رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, April 26, 2009
Taurus-2
همیشه وقتی یه کسی رو می دیدم که یه مشکلی داره، علاوه بر اون حس ناراحتی و دلسوزی که نسبت به اون فرد میومد سراغم، یه حس دیگه ای هم میومد سراغم و اون حس شکرگزاری بود.شکرگزاری از خدا بابت اینکه من اون مشکل رو ندارم و توی اون موقعیت نیستم.بعدش هم بسته به موردی که می دیدم ذهنم تا چند وقت مشغولش بود و برای صاحب اون مشکل غصه میخوردم و دعا میکردم.در حقیقت اون آدم و مشکلش من رو به شکرگزاری وا میداشت و هزاران بار میگفتم چه خوبه من جای اون فرد و توی اون موقعیت نیستم.چند وقته که دارم میبینم خود من هم تبدیل شدم به یکی از موارد شکرگزاری دیگران!خوبه.حداقل اینجوری احساس می کنم یه فایده ای برای بقیه دارم!کار دنیا همینه دیگه، گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!دیروز یه روز خیلی عجیب بود.در عین حالی که مدتها بود تصمیم گرفته بودم دیگه با هیچ کسی راجع به فکرهایی که توی مغزم وول میزنن، حرف نزنم و البته همین کار رو هم انجام میدادم و حرف نمیزدم(البته به جز گلی که دو هفته پیش یه کوچولو باهاش درددل کردم)دیروز عصر یهو به خودم اومدم و دیدم روی اون صندلی سرد نشستم و دو جفت چشم بین دودهای سیگار بهم زل زدن و منم دارم با خیال راحت باهاشون حرف میزنم و حرفهایی رو میریزم بیرون که حتی جلوی آیینه هم برای خودم تکرارشون نمی کنم.حالا داشتم پیش آدمهایی اون حرفهای زیرخاکی رو میزدم که هیچ موقع فکر نمی کردم اگه بخوام اون حرفها رو روزی به زبون بیارم جلوی این آدمها بگمشون.و نکته جالبش اینجاست که امروز که یاد دیروز عصر میوفتم اصلا حس بدی از اینکه حرفهام رو ریختم بیرون بهم دست نمیده!!!و البته لا به لای همین حرفها بود که خیلی چیزها رو فهمیدم.انگاری تا با صدای بلند نگفته بودمشون، خودم هم نشنیده بودمشون و حالا با شنیدنشون خیلی چیزهای جدید فهمیدم و البته یه لایه های دیگه ای از خودم رو هم شناختم!فقط یه نکته ای برام بدون جواب مونده و اون اینه که دیروز که من داشتم لایه های نهانیم رو پیش دو جفت چشم رو می کردم، اون چشمها پر از اشک میشدن و گاهی هم یه قطره اشکی ازشون سر میخورد و میومد پایین.درحالیکه چشمهای خودم خشک بودن و فقط موقع حرف زدن صدام می لرزید و البته یه بغض سفت هم توی گلوم بود که البته فقط در حد بغض باقی موند.و من هنوز نفهمیدم این گریه نکردن من از قوی شدنم بود و یا از بیرگ شدنم؟!!!به قول زیبا شیرازی :هرکجا درد و بلا بود دیگه من پا نمی ذارم، در خونه رو رو دشمن دیگه من وا نمی ذارم...
پ.ن:چند وقت پیش بنا به یکسری دلایلی رفته بودم پیش دکتر.خانوم دکتر که عکس العملهای بدنم رو دید و معاینه م کرد و حرفهام رو شنید فقط در جوابم گفت:همه اینها مربوط به اینه که بدن تو الان در سن باروری قرار داره و این علائم همه نشونه اینه که باید بچه دار بشی و از نظر بدنی الان دقیقا همون وقت و زمان بچه دار شدنته!!!حالا این یکی رو کجای دلم بذارم، خدا می دونه...راستی عسل من جواب سوالت رو تا اونجا که می تونستم توی کامنتدونی همون پست دادم.امیدوارم به دردت بخوره.
Tuesday, April 21, 2009
Taurus-1
توی کلاس مولانایی که میرم یه پسره هستش که تقریبا همسن و سال خودمه و چند جلسه درمیون میاد و وقتی که میاد هم انگاری اونجا حضور نداره.یا با موبایلش ور میره و یا دیر میاد و دم در میشینه و هواسش این ور و اون وره و یا با یه دختری که چند بار باهاش اومد، مشغوله!جلسه قبل هم بعد از چند جلسه غیبت اومد.انگاری سرما خورده بود.هی سرفه می کرد و عطسه میکرد.میرفت بیرون از کلاس و بلند بلند سرفه می کرد.هی میرفت دستشویی.از جاش بلند میشد و راه میرفت.از توی کیفش یه شیشه آب معدنی درآورد و شروع کرد به آب خوردن.بعدش یه کتاب درآورد و گذاشت روی پاش و مشغول خوندنش شد!انگار که اینجا کتابخونه هستش و نه کلاس مولانا!رو به روی من هم نشسته بود.محو صحبتهای استاد بودم و داشتم نت برمیداشتم که یهو چشمم افتاد بهش و دیدم داره ادوکلن میزنه!!!کم کم بوی ادوکلنش هم اومد و انقدر غلیظ بود که من که به خاطر آلرژی بهارانه بینیم کیپه و بویی حس نمیکنم، به راحتی متوجه بوی چرب و غلیظ ادوکلنش شدم!همیشه برام سوال بود که این آدم برای چی میاد.انگار که مجبوره بیاد و هی روی سیخ نشسته و کلافه هستش.تازه وسط جلسه قبل هم به استاد گفت که سوال داره و استاد هم بهش گفت باشه آخر کلاس.دلم میخواست میموندم و سوالش رو میشنیدم که متاسفانه نتونستم بمونم.هر از گاهی هم که نگاهم میوفتاد به سمتش میدیدم زل زده بهم!خلاصه که جلسه قبل کفرم رو درآورده بود.بعدش که داشتم فکر می کردم دیدم خود من هم خیلی وقتها توی موقعیتی بودم که دلم نمیخواسته باشم ولی مجبور بودم توی اون موقعیت بمونم و از بودن توش حرص خوردم و کلافه شدم.ولی اینکه با دستهای خودم برم اسمم رو یه کلاسی بنویسم که از رفتن بهش و بودن درش کلافه بشم، هنوز همچین بلایی سر خودم نیاوردم.هرچند لازم نیست برای اینکه خودت رو توی موقعیتهای بد قرار بدی، حتما بری و اسمت رو کلاس بنویسی.میتونی همینجوری آزادانه هم خودت رو توی موقعیتهای بد و کلافه کننده قرار بدی و هی خودت رو فشار بدی و فشار بدی تا قشنگ غرق بشی توی اون موقعیت بد و بعدش کاسه چه کنم بگیری دستت که ای داد بیداد حالا چیکار کنم؟!(بلایی که من سر خودم معمولا میارم!)
پ.ن:تمرین این روزهام فروخوردن خشم و زود قضاوت نکردنه و وه که چه کارهای سختی هم هستن!
Saturday, April 18, 2009
Aries-4
نمی دونم چرا همیشه انقدر سالگردها برام مهم بودن و توی ذهنم موندگار بودن.هم سالگردهای خوب و دوست داشتنی و هم سالگردهای بد و ناراحت کننده!یعنی یه سالگردها و تاریخهایی توی ذهنم باقی میمونن که خودم هم در عجبم واگه به یکی دیگه که مثلا توی اون اتفاق با من شریک بوده بگم دهنش باز می مونه و اصلا شاید حتی یادش نباشه که یه روزی اصلا همچین اتفاقی هم افتاده که حالا مثلا امروز بخواد سالگردش هم باشه!!!
پ.ن:قبلا یه جایی خونده بودم که اونهایی که روابط اجتماعی بالایی دارن خیلی کمتر از بقیه سرما میخورن و یا کلا مریض میشن و کارشون به دوا و دکتر میکشه.نمیدونم این چند وقته چه بلایی سر روابط اجتماعیم اومده که پاشنه در مطب دکترهای مختلف رو از جا درآوردم!!!
Thursday, April 16, 2009
Happy Birthday
روز ميلاد تو باران آمد
روز ميلاد تو بودكه هوا بوي شبنم وشقايق مي داد
و خدا مي خنديد
عطر ياس ازدروديوار هوا مي پاشيد
ونسيم از تو بشارت مي داد
باد بر پنجره پا مي كوبيد
زلف افشان را بيددر مسير تو پريشان مي كرد
هر كجا سروي بودبه تواضع سر راه تو برپا مي خواست
تاكها با تو تباني كردن...
واقعا روز میلاد تو باران آمد.دیشب چه نم نم بارون قشنگی میومد...چه خوب بود که توی لحظه های آغازین روز تولدت زیر بارون بودیم...مثل همیشه برات آرزوی سلامتی و آرامش می کنم با یه دنیا خوشی و شادی.هرسال برات آرزو می کنم این سال بهتر از سالهای قبلش باشه.برات آرزو می کنم مشکلاتت کمتر بشن و احوالاتت آرومتر.آرزو می کنم شاد باشی و سرحال و سلامت.آرزو میکنم به آرزوهات برسی.به همه اون آرزوهایی که توی ذهنت هستن و همه زندگیت رو پر کردن.امیدوارم بهشون برسی و البته برات خوب باشن و واقعا همونجوری باشن که توی ذهنت داریشون...برات بهترینها رو میخوام و همه خوشیها رو...یادت باشه روز تولد هر آدمی خاص و باشکوهه.چون سالگرد ورود یه آدمه از جایی که نمی دونیم کجاست به اینجا که کره زمین گرده و الان داریم توش زندگی می کنیم و معلوم نیست بعدش هم کجا میریم و چی میشیم...سالگرد ورودت به کره زمین مبارک...تولدت مبارک رفیق...راستی سی و دو ساله شدن چه مزه ای میده؟!
پ.ن:کامنتهایی که احتیاج به جواب دارن توی همون کامنتدونی جوابشون رو دادم!
Monday, April 13, 2009
Aries-3
وای که چه هوای معرکه ایه امشب.هر موقع این هوا رو می بینم میگم کاش همه مردم از پشت شیشه خونه هاشون و یا توی ماشیناشون این هوا رو حس کنن.نه توی سرمای خیابون!ممنون از نظرهای پست قبل.وااای که با دیدن هر پستی که می گفتین یادتون مونده من میرفتم و از توی آرشیوم میخوندمش و چه حاااالی بهم دست میداد.قشنگ همون حس و حال میومد سراغم.خداییش الان که خودم رو با اون موقع مقایسه می کنم میبینم خیلی عوض شدم.حداقل از درون که خیلی عوض شدم.رفتار ظاهری رو نمیدونم!برای اون دوستی که اسمش یادم نیست و کامنتش رو به جای پابلیش کردن اشتباهی و در کمال شرمندگی پاک کردم و پرسیده بود تولد امسالم(سال هشتاد و هفت)رو هم آیا سسل برام گرفته بود، باید بگم بله.امسال تولدم رو هم ایشون سورپرایز کردن.به طور خلاصه بگم که جریان این بود:از اونجا که رابطه مون با هم خیلی کم شده، چند روز قبل از تولدم زنگ زد و گفت روز قبل از تولدم که جمعه بود رو باهم باشیم و بریم بیرون و تولد بازی.منم قبول کردم.روز موعود آلاگارسون کردم تا سسل بیاد دنبالم.توی خیابون من طبق معمول نیاز مبرمی به دستشویی احساس کردم.از اونجایی که دور و ور خونه سسل اینا بودیم، قرار شد بریم بالا تا من برم قضای حاجت!تا از در رفتم تو پریدم توی دستشویی.بیرون که اومدم داشتم با موهام ور میرفتم که تا از در دستشویی اومدم بیرون با یه عالمه آدم مواجه شدم که داشتن تولدم رو تبریک می گفتن و پشت در دستشویی منتظر من بودن!!!خلاصه که خیلی شوکه شدم و روز خیلی خیلی خوبی برام رقم زده شد!ولی نمیدونم اگه من نمیخواستم برم دستشویی اونوقت به چه بهانه ای من رو میکشوند سمت خونه شون که اون همه آدم اونجا منتظرمون بودن؟!راستی سارا جان با ایکه کامنتت خیلی سربسته بود ولی ناراحت شدم.نمیدونم چی بگم.فقط برات دعا می کنم.اگه دلت خواست که ایمیل بدی، شاید راحت تر بتونیم با هم در ارتباط باشیم.مواظب خودت باش.یک درخواست:کسی آهنگ هفت روز هفته فتانه رو داره؟من هرچی گشتم پیداش نکردم.اگه کسی داره و برام بفرستتش، لطف خیلی خیلی بزرگی در حقم کرده.کامندونی رو باز می ذارم که اگه کسی لینک رو داشت به در بسته نخوره.پیشاپیش از محبتتون ممنون!
پ.ن:امروز و امروز عصر و امشب و قطره های بارون و حس خوبم و ذرت مکزیکی و آب هویج و شیرینی و ...همه و همه رو دوست میداشتم!!!یه حس قدیمی بود که الان کلی برام نو و تازه بود...
Monday, April 6, 2009
Aries-2
اون هایی که خواننده قدیمی اینجا هستن میدونن که من یه چیزی در حدود آرشیو سه سال م رو از اینجا برداشتم.یعنی قبل از آرشیو خرداد ۸۷ یه چیزی در حدود سه سال آرشیو بود که اونهایی که خواننده قدیمی اینجا هستن میدونن که چی شد و چرا برش داشتم.به هر حال میخواستم بدونم که از بین پستهایی که تا حالا نوشتم کدومشون به نظرتون بهتر بوده و یا توجه تون رو جلب کرده و به طور کلی براتون Bold بوده؟!می دونم که همه آرشیوم اینجا نیست و امکان مراجعه بهش وجود نداره.بعضی ها هم از بعد از برداشتن آرشیو خواننده اینجا شدن.ولی میخواستم بدونم که همینجوری هم کدوم یکی از پستهای من یادتون مونده و براتون از همه قشنگتر و یا جالب تر بوده؟!(چه قبل از حذف آرشیو و چه بعد از حذف آرشیو)یه جورایی میخوام بدونم و برام حکم نظرسنجی رو داره.پس هر پستی بوده بدون رودروایسی بهم بگین.پیشاپیش از همکاری شما ممنونیییییم!پ.ن:میدونم که خیلیها مثل خودم وبلاگها رو از گوگول ریدر میخونن و اونجا هم امکان نظر گذاشتن وجود نداره.ولی لطفا بیزحمت اگه میشه یه تک پا از ریدرتون بیاین بیرون و تشریف بیارین توی صفحه اصلی وبلاگ و با یه جواب به این سوال دل جوونی رو شاد کنین!
Saturday, April 4, 2009
Aries-1
دیشب تا دیروقت نشسته بودم پای پازلم.همون پازلی که دیروز عصر و برای فرار از دلگرفتگی غروب جمعه در پی پیاده روی تا شهر کتاب نیاوران و همراه چند تا کتاب برای خودم گرفته بودمش.همون موقع هم داشتم با خودم فکر می کردم با اینکه دلم برای محل کار و همکارهام تنگ شده احتمالا فردا نمیرم سرکار و بمونم خونه چون برای خوابیدن دیر بود و میدونستم صبح منگ منگم و با توجه به سردردم بهتره خوابم کافی باشه.اومدم توی رختخواب و هرچی تلاش کردم خوابم نبرد.کلی فکر داشتم توی سرم.فکرها دنبال هم می کردن و باهم بازی می کردن.داشتم فکر می کردم چقدر خوبه که دست از آرزوهای تخیلیم برداشتم.یعنی راستش کوتاه اومدم و گفتم خداجون من نخواستم.نوکرتم.آرزو کردم حالا دارم پسش می گیرم ازت.میگن آرزوهات رو بنویس.چون تو یادت میره ولی انگاری خدا یادش نمیره.در مورد من انگاری خدا یادش رفته و من هم دیگه بیخیال شدم!!!به هر حال حال خداجون نخواستیم...قربون مرام و معرفتت...خلاصه وسط این افکار یه ذره اس ام اس بازی هم کردم.دیگه چشمهام داشت میرفت که دیدم یه چیزی توی دلم داره پیچ میخوره.اول فکر کردم همونیه که توی گلوم داره بازی می کنه.ولی بعد دیدم نه خیر موضوع فراتر از بغضه...خلاصه بعد از یه ذره که بین تختخواب و حموم در رفت و آمد بودم دیدم اینجوری نمیشه.شال و کلاه کردم و رفتم بیمارستان.بابام هم نبود و خودم تنهایی رفتم.تا برسم بیمارستان با اینکه مسیر کوتاه بود ولی رسما مردم.چند بار زدم بغل و گلاب به روتون...خلاصه چه دردسر بدم طلوع خورشید رو از پنجره های بیمارستان نظاره گر بودم.مسموم شده بودم.تازه از بیمارستان اومدم خونه و ولو هستم توی خونه.دقیقا همون فکری شد که دیشب داشتم و نمیخواستم برم سرکار!حدسم هم به بستنی وانیلی کاله با تکه های شکلاته.یه بار دیگه هم خورده بودمش و حال و روزم رو بهم ریخته بود البته نه به این شدت!ولی بدترین قسمت قضیه همین تنها رفتنش بود که جونم بالا اومد تا بیمارستان با اون وضع دل و روده و معده.توی بیمارستان هم دیگه داشتم بیهوش میشدم ولی پرسنل جان برکف بیمارستان تنهام نذاشتن!اینجا بود که فهمیدم تنهایی هنوزم بد دردیه!!!
پ.ن:درسته این اتفاق افتاد ولی من به فال بد نمیگیرمش که روز اول کاری نتونستم برم سرکار.به این دید بهش نگاه می کنم که من به هرچی میخوام میرسم.نمیخواستم برم سرکار و زمین و زمان جوری چرخیدن که من امروز نرم سرکار!(مثبت اندیشی رو حال کردین؟!!!)
Wednesday, April 1, 2009
عیدانه-6
چند شب پیش که عروسی بودم کلی دلم به حال خودم سوخت.چرا؟!!!کلا خونواده ما کم جمعیت هستن و از همین جمعیت کم هم تقریبا هیچی ایران نیستن.مثلا از نوه های مادری فقط من هستم که اینجام.هر موقع خونواده های شلوغ رو می بینم کلی حسودیم میشه بهشون!البته یه جورایی به این آرومی خونه مون عادت کردم ولی خوب یه وقتهایی خیلی دلم شلوغ پلوغی فامیلی میخواد.دوستان به جای خودشون رفت و آمد فامیلی یه چیز دیگه س!اینجور وقتها وقتی گلی میفهمه همش میگه من و مامانم و خواهرم میشیم فک و فامیلت.غصه نخور...تا حالا هم واقعا در عمل هم ثابت کردن ولی خوب دل لوسه منه دیگه!!!با اینکه اصلا دختر مامانی و یا بابایی نیستم ولی یه وقتهایی انقده دلم یه محبت مادرانه و یا مادربزرگانه میخوااااد که نگوووو...مادربزرگ که ندارم!خاله م هم که دوره...مامانم هم از وقتی سکته کرده یه جور گنگی شده و ...به هر حال خوشحالم که حداقل میتونه کارهای خودش رو انجام بده ولو به آرومی و کندی و خوشحالم که سالمه.حالا کارهای خونه و تمیزکاری و آشپزی و ...با منه خوب باشه!ولی هیچ کدوم اینا جواب خواسته ای دل من رو نمیدن.خلاصه همینها و مسائل دیگه دست به دست هم دادن تا این چند روزه حسابی قاط و قوط بزنم و حتی پریروز یه کاری کردم که الان خودم توش موندم.جالبه با اینکه میدونستم اشتباهه ولی انجامش دادم.خودم میدونم که فقط و فقط از روی حرصی بود که داشتم.هرچند به هیچ کسی نگفتم چیکار کردم که مثلا شاید با گفتنش هم یه ذره حرصم بخوابه.همه چیز در خفا صورت گرفت.هرچند اگه بخوایم منطقی!به قضیه نگاه کنیم من اشتباهی نکردم!واقعا راست میگن که توی هر اتفاقی یه نکته ای نهفته هستش.من با انجام دادن این کار به ظاهر اشتباه چند تا نکته رو خوب فهمیدم.حالا امیدوارم از تبعاتش جون سالم به در ببرم و مجبور نباشم کارما پس بدم.هرچند که من قبلش هشدار داده بودم...حالا کسی خواست جدی بگیره و اگه نخواست هم جدی نگیره.اون دیگه با خودشه...
پ.ن:دو روزه میگرنم زده بالا.امروز عصر در بدترین حالت بودم که خیل مهمونها یکی بعد از دیگری سرازیر شدن!!!حالا جالب اینجاس که فردا نهار هم مهمون داریم و من الان...بوی بادمجون سرخ کرده میدم.میگرن با اسانس بادمجون سرخ کرده!فکر کن!!!