واقعا دستم درد نکنه...
نه یه ذره، حتی یه خط، روی پوستری که فردا عصر باید طرح اولیه ش رو تحویل بدم، کار کردم، نه یه کلمه درس خوندم، نه به کارهای شخصیم رسیدم!
حالا منم و پوستری که حتی یه خط هم نداره و هنوز هیچ ایده ای هم براش ندارم و نمیدونم فردا عصر چی باید تحویل بدم؟!همه امیدم به فردا صبحه که شاید توی شرکت بتونم روش کار کنم.یعنی امیدوارم این مغز یخزده م دیفراست بشه تا بشه از توش یه چیزی درآورد!
فقط طرفهای ظهر مقدار متنابهی عر زدم و برای خودم دلسوزی کردم...بعدش هم ولو شدم عین این بیحسها!
اومدم یه ذره مدیتیشن کنم شاید یه ذره حال و روزم بهتر بشه، هیچ تمرکزی نداشتم و نتونستم تمرکز کنم!!!
تنها کاری که انجام دادم این بود که دراز کشیدم و خوابهای عجیب و غریب دیدم...کلی از صبح تا حالا توی دلم فریاد زدم...تمام وجودم پر از احساسات ناخوشاینده.میدونم ضرر اینها فقط به خودم برمی گرده ولی الان واقعا بریدم...
اتاقم وحشتناک بهم ریخته س.یعنی یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوی!کلی لباس کثیف دارم که نشستمشون.نمیدونم فردا چه جوری باید برم سرکار.خودم هپلی م.همش یاد عاشورا تاسوعای پارسالم و هتل اوسون...
از صبح، نه از دیشب موبایلم رو گذاشتم روی سایلنت.حوصله هیچ کسی رو ندارم.یه جورایی دلم میخواد نباشم...
سرم منگه منگه.پاشدم یه لیوان چایی خوردم که افاقه نکرد.عین این خل و چلها پاشدم و لاکم رو پاک کردم و یه لاک زرشکی جیییغ زدم به ناخنهام!
دلم میخواد پاکت سیگارم رو بردارم و با یه ماگ گنده چایی برم یه جای سرد و هی سیگار دود کنم و هی چایی بخورم.ولی تنهایی نه، دلم میگیره بدتر.حوصله اون بنده خدایی که هی زنگ میزنه و میدونم میخواد بگه بیا بریم بیرون رو هم ندارم.میدونم که این برخورد اصلا قشنگ نیست.چرا یه آدم دیگه ای که اصلا در جریان مسائل من نیست باید شاهد همچین برخوردی از من باشه؟من بیحوصله و مشکلدارم به اونچه؟مگه تقصیر اونه؟!ولی راستش الان اصلا دید خوبی نسبت به آقایون و جنس مخالف ندارم. برای همین موبایلم رو سایلنت کردم.حوصله گلی که زنگ میزنه و اصرار داره برای مهونی امشب برم خونه شون رو ندارم.سایلنت میکنیم، سایلنت...
دلم میخواد یکی بیاد و محکم موهام رو بگیره و بکشه و همینجوری با همین تاپ و شلوار زپرتی ببرتم توی این هوای سرد، انقدر وایستونتم توی این هوا تا یخ بزنم، تا شاید بیدار بشم و به خودم بیام...
الان اون روی مازوخیسمی وجودم بیدار شده...شاید اشتباهم اینجاست که منتظرم یکی بیاد و من رو ببره.شاید درستش اینه که خودم پاشم و خودم رو ببرم..
خودم هم نمیدونم دلم چی میخواد...دلم هدیه رو میخواد الان...آخ هدی...کجایی الان؟در چه حالی؟شش ساله ازت بیخبرم...چقدر این روزها بهت احتیاج دارم...
کی میگه من قویی هستم؟کی بود به من میگفت خوش به حالت رزی که انقدر قوی هستی؟!نه عزیزم اشتباه کردی.من اصلا قوی نیستم.الان یه آدم درهم شکسته داغونم.آدمی که هیچ کدوم از چیزهایی که درباره تفکر مثبت و افکار و اعمال و احساسات یاد گرفته الان به دردش نمیخوره و نمیتونه توی زندگیش پیاده شون کنه.حداقل امشب نمیتونم...
موهام رو با یه کلیپس جمع کردم بالای سرم و دارم آهنگ گل گلدون رو گوش میدم.نمیدونم چقدر زل زده بودم به ناخنهای زرشکیم، ولی بعدش هرچی فکر کردم که اون موقع به چی فکر می کردم یادم نیومد!!!
کاش مامانم سکته نکرده بود...کاش مثل سه ساله پیشش بود...
میدونم احساس تنفر من فقط تنفر رو به سمت خودش برمی گردونه، ولی الان پر از تنفر و حرصم...
امروزم رو به باد دادم و هیچ کاری نکردم...فقط میسپرمت دست دنیایی که میگن دارمکافاته...همون دنیایی که من دارم مکافاتش رو پس میدم.دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره...