پنجشنبه صبح قرار بود با جمیعی از رفقای شفیق بریم به سمت کردان و فرداش برگردیم.حرکت که کردیم گفتم چرا این طرفی میریم؟ما باید بریم سمت غرب، چرا داریم میریم سمت فشم و دیزین؟گفتن یه راه جدیدی پیدا کردیم که از این طرف بریم و نزدیکتره!ما هم گفتیم چشم!!!
بعدش رفتیم و نهاری زدیم بر بدن.بعد دوستان گفتن بریم چایی بزنیم بر بدن که من گفتم یه ذره صبر کنین، یه ذره دیگه میرسیم کردان و اونجا چایی میزنیم بر بدن که گفتن نه!ما الان چایی میخواهیم!ما هم گفتیم چشم.چند نفر به یه نفر!!!
خلاصه رسیدیم دم یه رودخونه.سه تا ماشین بودیم.همه پیاده شدن غیر از من که داشتم موهام رو میکردم زیر کلاهم که از گزند باد و در پی اون درد سینوزیت رها بشم.از ماشین که پیاده شدم...بوووووووم...یه عالمه کاغذ رنگی و از این اسپری ها که نخ رنگی ازش میاد بیرون ریخت روی سرم و لای موهام.بعدش هم صدای آهنگ تولدت مبارک اندی رو شنیدم و در آخر هم یه کیک که روی یکی از ماشینها بود و شمع سه و صفر روش بود...
لازمه بگم چه حالی شدم؟!(شخص در عکس، بنده نیستم و یکی از دوستان عزیز می باشند!)
بعدش هم فهمیدم که اصلا قرار نبوده بریم کردان و از اول قرار بوده بریم شمال.منم که عاشق شمال اونم توی پاییز و اونم توی ماه مورد علاقه م یعنی مهر ماه عزییییزم...
خلاصه رفتیم و دیشب دیروقت برگشتیم.جای همه دوستان خالی...هوای عالی، تمیز، خنک و خیابونهایی خلوت...انقدر که من و یکی دیگه از دوستان صبحها بلند میشدیم و ساعت شش و نیم میرفتیم پیاده روی و نون میخریدیم و بر می گشتیم و صبحانه رو رو به راه می کردیم و میز توی تراس رو میچیدیم و بقیه رو بیدار می کردیم.مدل بیدار کردنمون هم اینجوری بود که آهنگ میذاشتیم و صداش رو هی ذره ذره بلند می کردیم تا بیدار بشن دونه دونه!!!
گل سرسبد جمع هم پسر یک سال و نیمه یک زوج دوست داشتنی از دوستان بود و نقطه عطفش هم این بود که یک روز صبح که من خواب بودم دیدم یه چیز نرمی داره کنارم وول میخوره. یه چشمم رو زورکی باز کردم و توی تاریک و روشن اتاق دیدم که این عزیز دلم اومده پیش من و داره خودش رو کنارم جا می کنه.اونجا بود که انقدر قربون صدقه ش رفتم و جیغ زدم که همه بیدار شدن...
سورپرایز خیلی خوبی برای یه تولد خوب...و ورود به یه دهه جدید از زندگی...
خدایا این دوست های خوب رو برای من نگه دار و دلشون رو همیشه خوش نگه دار و تنشون رو سالم و جیبشون رو پر از پول...
خلاصه که شمع تولد سی سالگی رو کنار رودخونه و وسط جاده ای بعد از هتل دیزین فوت کردم و حالش رو بردم...
ممنون از تبریکاتتون توی کامنت و ایمیل و گودر...الهی دلتون همیشه خوش!
پ.ن:یه توضیحی بدم درباره آرزویی که در پست قبل کردم و انگاری سوتفاهم به وجود آورده.من اگه آرزوی عشق واقعی کردم منظورم این نبود که الان حالم خیلی بده و لنگ یکی دیگه هستم که با وجودش حال خودم رو خوب کنه.این رو فهمیدم که حتی اگه یه آدم خیلی دوست داشتنی و همه چیز کاملی کنار آدم باشه، تا آدم با خودش اوکی نباشه نمیتونه از رابطه ش لذت ببره.دوستان، من الان دارم زندگیم رو می کنم.خیلی نرمال و عادی و مثل بقیه مردم.کلی برنامه برای زندگیم دارم و برای آینده م و حتی آینده شغلیم.اینجوری نیست که غمباد گرفته باشم!این توضیح رو خواستم بدم چون مهرناز عزیزم و دو نفر دیگه توی ایمیلشون همچین چیزی رو یادآورد کرده بودن و حتی توی شمال هم یکی از دوستان یه شب موقع خواب اومده بود و در این باره با من حرف میزد!هر چی بهش گفتم عزیز دلم من حالم خوبه.کلی شادم و دارم زندگی می کنم و از اون حالت بد و افسردگیم اومدم بیرون و ...میگفت به هر کی دروغ میگی به من دروغ نگو.چرا انقدر میخوای بگی اوکی هستی و محکم هستی و حالت خوبه؟چرا انقدر غدی؟!همه این ورجه ورجه هات الکیه.من توی چشمهات میخونم و میبینم و...من میفهمم. و من هرچی گفتم اینجوری نیست باورش نشد که نشد!!!و کلی راهکار جلوی روم گذاشت!
بعدش به این نتیجه رسیدم که لابد توی رفتارم و نوشته هام یه چیزی هست که چند نفر همچین برداشتی کردن!ولی عزیزان دلم من دارم زندگیم رو میکنم با کلی برنامه و هدف توی زندگیم که البته داشتن یه یار عاطفی مناسب در کنار همه اینها هم برام مهمه!
Labels: رزی به مسافرت می رود