رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, August 28, 2011
Virgo-3
صبح با یه حال خرابی از خواب بیدار شدم که خودم هم با ده من عسل هم نمی تونستم خودم رو بخورم.با لب و لوچه آویزوون و تنی که نا نداشت وزنش رو تحمل کنه، آماده شدم و از خونه زدم بیرون.با خودم گفتم بیخیال جریمه و طرح و ...با ماشین میرم.ولی حتی حال رانندگی هم نداشتم.
با همون حال آویزوون و سرشار از مکالمات ذهنی زدم ازخونه بیرون.دیدن هوای ابری و زمینهای خیس هم حالم رو بهبود نبخشید.منی که عاشق بارون و ابر هستم.همچنان آویزون اومدم و سوار تاکسی شدم.توی تاکسی هم انقدر که با خودم مکالمه ذهنی داشتم کم مونده بود با خودم دست به یقه بشم.
هفت تیر که رسیدم تا از تاکسی پیاده شدم نم نم بارون شدید تر شد.خواستم پیاده بیام تا شرکت که دیدم ته کفشهام لیزه.سوار تاکسی شدم.توی تاکسی که بودم بارون شدت گرفت و آخ جون که چی شد...پنجشنبه شب توی اون بارون سیل آسا ما داشتیم میرفتم مهمونی و انقدر دلم میخواست میتونستم برم زیر بارون که نگووو.بعدش هم نصفه شب که نشسته بودیم و با دوستان مافیا بازی می کردیم من و یکی دیگه از دوستان هی گفتیم بیاین بریم زیر بارون راه بریم که البته کسی توجه نکرد.هی گفتیم مافیا همیشه هست ولی بارون همیشه نیست...کسی توجه نکرد بازم و تنها کسانی که دم صبح از خونه رفتن بیرون دو تن از آقایون جمع بودن که رفتن و کله پاچه خریدن و آوردن!!! من و دوستم هم در توجیه خودمون گفتیم حالا اگه کسی میومد باهامون تا بریم پیاده روی هم با این کفشهای پاشنه دار که نمی تونستیم بیرون بریم و خلاصه خودمون رو گول زدیم!
خلاصه داشتم صبح رو می گفتم که از هفت تیر با لب و لوچه آویزون سوار تاکسی شدم تا بیام شرکت.سر خیابون شرکت که رسیدم بارون به اوج خودش رسیده بود.بیشتر مردم زیر درختی یا ساختمونی چیزی ایستاده بودن تا خیس نشن.ولی من عین این خجسته ها پریدم زیر بارون.کفش و شال و مانتو و کیف و تاپ و گلاب به روتون حتی شورتم هم خیس شد.شلوارم هم از این شلوارهای پارچه ای های گشاد هستش که حسااابی خیس شده و سنگین شده و عنقریبه که از پام بیوفته پایین.موهام وز کرده.مانتوم چروک شده ولی...حالی بردم بس عظیم.از خیابون رد میشدم و قهقهه میزدم تنهایی...خیلی خیلی چسبید.حالم خیلی خیلی خیلی بهتر شد.اون خشم وحشتناکی که درونم بود خیلی کمتر شد.
خدایا مرسی برای بارون!خدایا این خشم درون من رو تبدیل به آرامش کن.کمکم کن، کمکم کن، کمکم کن...
پ.ن:
این پست به نوشته های وبلاگم منتقل خواهد شد!
شب نوشت: این نوشته رو امروز صبح توی گودر منتشر کردم.از این به بعد برای اینکه نخوام با فیلتر شکن وارد بلاگر بشم و همه اینها هم توی سرور ثبت بشه و به دست نااهلش توی شرکت بیوفته، هر پستی رو بخوام از توی شرکت بنویسم، اول توی گودر می نویسم و بعد از خونه و با دل سیر و خیالی راحت توی وبلاگم منتشرش می کنم.
الان ساعت یازده و چهل و چهار دقیقه شب هستش و من دارم این نوشته رو از گودر به وبلاگم منتقل می کنم.خیلی خسته م و میخوام بخوام.حالم هم خیلی جالب نیست.پر از خشمی هستم که می دونم مجال بروزش رو پیدا نمی کنم و اگر پیدا کنم هم فقط منجر به داد و هوار و دعوا میشه و پاسخی دریافت نخوام کرد.میشه برام دعا کنین؟!
تازه الان داره بارون میاد.چه باروووونی هم هست...به به....دوسش میدارم!!!

Labels:

Friday, August 26, 2011
Virgo-2
اگه بعد از این دنیا، دنیای دیگه و زندگی دیگه ای در انتظارمون باشه، جوری که ما اونجا بازم مثل اینجا دارای جسم فیزیکی و جنسیت باشیم، به نظرم هر مردی باید توی اون دنیا زن بشه و هر زنی توی اون دنیا باید مرد بشه.اینجوری دیگه مشکلات عدم درک بین طرفین به وجود نمیاد.
هر زنی از اونجایی که قبلا مرد بوده میتونه درک کنه نیاز مردها چیه و هر مردی هم از اونجایی که قبلا زن بوده کاملا نیازهای زنها رو در مواقع مختلف میدونه و درک می کنه.
اینجوری زندگی فکر کنم راحت تر و قشنگ تره.هی هم لازم نیست به جنس مخالف بگیم من الان به چی نیاز دارم و تو رو خدا درک کن و این حرفها.تازه خیلی وقتها می گی و طرف اگه خیلی با فکر و با شعور باشه بعد از یه مدت یادش میره و دوباره روز از نو و روزی از نو!
یعنی من خودم اگه یه روزی مرد بشم قشششنگ میدونم با زنها کی چه جوری رفتار کنم که هم نیازهای اونها تامین بشه و هم خودم لذت ببرم...

Labels:

Thursday, August 25, 2011
Virgo-1
توی شرکت یه سیستمی به سرور اضافه کردن که هر یوزری توی هر سایتی بره، آدرس اون سایت و مقدار حجم مصرفی اون یوزر در طی روز مستقیم در یک نمودار خوشگل تقدیم آقایون رییس میشه و از اونجایی که من نمیخوام وبلاگم به دست اونها بیوفته پس از این به بعد از توی شرکت آپ نمی کنم(یکی نیست بهم بگه نه که خیلی زیاد آپ می کنی؟!)
این روزها به نظرم خیلی سریع دارن می گذرن.خیلی خیلی زود...سومین روز آخرین ماه تابستونه و این یعنی که تقریبا نصف سال سپری شده...
تاتر خرده خانم رو دیدم.یه سری کتاب جدید خریدم: مردی که گورش گم شد، چه کسی باور می کند رستم، قصه تهمینه، بدون لهجه خندیدن(یه ترجمه دیگه ش رو قبلا خونده بودم و این یه ترجمه جدیدشه)
سریال فرینج رو هم بالاخره سه تا فصلیش که اومده بوده رو دیدم و حالا با دنیایی از سوال نشستم منتظر تا فصل بعدیش بیاد!!!
این روزها توی شرکت یه وقتهایی میخوام داد بزنم و خودم رو از طبقه چهارم پرت کنم پایین.یه مشت آدم بیشعور شدن کارفرما.هی میگن این ساختمونها رو آجری کنین، بعدش می گن سنگی کنین.حالا سنگش تراورتن باشه، بعد میگن نه خیر سنگ لاشتر باشه.بعد دوباره میگن آجری کنین با سنگ مرمریت.آجرش زرد باشه، دو روز بعد میان میگن نه خیر قرمز باشه.حالا کنسول بدین، حالا کنسول ندین، حالا دوباره کنسول بدین...سازه ش به هم میخوره، خب بخوره، دوباره طراحی کنین.هی متریال عوض میشه، تمام دیتیلهاش هم عوض میشه، خب بشه.دوباره بکشین و طراحی کنین...بعد یکی دوتا ساختمون که نیست، مربوط به یه پروژه دولتی میشه که کلی ساختمون غیر تیپ داره توش و هی باید تغییر بدی...یعنی همه مون روانی شدیم از دست این کارفرمای ...
بعد تازه فقط این کارفرمای بیشعور نیست که، جو داخلی شرکت هم بهم ریخته.دوتا از همکارها با هم دعوا کردن و داد و هوار و الان هم باهم قهرن و من به عنوان کسی که با هردوتاشون در ارتباط هستم، رسما بیچاره شدم.هی این میگه و هی اون یکی میگه...
دیروز یه کلمه به این آبدارچی نسبتا جدید شرکت گفتیم میای توی آتلیه و میبینی در بسته س، قبلش یه در بزن و یه کوچولو مکث کن و بیا تو، ما چند تا خانم هستیم و شاید از شدت گرما دکمه مانتویی باز باشه یا شالی روی گردن باشه(هر چند من آدم مذهبی و با حجابی نیستم اصلا ولی برام مهمه که توی محیط کار چه جوری بگردم و یکی از همکارهام هم با حجابه و براش مهمه) آقا جنجالی به پا شد که بیا و ببین، برگشت گفت من شهرستانیم، کارگرم ولی شعور دارم برای خودم چرا خانم فلانی(همکار مربوطه که این حرف رو بهش زد) با من اینجوری رفتار می کنه و ...خلاصه من رسما کف کردم تا جو رو آروم کردم و گفتم هیچ ربطی به شهرستانی بودن تو نداره و ...خلاصه بماند.حال ندارم بنویسمش و دوباره اون همه انرژی ازم بره!!!
امشب دوره دوستانه مونه.توی این دوره ها قرار شده صاحبخونه غذا درست نکنه و هر کسی با خودش غذا ببره.اینجوری خیلی کیفش بیشتره، هم صاحبخونه توی زحمت نمی افته و هم تعدا غذاها بیشتره و تنوع زیاده خلاصه.من تقریبا هر دفعه با خودم دسر هم میبرم و وای به حالم اگه یه روز بدون دسر برم، انقدر همه آه و حسرت می کشن که تصمیم گرفتم هر دفعه یه دسر ببرم حتما.چند شب پیش همین دوستی که این دفعه خونه اونا دعوتیم گفت رزی جان بیزحمت تو غذا نیار، من برات درست می کنم.منتهی حتما یه دسر بیار.منم تصمیم گرفتم حالا که غذا نمی برم بهشون حال بدم و این دفعه دو تا دسر ببرم.آماده که شد عکسهاش رو میذارم.
چند شب پیش بعد از حدود پونزده سال، بدمینتون بازی کردم و وااااااای که چقدر چسبید.اونقدر که تصمیم گرفتم برم و دوتا راکت بخرم.بماند که شبش از شدت بدن درد مجبور شدم مسکن بخورم تا بخوابم!
یه کلاس دارم میرم که اونم خیلی هیجان انگیزه.یه جورایی یه کلاس معماری داخلیه.بعدا بیشتر درباره ش می نویسم.
شهریور عزیز دل من هم اومد.هوا کم کم میره به سمت پاییز و اون بوی جادویی میپیچه توی هوا...به به ...کم کم باید بگم سلام سی سالگی...
مواظب خودتون باشین و تعطیلات خوش بگذره...
پ.ن:دوستان ممنون از احوالپرسیهاتون.مخصوصا مهرناز جونم مرسی.خوبی تو؟!

Labels:

Saturday, August 13, 2011
Leo-5

از وقتی این سریال فرینج رو دیدم هی با خودم فکر می کنم اگر فرضیه وجود دنیاهای موازی واقعی باشه و هر کدوم از ماها یه همزاد توی یه دنیای دیگه داشته باشیم چقدر جالب میشه که مثلا آرزوهامون و خواسته هامون از زندگی یه جور باشه.اون وقت هر آرزویی که من دارم رو همزادم داشته باشه و من به هر آرزوییم که نرسیدم اون وقت همزادم به اون آرزو برسه و بالعکس!!!
ولی نه اینجوری خوب نیست، هر کسی جای خودش رو داره و هر کسی باید جای خودش از خواسته هاش و رسیدن به اونها لذت ببره!
ولی خیلی جالبه اگه این فرضیه واقعا واقعیت داشته باشه!!!
پ.ن: قرار بود جداول انتهای کتاب شفای زندگی رو توی این تعطیلات اسکن کنم و بذارم اینجا ولی تعطیلات خونه نبودم.در اولین فرصت این کار رو می کنم!!!
ویش یو د بست!

Labels:

Wednesday, August 10, 2011
Leo-4
آقایون رییس همه دسته جمعی با هم رفتن ماموریت و شرکت دست نیروهای نخودی هستش.همکاران عزیز در حال عشق و کیف هستن و سرعت اینترنت شرکت به طرز وحشتناکی اومده پایین از بس که همه مشغولن!منم یه ذره ول ول گشتم و بعدش نشستم پای کارهام درست عین یه کارمند وظیفه شناس!!!
نمیدونم چرا یهو استرس ریخته شد به جونم.عین آدم نشسته بودم کارم رو می کردم هاااا، نمی دونم یهو چی شد؟!!!
توی این پست میخوام چند تا سوال رو جواب بدم و چند تا رستوران و تاتر معرفی کنم.(یه ذره کار فرهنگی هم انجام بدم اینجا بدک نیست!)
از اونجایی که بنده کمی تا قسمتی شکمو تشریف دارم اول از همه رستوران ها:
رستوران بیکس، توی مرکز خرید گاندی.به نظرم هم غذاهاش خوب بود و هم محیطش جالب بود.جاتون خالی هفته پیش با اکیپ دوستان اونجا بودیم.
رستوران چاپاتی که ظاهرا یه فست فود معمولی هستش.صاحبش هم ارمنیه.این فست فود نزدیک محل کارمه.(خیابان کریم خان، ابتدای میرزای شیرازی، بغل قنادی نوبل)به نظرم غذاهاش خیلی خوشمزه بود.پیتزاهاش هم بوی خیلی خوبی داشت.یه شب که رفته بودیم با همین اکیپ عزیز، تاتر، ساعت یازده شب که تاتر تموم شد و جماعتی گرسنه بودیم رفتیم اینجا و حاااالش رو بردیم.ظاهر رستوران خیلی معمولیه و آقایی که پشت صندوق هستش بداخلاق و تا قسمتی بی اعصابه.اما با وجود اینکه من رفتار گارسن و کارکنان رستوران برام یکی از فاکتورهای اساسی نمره دادن به یه رستوران هستش، اما مزه خوب غذاها رفتار این آقای تپل رو کمرنگ می کنه!و همین شد که هر از گاهی ظهرها ساعت نهاریم رو میرم اونجا، حالا یا تنها یا با همکاری...
تاتر آقای اشمیت کیه، به کارگردانی داوود رشیدی رو هم چند هفته پیش رفتیم و دیدیم.به نظرم لذتبخش بود.از دستش ندیدن!
فیلم اینجا بدون من رو هم دیدم.به نظرم ساده و روون بود.بماند که من از اول تا آخر فیلم اشک ریختم!!!ولی دوسش داشتم.کاش مرز خیال و واقعیت انقدر زیاد بود که به راحتی قابل تشخیص بود...
همچنان مشغول دیدن سریال فرینج هستم...کلی حرف دارم درباره ش که بزنم...
درباره Mood Ring که توی پست قبل درباره ش نوشته بودم و سوال پرسیده بودین از کجا میشه خریدش، فکر کنم مراکز خرید داشته باشن.ولی خاله خانم جان ما از پاساژ نزدیک خونه مون(پاساژ 110 صاحبقرانیه که بغل پاساژ صدف توی خیابان اقدسیه هستش) خریدن.فکر نکنین حالا این رو بندازین توی انگشتتون خیلی دقیق و کامل احساساتتون رو نشون میده.کاشف به عمل اومده که با تغییر دما رنگش تغییر می کنه.کلا چیز جالبیه ولی قابل استناد نیست.
دوست عزیز، شن های سفید، اون مطالبی که درباره شفای زندگی و لوویز هی نوشته بودم رو کامل نکردم.ولی قول میدم رفتم خونه در اولین فرصت اون جداول ته کتاب رو که مربوط به بیماریهای و عللشون و نحوه درمانشون هست رو اسکن کنم و بذارم توی وبلاگم.
راستی مانتو فروشی عاج، خیابون ولیعصر نرسیده به میدون ونک مانتوهای خوبی داره.گفتم بگم شاید به دردتون بخوره!
در مورد احساساتم و حس و حالم هم ترجیح میدم چیزی نگم.نه اینجا و نه هیچ جای دیگه.نه حتی پیش آدمها.فقط اگه هر موقع دعایی کردین، یاد من هم اگه دوست داشتین باشین که اگه دعایی وجود داشته باشه بهش خیلی نیازمندم...
دیگه...دیگه اینکه از شدت گرما و آلودگی هوا گلوم میسوزه...
آهان راستی یه چیز دیگه، من محل کارم هم توی طرح زوج و فرده و هم توی طرح ترافیک و نمیتونم ماشین ببرم و مجبورم که با تاکسی و مترو و پیاده و ...خودم رو به شرکت برسونم (هرچند گاهی قاچاقی ماشین هم میارم و پیه جریمه ش رو به تنم میمالم!!!).از خونه مون هم باید یه ذره پیاده بیام تا سوار تاکسی بشم و برسم به خیابون اصلی.امروز صبح خوابالو داشتم پیاده هلک و هلک میومدم که برسم به خیابون تا سوار تاکسی بشم.منگ منگ بودم که یه آقای باشخصیتی نگه داشت و گفت من تا سر خیابون میرم، اگه مسیرتون هست برسونمتون.منم تشکر کردم و به راهم ادامه دادم.یه ذره جلوتر نگه داشت و گفت افتخار آشنایی میدین و ...از همین حرفهایی که این جور مواقع زده میشه.منم تشکر کردم و گفتم نه، ممنون.اونم تشکر کرد و روز خوبی رو برام آرزو کرد و رفت.همچین که رفت داشتم فکر می کردم من همه راههای آشنایی رو به روی خودم بستم و هر موردی هم که پیش میاد رد می کنم و داشتم به خل و چلی خودم فکر می کردم و اینکه آقاهه با شخصیت بود و کلا مدل ظاهریش از اون مدلهایی بود که من می پسندم، یعنی مردانه و مودب و داشتم به خودم می گفتم سی سالت شد و دست از این کارهات بردار و انقدر جنس مخالف به دور نباش و ...خلاصه داشتم یه سری سناریوی تکراری رو توی مغزم تکرار می کردم که دیدم همین آقای محترم یه ذره جلوتر از من برای یه خانوم دیگه نگه داشت که البته اون خانوم هم سوار نشد و آقا سریعا رفت!!!
یعنی جون به جونشون کنن...
روز خوش عزیزانم!

Labels:

Wednesday, August 3, 2011
Leo-3

خاله جان یه دونه از این Mood Ring ها گرفتن برامون و ما هم انداختیم توی انگشتمون.از صبح هی دارم نگاهش می کنم و می بینم رنگش چه تغییری کرده و از نظر احساسی در چه حالتی قرار دارم!
هر کسی از کنار میزم هم رد میشه هی سرک میکشه ببینه من در چه حالی هستم.
پ.ن: این انگشترها نشان دهنده حالات روحی آدمها هستن.با تغییر احساسات رنگشون هم تغییر می کنه.
وقتی رنگ سبز رو نشون میده یعنی حالت نرمال و معمولی داری و هیجان و احساسات خاصی نداری.
وقتی رنگ قهوه ای یا خاکستری رو نشون میده یعنی عصبی هستی.
وقتی رنگ زرد رو نشون میده یعنی هیجان زده هستی.
وقتی رنگ بنفش رو نشون میده یعنی خوشحال یا عشقولانه هستی.
وقتی رنگ آبی یا سورمه ای رو نشون میده یعنی آروم و ریلکس هستی.
وقتی رنگ مشکی رو نشون میده یعنی انگشتر هنوز سرده و با بدنت خو نگرفته.
من از دیشب تا حالا که انگشتره رو دستم کردم اولش مشکی بود و بعدش فقط رنگ سبز و قهوه ایش رو دیدم.
به نظرتون کی چشمم به جمال رنگ بنفشش روشن میشه؟!
هر موقع بنفش شد خبرتون می کنم!
در حال حاضر که در حال نگاشتن این سطور هستم رنگش قهوه ای هستش و اطرافش هم تقریبا سبز شده.خب انگاری دارم میرم به سمت معمولی بودن!!!

Labels: