مثلا با گلی میرم خونه فلان دوستم و خیلی دروغ های عجیب و غریبی که لزوما همه شون هم برای این بودن که بتونم با سسل بیرون باشم.البته خیلی وقتها مامانم در جریان بود اون موقع ها(یادش به خیر!)ولی همین دروغ گفتن های جلوی سسل باعث شد که بعدا خیلی از حرفهای من رو باور نکنه.می گفت تو که انقدر راحت و سریع دروغ می سازی، خوب به من هم میتونی دروغ بگی!
بارها بهش گفتم من به تو دروغی نگفتم.تو هم که انقدر خودت تیزی که میفهمی.وقتی آدم داره راستش رو می گه تو شک داری، وای به حال وقتی که یکی دروغ هم بگه!هر چی بوده هم مثلا این بوده که بپیچونمت تا برم برات کادو بخرم که البته بعدش هم بهش گفتم و بماند که یه بار شب عید سر دروغی که گفتم و در حقیقت رفته بودم براش عیدی بخرم و اون فهمید که دروغ می گم ولی نفهمید چرا دروغ می گم، دعوای بدی بینمون راه افتاد که بعدش سریع راستش رو گفتم و یه ذره آروم شد.
خلاصه داشتم می گفتم، خیلی وقتها حرف من رو باور نکرد.الان هم که دیگه اصلا حرفهام رو باور نمی کنه.هم رو حساب دروغهایی که جلوی خودش گفتم رو دید و هم دید که من این قابلیت رو دارم و هم به خاطر اینکه الان از برنامه زندگی من خبر نداره و خیلی کم همدیگه رو می بینیم.
می خوام این رو بگم که من یاد گرفتم که هیچ موقع جلوی یه آدمی که حتی خیلی خیلی به من نزدیکه هم تمام خودم و قابلیت هام رو نشون ندم.نه تنها تمام قابلیتهام رو نشون ندم، بلکه حد زیادش رو هم نشون ندم!چون بعدا می تونه بر علیه خودم استفاده بشه.البته من اگر خودم باشم هم همین شک رو می کنم که یه کسی که می تونه فلان کار رو با دیگران انجام بده پس با من هم می تونه انجام بده.
منظورم بد بودن یا بدی سسل نیست.کما اینکه هنوزم معتقدم یکی از آدمهای درست و درمون این روزگار همین سسله.هرچند که بالاخره اونم یه آدمه با همه خصوصیات انسانی.اونم عاری و مبرا از خطا و اشتباه و حتی دروغ نیست.اونم الان گاهی به من دروغ می گه.هر چند من به روش نمیارم و البته اگر بیارم هم کلی توجیه پشت قضیه هست.ولی به هر حال سسل یکی از خوب خوبه هاست و اینکه ما نتونستیم پارتنرهای خوبی برای هم باقی بمونیم دلیل بر بدی اون نمیشه(من از قول خودم دارم می گم.).اون هر جای دنیا که باشه و با هر کسی که باشه(هر چند برام می تونه سخت باشه)برای من قابل احترامه و براش آرزوی موفقیت و سلامت و...همه چیزهای خوب دنیایها رو دارم.ولی واقعا چی داره به سر ما آدمها میاد؟!
Labels: رزی از دلش می گوید