رزسفید
روزمره گیهای من
Thursday, November 17, 2011
Scorpio-4
مدتهای زیادیه که اصلا علاقه ای به معاشرت با آدمها ندارم.خیلی جاها نمیرم و جاهایی که میرم هم توی راه دائم با خودم فکر می کنم حالا که چی؟اومدنم به چه دردی میخوره و آیا واقعا خوشحالم از اینکه دارم میرم اینجا؟و میبینم که واقعا حس خاصی ندارم و خیلی اوقات اگر کسی منتظرم نبود و نگفته بودم که میام و در اصل به خاطر نشکستن قولی که دادم و حرفی که زدم و گفتم میام، اگر همه اینها نبود حتما برمی گشتم و میرفتم خونه! یا مثلا یه جاهایی میرم، حتی خونه یه دوست، بعدش با خودم می گم من اینجا چه غلطی می کنم؟!
دیگه حتی دیدن دوستهام و مهمونی رفتن باهاشون و بیرون رفتن و مسافرت رفتن و حتی تلفن حرف زدن باهاشون خوشحالم نمیکنه و کلا نمی فهمم که چی؟به نظرم همه چیز بیخود و الکی و بی هدف شده!
دل گرفته و غمگینم.بدون ایکه دلیل خیلی مهمی داشته باشه...همش این آهنگ رو زیر لب زمزمه می کنم.
امروز افتتاحیه نمایشگاه عکس یکی از آدمهایی هستش که یه زمانی همکلاسی من بود توی کلاس خودشناسی.دلم میخواد برم و عکسهاش رو ببینم ولی میدونم که رفتن به اونجا باعث میشه آدمهایی رو ببینم که حالم رو بد می کنن.لامصب یه نفر، دو نفر که نیستن، هفتاد هشتاد نفرن!نه که دونه دونه این آدمها حالم رو بد کنن ها، نه!کل اون جمع من رو یاد دوران بدی می اندازه.یاد دوسال پیش و حس و حال بدی که حتی گاهی وقتها تا الان هم ادامه داره!پس بیخیال نمایشگاه شدم...
تنها جمعی که ازش لذت می برم، جمع عموهام و بچه هاشون و کلا نوه های خانواده پدریم هستن.گفته بودم یه دختر عمو دارم که همه همه چیزمون شبیه همه و بیست سالی از من بزرگتره و ایران هم زندگی نمی کنه، فعلا یه چند وقتیه ایرانه و من دارم کیف دنیا رو می کنم.شوهر نازنینش هم یه مدت ایران بود که اون هم معرکه س.یعنی حرف می زنه من پلک نمی زنم.چند شب پیش از شرکت اومدم بیرون که برم سمت باشگاه(باشگاه نزدیک خونه مونه)انقدر که ترافیک بود دیدم نمیرسم به باشگاه و سر کوچه عمو جان پیاده شدم و رفتم خونه شون و با حضور دختر عمو جان و شوهرش و عمو جان و دوست های عموجان و بابام و اون یکی عمو جان، حالش رو بردم.خدا رو شکر فردا شب هم خونه پسر عمه م دعوتیم و این خیلی خوبه!
یه دو هفته ای توی شرکت داشتم روی یه پروژه ای کار می کردم.این پروژه با همکاری یه شرک دیگه در حال انجام هستش.مدیر عامل اون شرکت یه آقای حدودا سی و چهار، پنج ساله هستش که همکلاسی برادر یکی از همکارها بوده.ایشون مجردن و از اون مدلی ها هستن که فکر می کنن همه دخترهای عالم جمع شدن تا ایشون رو تور کنن.همیشه هم به همه از بالا نگاه می کنن.سری قبل و در فار قبلی پروژه با من هم همین رفتار رو داشت.توی محل کار من معمولا خیلی خنده رو و پر سر و صدا هستم و به ادمها و کارهاشون گیر نمی کنم.ولی ایشون انقدر من رو کلافه کرد و ایرادهای کارهای خودش و همکارهاش رو انداخت گردن من که منم روش رو کم کردم.چه جوری؟کل پروژه رو ریز به ریز مطالعه و بررسی کردم و حفظ شدم.(پروژه هم گزارش داشت و هم طرح و نقشه)دفعه بعدش تا دهنش رو باز کرد منم مستند جوابش رو دادم و خلاصه فهمید با من نمیتونه اونجوری رفتار کنه و قضیه حل شد.حالا الان دو هفته س که درگیر فاز پایانی همین پروژه هستم.همه چیز تا دیروز داشت خوب پیش میرفت.منم کلی کارم جلو بود و نقشه ها رو هم کامل کردم و پلات هاش رو هم گرفتم.گزارشش رو هم فرستادم پرینت بگیرن که یهو دیروز معلوم شد به خاطر اشتباه یکی از همکاران قبلی ایشون که دیگه توی دفتر ایشون کار نمی کنن، کلی عقب افتادیم و یه سری تغییرات باید اعمال بشه.حال من رو می تونین درک کنین؟دوشنبه هم باید کار ارائه بشه.تازه یک مقداری از کار هنوز دست این آقای محترمه  و شنبه باید بیاره تحویل بده.خودش که میگه تمومه ولی با شناختی که ازش دارم میدونم کارهای تموم اون یعنی حداقل دو سه روز کار بر روی کارهاش!!!خلاصه اعصابم بابت اون هم خورده...امروز هم آقای رییس گفتن میتونی بیای شرکت(شرکت پنجشنبه ها تعطیله)گفتم نه نمی تونم بیام.کارگر داریم و توی خونه بساب بسابی بر پاست.پدر جان هم سفارش خورشت مرغ با هویج و آلو و زعفرون فراوون دادن و ما هم گفتیم چشم.با یه سالاد شیرازی و چلوی زعفرونی در خدمت ددی جانیم!!!
دیشب از باشگاه که بر می گشتم یه دوست عزیزی زنگ زد و ترکیب چند تا کلمه لاتین رو میخواست که باهاش یه اسمی بسازه و ...رسیدم خونه و دوش گرفتم و اومدم مشغول شدم.ولی یهو انقدر حس بدی بهم دست داد.احساس خستگی مفرط و عصبی بودن خیلی زیاد و ...کلی حسهای بد دیگه.منم بیست تا ترکیب براش پیدا کردم و براش ایمیل کردم و بعدش بهش اس ام اس دادم که من دیگه نمیتونم.شرایطش رو ندارم!!!بعدش هم با حال خراب تا صبح جون کندم.نمیدونم یهو چی شد آخه؟!از صبح هم موبایلم که زنگ میزنه، تا قبل از اینکه زنگش دربیاد(موبایل من اول ویبره میزنه و بعد میره روی زنگ)هی با خودم میگم خدا کنه اون نباشه.از طرفش دارم حس های بدی دریافت می کنم.حالا چرا؟الله اعلم!!!
این روزها فقط دلم میخواد روی یه کاناپه این مدلی(این رنگی نه، گلدارش.توی ایکیای نارون دیده بودم ولی عکسش رو پیدا نکردم)لم بدم و هی فیلم ببینم!!!
تعطیلات خوش بگذره!

Labels:

Thursday, November 10, 2011
Scorpio-3
چند روزی میشه که مامان اینها رفتن مسافرت و من مجردی زندگی می کنم.البته بابا فردا بر می گرده ولی مامان و خاله جان ده روز دیگه میان.عالمی داره این تنها زندگی کردن.هم خوبه و هم بد.البته الان برای من خوب بود.یه آرامشی بود که خیلی وقت بود لازم داشتم.خودم بودم و خودم.لازم نبود همش توی خونه حواسم باشه که یه وقت مامان جان کار ناجوری انجام نده.مثلا زیر کتری رو روشن کنه و یادش بره و برای بار هزارم توی این چهار سال کتری بسوزه، غذا ته بگیره، فریزر از برق کشیده بشه و مواد توش بگنده، مامان لیز بخوره و ...یا مجبور نبودم حتما غذا درست کنم و ... ولی جاش خالیه و دلم براش تنگ شده.
امروز عصر پاشدم و یه ذره جمع و جور کردم.یه مقدار گلو درد داشتم و حالت سرما خورده.کلی شلغم خوردم و لیمو شیرین و سوپ و عسل و آبلیمو.دور تختم پر از لیوان و کاسه بود که همه رو جمع کردم.چند وقته همش دارم اسفناج میخورم.آخه کم خونی دارم و همین باعث سرگیجه و ضعف و خستگیم میشه و تصمیم گرفتم به روش طبیعی آهن بدنم رو تامین کنم.خلاصه توی هرچی درست می کنم تا جایی که بشه حتما اسفناج میریزم.
الان هم جاتون خالی کافه گلاسه درست کردم و زدم بر بدن.دارم یه متنی رو هم ترجمه می کنم که تقریبا تموم شد.گرسنمه و نمیدونم چی بخورم؟هیچی میلم نیست ولی خب معده م داره قاروقور می کنه!
انقدر هم سرده که حال بیرون رفتن ندارم.
راستی چه برف خوشگلی بود پریروز.خیلی غافلگیر کننده بود.برگ درختها هنوز سبزه و برف اومده.گرچه انگاری قراره هفته دیگه دوباره هوا گرمتر بشه!
یه سوتی دادم چند شب پیش:
همین جور ولو نشسته بودم توی خونه و داشتم کارتن بابا لنگ دراز میدیدم که یکی از دوستان زنگ زد و گفت حالا که تنهایی بیا اینجا.گفتم تو بیا و ...خلاصه از من اصرار که تو بیا و از اون اصرار که تو بیا.آخر سر قرار شد چون شب قبل اون اومده بود پیش من، اون شب من برم پیشش.
منم ولو و بیحال، همون جوری با همون تاپ و شلوار توی خونه، فقط یه مانتو پوشیدم و روسری کشیدم سرم و پاشدم رفتم.لباسهایی که فرداش میخواستم بپوشم برم سرکار رو هم با خودم بردم. منهتی لباسها توی کیفم جا نمیشد و حال نداشتم بذارم توی کیسه ای چیزی، در نتیجه همون جوری گرفتم دستم و گفتم میرم توی پارکینگ سوار ماشین میشم و دم خونه دوست جان پیاده میشم.دیگه لازم به بسته بندی لباسها نیست که!
خلاصه همونجور ولو با لباس توی خونه و مانتویی که دکمه هاش باز بود و موهایی پریشون و لباسهایی که روی دستم بود داشتم میرفتم توی پارکینگ که توی راه پله صدای پا شنیدم.اومدم با دستم یقه مانتوم رو جمع کنم که یهو یه چیزی از روی لباسهای روی دستم لیز خورد و افتاد جلوی پام.فکر می کنید چی بود؟!س و ت ی ن بود!!!البته گلاب به روتون.همون موقع فهیمدم که صدای پا مربوط به یکی از آقایون همسایه می باشد.همسایه داشت نزدیک میشد، س و ت ی ن مذبور هم افتاده بود روی پله ها، دست منم بند بود.تنها کاری که تونستم بکنم این بود که همینجوری یهو نشستم روی پله و س و ت ی ن مذبور!!!آقای همسایه نزدیک شد و سلام علیک کردیم.متعجب از اینکه چرا من نشستم.گفت کمک میخواین؟چیزی شده؟گفتم نه، مرسی و از اونجایی که پوتین پام بود و زیپ پوتینها هم باز بود(آخر شلختگی و یلخی بودن)خودم رو مشغول بستن زیپ پوتینم کردم و ایشون هم یه ذره با تعجب نگه کردن و رفتن!!!
منم سریع س و ت ی ن مذبور رو برداشتم و دویدم به سمت پارکینگ!
یادم باشه دفعه بعد حتما این لباسهای کوچولو موچولو و ناموسی رو حتما بذارم توی کیف.حالا شلوار و بلوز اگه دست آدم باشه مهم نیست ولی این لباسهای ناموسی خیلی ضایعن اگه یه آدم غریبه ببینتشون!
بعدش داشتم فکر می کردم خوب شد دیدمش و برداشتمش.اگه نمیدیم و میرفتم، هر کسی بعد از من میومد توی راهرو میدید یک فقره س و ت ی ن افتاده توی راهرو و اون وقت مجبور بودن توی تابلو اعلانات بزنن:یک فقره س و ت ی ن پیدا شده.از صاحب آن خواشمندیم جهت دریافت آن، پس از چک کردن سایز(به جای دادن نشانی)، به سرایداری مراجعه نماید!!!
پ.ن: آخر هفته خوبی داشته باشین و خوش بگذره حسابی.فقط مواظب باشین نچایین عزیزانم!

Labels:

Sunday, November 6, 2011
Scorpio-2
پریشب بود که گفتم شب خونه دوستی بودم و صبحش خواب موندم و نرفتم دانشگاه و بعدش فهمیدم کلاس تشکیل نشده، خب؟!
همون شب غرق در خواب بودیم، هم من و هم دوست گرامی.یهو با یه صدای بلند من ازخواب پریدم.یه صدایی مثل آواز بود.فکر کردم اشتباه شنیدم یا شاید صدای آهنگ ماشینهای عبوری بوده.دوباره داشت چشمهام گرم میشد که یه صدای بلند یه آهنگ دیگه اومد.اونم آهنگی که قبلا توی مهمونی ها هم خیلی شنیده بودمش.انقدر بلند بود صداش و نزدیک بود که انگار صدا از توی نشیمن میومد(ما توی اتاق خواب بودیم). با هراس و ترس پا شدم نشستم.دوست عزیز هم از بیدار شدن من بیدار شد و گفت چی شده؟(اون موقع صدای آهنگ قطع شده بود دیگه)بهش گفتم یه صدایی میاد.من می ترسم.اونم گفت نه صدایی نمیاد.گفتم موبایلت کجاست؟شاید صدای زنگ موبایل تو بوده.همون موقع داشتم فکر می کردم صدای زنگ موبایل دوست عزیز که اون آهنگه نبود.ولی خب خیلی ترسیده بودم و داشتم خودم رو دلداری می دادم.دوست عزیز گفت تو چرا انقدر حساس شدی؟!!!بخواب.صدایی نمیاد.تا اومدم دوباره بخوابم این بار صدای حرف زدن دو نفر میود.دیگه داشتم سکته می کردم.صدا خیلی نزدیک بود و از توی نشیمن میود!در اتاق نیمه باز بود و به نشیمن هم دید نداشت.دوست عزیز هم با صدای شنیدن حرف زدن دو نفر نیم خیز شد و دستش رو حائل تنش کرد و با صدای بلند گفت نه مثل اینکه اینجا خبراییه!منم که رسما از شدت ترس خشک شده بودم!!!صدا هم بلند بود خیلی!!!دوست عزیز اومد بلند بشه و بره توی نشیمن و منم اومدم به عضلات خشک شده تنم یه حرکتی بدم و دنبالش برم که یهو دوست عزیز با صدای بلند زد زیر خنده و ...
معلوم شد دوست عزیز شب قبل از خواب که حرف فیلم تهران من حراج بود، لینک دانلودش رو پیدا کرده بود و گذاشته بود دانلود بشه و یه تیک ناقابل رو هم زده بود که وقتی دانلود تموم شد، شروع به پخش فیلم بکنه!!!
و این صدای حرف زدن هنرپیشه های فیلم بود و صدای آهنگ هم صدای آهنگ اول فیلم بود!!!
حالا جالب اینحاست که نه من و نه دوست عزیز بعد از مشخص شدن قضیه به روی خودمون نیاوردیم و دوباره خوابیدیم و فیلم هم با صدای بلند برای خودش پخش میشد.البته لا به لاش من از خواب میپریدم و صدای آهنگ نامجو و صدای زد و خورد میشنیدم.ولی نا نداشتم پا شم برم و فیلم رو متوقف کنم.دوست عزیز هم که...خوااااااااب!!! البته ایشون هم لا به لاش بیدار میشدن.من گفتم چقدر هم فیلمه طولانیه، چرا تموم نمیشه؟و ایشون فرمودند چون تایم فیلم نود و هفت دقیقه س!!!
آخر سرش بعد از کلی از خواب پریدن و بیدار شدن با صدای فیلم، گلاب به روتون، روم به دیوار، فشار مثانه م وادارم کرد از جام بلند بشم و برم از اتاق بیرون.
توی دستشویی با خودم گفتم حالا که از رختخواب گرم و نرم اومدم بیرون، میرم و فیلم رو هم متوقف میکنم تا بقیه خوابم حداقل به آرامش باشه!
فکر می کنین چی شد؟از دستشویی که اومدم بیرون فیلم هم تموم شد!!!
خلاصه اگه فیلمی چیزی میذارین دانلود بشه، اون تیک رو بردارین که بعد از اتمام دانلود به صورت اتوماتیک شروع به پخش نکنه!!!

Labels:

Saturday, November 5, 2011
Scorpio-1
دیدم چند ساله که این کاخ نیاوران بغل گوشمونه و من حتی یه بار هم نرفتم ببینمش.یعنی رفتم هاااا ولی فقط برای استفاده از کافه ش و یا برای رفتن به کنسرت ها!!!
خلاصه دیروز با جمعی از دوستان رهسپار کاخ نیاوران شدیم.من که برای تکمیل داشتن یه روز سرشار از فرهیختگی، پیاده رفتم تا کاخ تا مثلا ورزشی هم کرده باشم.توی کاخ هم هرجا رو که میشد ببینیم رو دیدیم و یکی از دوستان قبلا لیدر کاخ بود و خلاصه از اطلاعات کم نذاشت برامون.
بیشتر از هر چیزی من عاشق پنجره های رنگی حوضخونه ش شدم و استوانه های آویزوون از سقف کتابخونه ش. نکته جالب دیگه برام این بود که به نظرم زندگی شون به عنوان خاندان سلطنتی یک کشور، اون قدر که فکر می کردم سلطنتی نبود.همه جاش به نظرم خوب بود.فقط توی کاخ اصلی خیلی احساس خوبی نداشتم.نمیدونم چزا؟فضاش سنگین و سرد بود...
بعدش هم جایتان خالی رفتیم پیتزا نایت و پیتزا زدیم بر بدن.من قبلا پیتزاهاش رو خورده بودم ولی به صورت اینکه زنگ زده بودیم و آورده بودن.کیفیتش خیلی خوب بود و بسته بندیهاشون هم مرتب بود.دیروز برای اولین باز حضوری رفتم اونجا.هم جاش کوچیک بود و هم سرویس دهی داخلیش افتضاح و دیر و کند بود.ولی کیفیتش همچنان خوب بود.دیدین میگن بعضی آدمها همه خصوصیاتشون خوب نیست و یا فقط به درد یه جاهایی می خورن؟مثلا یکی برای مهمونی رفتن فقط خوبه و یکی برای مسافرت و یا یکی فقط برای کار کردن خوبه؟بعضی رستورانها هم فقط کیفیتشون خوبه و فقط باید غذاشون رو بخوری و بیخیال محیطشون بشی وپیتزا نایت هم یکی از اونهاست!!!
جالب ترین اتفاقی که می تونست امروز بیوفته این بود که من دیشب خونه یکی از دوستهام بودم و صبح خواب موندم.هم من و هم اون عزیز خواب موندیم و از کار و زندگیمون افتادیم.صبح همینجور خوابالو و با چشمان بسته پرسیدم ساعت چنده و جواب شنیدم نه و نیم و اون موقع نیم متر از جا پریدم.چون امروز کلاس داشتم دانشگاه و خواب موندم.خلاصه کلی حالم گرفته شد.بعدش یه اس ام اس اومد از یه همکلاسی عزیز که رزی جان، امروز کلاس کنسل شد!!!یعنی حالی کردم بس عظیییم!!!
پ.ن:بلاگر که مدتهاست فیلتره و در نتیجه وبلاگم هم فیلتره.گودر رو که پکوندن و این گوگل پلاس رسما حالم رو به هم میزنه.برام کامنت میاد که وبلاگم و خودم دیگه خیلی حال به هم زن شدیم(یا یه همچین چیزهایی.درست یادم نیست چون کامنت رو نصفه نیمه نخونده پاک کردم)می گم چه طوره کم کم کاسه کوزه م رو جمع کنم و برم؟!
یادش به خیر اون موقع ها(مثلا سال 85)چه عالمی داشتم با وبلاگ نویسی و چه جوی توی وبلاگستان بود.از اون موقعیها الان خیلی ها یا نمینویسن و یا بدتر از من خیلی کم می نویسن!ما را چه شده است؟!

Labels: